- خط ِ تیره -

آپلود عکس

 

پیشانی نوشت : من آهــــوانه به بندم ، مـــ ـــرا ضــمانت کـــن ...

 

یه ارتبـــاط خـــوبیه ِ بین ِ طــــوس و کــرب و بـــلا

دلـــ م برات که تنگ میشه ، میرم پیش ِ امام رضا

السلام علیک یا انیس النفوس ... 

 

شب زیارت ِ مخصوص ِ امام رضاست. با پیامک هایی که پــدرم از بهشتش میفرسد بدجوری هوایی شده ام.بی حوصله تر از همیشه نشسته ام کتاب میخوانم . آن هم «جانستان کابلستان » ِ امیرخانی.شماره ناآشنایی همراهم را میگیرد.جواب نمیدهم .دوباره تماس میگیرد.دوباره جواب نمیدهم.یک پیامک می آید که فلانی ام ، جواب بده.دوباره زنگ میزند و این بار صدای آشنایی را می شنوم. می گویدکه « صبر کن این چند قدم را که بردارم هم میرسم به صحن انقلاب.» هول می شوم . بلند می شوم .درست می ایستم.چشمانم را میبنم.چند قدم ِ او برایم خیلی طول می کشد.صدایش می آید: « رسیدم الان گنبدو میبینم.میگوید دیگر تو باش و... .» همیشه که زنگ میزند زود تر قطع میکنم.این بار دلـــ م نمی آمد .قطع کردم.اما پرم داد به صحن و سرایش این رفیق کربلایی ِ کربلا نرفته... تو تصور کن حال ِ مـــرا انگاری که رو به روی ایوان طلای ِ شمس الشموس ایستاده باشم ...

***

سرکلاس ایستایی2 بودم.از کلاس که بیرون آمدم.دوباری تماس گرفته بود.یک پیامک هم از او داشتم که آدرس خانه مان را میخواست که شاید بخواهد چیزی بفرستد.خودم را زدم به آن راه که مثلا من نفهمیدم منظورت را.حواله اش دادم به میل و یاهو که کار چاپار و پستچی را می کند این روزها.دلشوره هم برایت نمیگذارد که بالاخره  رسید یا نه.همیشه غیرمنتظره بوده برایم این سادات بانو. میدانستم میخواهد غافل گیرم کند.آدرس را دادمش و خیلی وعده وعید دادم که جبران میکنم حتما [شما بخوان زهی خیال ِ باطل که بتوانم] .خیلی بزرگوارانه تر برخورد دیدم که انگاری فقط واسطه است و کاری نکرده .آخر رفیق ِ من مگر هرکسی را قاصد مهر و محبتشان می کنند ؟!...

***

دو روز بعد از آن روزی که گفته بود، آخرین ساعات پایانی شب، میرسد بسته ای که خیلی منتظرش بودم. و من دیرتر میبینمش. وقتی سحر برای نماز صبح بیدار شدم ام . مادرم میگوید که برایت نامه ای آمده.نمیشد نمازم را بخوانم و بعد بروم سراغش. آدرس فرستنده نامه را که دیدم ، دلــــ م ضعف رفت.«نشانی فرستنده : مشهد الرضا (علیه السلام) ، ....» از من به تو نصیحت رفیق ،حواست را جمع کن که چطور تا میکنی با دل ِ یک تازه از کربلا برگشته، بعد سفرِ کربلا همه دل نازک تر می شوند، همان نشانی ات مــــرا بس است دیگر نیازی به محتوای پاکت نبود !...

***

پاکت را باز میکنم .جعبه کوچک سبز رنگی که مزین به آرم آستان قدس است به روی پایم می افتد.جعبه را باز میکنم.چند دقیقه ای محو تماشای زیبایی نام ِ امامم بر این گل ِسینه سرمه ای رنگ می شوم.«یا علی ابن موسی الرضا»، چشمم می افتد به نوشته داخلی جعبه.«هدیه شب زیارتی ِ حضرت ضامن»و من بار دیگر از حجم مهربانی ای که از بهشتش به قلبم سرازیر می شود لال می شوم.

***

سادات بانویی در شب زیارتیتان مرا لایق دعا دانست در حریم امنتان و نشانی را برایم به یادگار فرستاد که دل ِ زائر جامانده در کربلایم را بدجوری لرزاند.آقایم حتما شما بیشتر از هرکسی حال ِ دلِ دردمند ِ این روزهایم را میدانید. که نه واژه ها تحمل ِ حجم دلتنگی و داغ مانده بر دلم از سفر کربلا را دارند و نه شانه هایم توان به دوش کشیدن ِ بیش از اینشان را.برای همین است که دعای تحت قبه ام به این زودی محقق می شود که من عرفه اگر در کربلا نیستم راهی همان جایی ام که بال و پر گرفتم برای سفر کربلایم.

***

شب شهادت امام جواد ، بعد از نماز داشتم تسبیحات حضرت زهرا .س. می گفتم با آن تسبیحی که از نذورات حرمش(کاظمین)گرفته بودم.عجیب یاد ِ آخرین روز سفر و وداع با عتبات عراق از کاظمین افتاده بودم.آن جا خیلی فکر کردم.جوان ِ حـ سـ یـ ن ، علی اکبر حتی اربا ًاربایش هم پایین پای ِ پدر است ، آخرین نفس هایش را کنار پدر کشیده است.در بغل پدر جان داده است . اما جوان ِ رضا. جوادش ...  من به فدای ِ غریبی ات دردانه ی ِ غریب ِ خراسان...

***

سید زائر (طوبی محبت) که او هم تازه از بهشت حـ سـ یـ ن برگشته است نوشته : «کربلا نرفتن سخت است /کربلا رفتن سخت تر! /تا نرفته ای شوق رفتن داری /تا رفتی شوقِ مُردن! /کربلا رفته ها می دانند؛ /بعد از کربلا، روضه حسین؛ /حکمِ زهر دارد برای دلِ اوراق شده زائر!/آخر اینجا؛ /دیگر عبّاس نیست؛ /تا آرام شوی در حریم امنش...»

به همان کربلایی که رفته ام و رفته اید راست می گوید .من این را خوب در کربلا فهمیدم که قرار دل را باید در حریم امن سایه ِ علمدار جستجو کرد.همین امنیت بود که آرام نگه میداشت اهل حرم و کودکان حسین را تا زمان ِ بودن ِ عمو.  یادم نمیرود آن روزی را که آن پیامک از تهران مرا بدجوری بهم ریخت و پناه بردم به حرمش و ذکر یا کاشف الکرب ... هنوز هم زانوانم میلرزد از یادآوری اولین باری که به حرم عمو رفتم ، آهای ایها الناس اینجا دیگر عباس نیست کجا ببرم این دل ِ اوراق شده ام را ؟؟!!...

***

نوشته اید : « امام رضا ندیده؛ عاشورا ببینی گمانم دوام نخواهی آورد!!! » ، میبینی که باز هم معرفت کُش کردند مرا ؟!... نگاه میکنم می بینم در این کمتر از یک ماه و نیم سفر مشهد برای ِ اذن کربلایم ، سفر به عراق ِ حـ سـ یـ ن و دوباره سفر به مشهد در روز عرفه قبل از رسیدن ِ روز ِ واقعه . این روزها که تا روز دهم چله ِ فجر ِ مصحف را گرفته ام . این آیه بدجوری توی دلـــ م را خالی کرده است «فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ (15) وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ (16) کَلَّا... » این زیارت ها بی شک نعمت هایی هستند که به سبب آزمایش روزی ام شده اند. نکند حقشان را درست به جا نیاورم ؟!...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آخر نوشتـــ :

شافی و وائل راهی اند ، می شود بروید و بگویید من لیاقت زائر شدنشان را نداشتم و ندارم فقط بزرگی و لطفشان بود.می شود بگوئید معرفت و بصیرتش را به من ِ کمترین هم بدهند ؟!...

عرفه سال گذشته شلمچه بودم ، انشاالله عرفه امسال مشهد الرضایم ، می شود عرفه سال ِ دیگر ... می شود ؟!...

غیر از این سادات بانو ، دوست دیگر مشهدی ام فاطمه ، خیلی وقت ها مرا از تهران به پای پنجره فولاد کشانده است ، کربلا نصیبتان همیشه و همیشه و دلتان کربلایی...

دعا از شما ، بال پریدنی اگر داشتم در جـــــوار ِ امـــــام ِ مهــــربانی ها نائب الزیارة بودن از من ،حلال کنید ...یاعلی...

| ز. عین |

- ز ه ر ا - به فـــدای ِ رقص ِ بیرق ... 

کربـــــلا ... /کربـــــلا... /کربـــــلا ...

اینجا نینـــوا ، اعـــوذ بلله من الکرب و البلاء ...

می دانی آن جا باشی و نفهمی که کجا آمده ای سخت است !!

من یکی کم به صورتم نزدم که حواسم را جمع کنم که آهای – ز ه ر ا – این جا کربلاست

این جا نینـــواست،خاکـــ م به دهان اینجا بود که پسر ِ فاطــــمه را ...

می دانی مبهوتت میکنند که اگر بفهمی که کجایی

 اگر بفهمی اگر...

 

***

 

این کلمات را زیادی معطل ِ حقارت خود کردم تا شاید بخواهم قطره ای از دریا را نشان دهم

 عذر ِ تقصیر شاید حوصله خواندتان نباشد ، حلال کنید ... از سفر کربلایم همین بس که

...« ما رایت الا جمیلا »...

.

.

.

چندی به پــــای رفتـــَ م و چندی به سَــــر شد م ... [ســــفرنامه]

 

| ز. عین |

 

گفتــَ م ببینمــــَ ش مگـــرم درد ِ اشتیـــاق

ساکــن شود، بــدیدم و مشتــاق تر شدم

 

آخر یه روز حاجتمو ازت می گیرم ...

کــربـلای معلا / یکشنبه دهــــم مهرماه ۱۳۹۰/ غـــروب ِ آفتاب

.

.

.

مانند رویـــای ِ شیرینی بود

تمام شد

جنونــَ ش گریبانــَ م را گرفت

سفر ِکربلایـــَ م را می گویـــ م

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زائـــر نوشت : گفتن کربلا/ نگفتن آدمو دیوونه میکنه/ گفتن هرکی بیاد کربلا دلش آروم میشه /نگفتن هرکی بیاد در به در میشه

عمری باشد [ سفـــــرنامه] ام را می نویسم شاید اینچنین مُهر سکوت سفرم شکسته شود ...

| ز. عین |

 

اذن دادنــد و مـــا آغــاز شدیــ م

تا پــایــان راهـــی نیست

از مــرز که بگذریم

حــــرم را می شود دید ..۱

 

 

***

 

آنسان که ح س ی ن (علیه السلام) کـــــربلا رفت ؛

کربـــــلا باید رفت ... ۲

 

 


۱و۲) علی اکبر بقائی

| ز. عین |

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

کــهـیــعـص ...

 

شکر خدای  ِ عزوجل را که بصیر است «إِنَّ اللَّهَ بَصیر» (غافر/44)  ، همان گونه که مارا به چشم سر آراسته تا صورت ها را تمییز دهیم  ، قلب ما را به قوه ای از انوار قدسی اش مزین کرده است تا حقیقت و عمق امور را درک کنیم  و ما را مفتخر به داشتن پیام آوری بصیر کرده که دعوت کننده به نگاهی عمیق است «أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى‏ بَصیرَة» (یوسف/108) و مصحف آسمانی اش عین بصیرت است برای اهل ِ فکر «هذا بَصائِر» (اعراف/203)

که یعنی خدا ، پیام آورش و کتابش همه و همه به انسان دید می دهند ، دید یعنی حکمت یعنی نگاه و پشت این نگاه ، درست فهمیدن است و رسیدن به هنر بزرگ که آن هم شناخت صحنه و کارزار است ...

و می فرماید  : « ْلَهُمْ أَعْیُنٌ » چشم دارد اما « لا یُبْصِرُونَ بِها »بصیرت ندارد (اعراف/195)... پس عمیق بنگر !!

 

امام صادق علیه السّلام فرموده است:

قال العامل على غیر بصیرة کالسّائر على غیر الطّریق لا یزیده سرعة السّیر الّا بعد

« کسى که بدون بصیرت و دانائى، به کارى دست میزند مانند مسافرى است که در بیراهه میرود، او هر قدر بر سرعت سیر خود میافزاید به همان نسبت از جادّه دورتر مى‏‌‌شود. »

(الحدیت-روایات تربیتى، ج‏3، ص: 236)

 

بیانات امام خامنه ای  2/7/1364

در عاشورای حسینی نقشه دست بعضی از دوستان بود و دست بعضی ها هم نبود. دشمنان که دشمن بودند. یک دریای عمیق دشمن با لجه های خطرناک و مهیب، اما در بین جمع دوستان یک عده نقشه دستشان بود، حسین بن علی را در لحظه حساس دریافتند، یک عده بغل دست حسین هم نشسته بودند نقشه دستشان نبود؛ اشتباه کردند. کی می تواند بگوید عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر از اسلام و از محبت خاندان پیغمبر نصیبی نداشتند؟ اینهایی که در دامان آل پیغمبر بزرگ شده بودند، اما نقشه عوضی دستشان بود. نمی دانستند آن سرزمینی که باید از آن دفاع بشود و ان نقطه ای که باید برایش فداکاری بشود کجاست. نشستند در مدینه به امید این که چهار تا مسأله بگویند. اسلام مجسم را، قرآن ناطق را، حسین فاطمه (س) را تنها گذاشتند. بعضی ها حتی تا توی کربلا آمدند، از حسین بن علی دفاع هم کردند، اما آن آخرها که رسید آمدند گفتند که یابن رسول الله ما تا آن جایی که می شد از تو دفاع کردیم، حالا هم اگر اجازه بدهی ما اسبمان توی خیمه حاضر است، سوار شویم و برویم. امام حسین هم گفت که بسم الله، بروید...خیلی ها بودندکه آن وقت یکه بنا شد از اصالتهای اسلام واجبترین و ضروریترین دفاع ها انجام بگیرد نشستند و دفاع نکردند. امروز هم در دنیا آن کسانی که دم از اسلام می زنند و نام اسلام را می آورند و ادعای اسلام می کنند، خیلی هایشان نمی دانند اسلام کجاست و  در چه صحنه ای باید از آن دفاع کرد. هنر بزرگ شناختن صحنه است. حبیب بن مظاهرها و چند نفر صحابی مخصوص امام حسین، اینها نقشه را خوب فهمیدند.. لذا شما دیدید خواهرش زینب سلام الله علیها حتی بچه های خودش را هم - که پدرشان در مدینه مانده بود یا در مکه و نیامده بود - با خودش آورد. می توانست خب من می روم با برادرم، هر حادثه ای هم پیش آمد برای من پیش بیاید. بچه هایم بمانند پیش پدرشان، بچه هایش [را] هم آورد؛ و هر دو فرزند او در کربلا شهید شدند. این آن کسی است که بصیرت دارد و می داند که چه کار باید بکند.

 

کل یوم عاشــــــورا و کل ارض کربـــــــلا

که یعنی افهم !! حواست هست ؟!.. در کربلا حسین(علیه السّلام) است عباس و زینب هم هستند کسانی مثل حبیب هم هستند ... اما یادت نرود که در کربلا شمر هم بود ابن زیاد هم بود و حتی هلهله کننده... و اگر دل دل کنی که بمانم با او یا نه!! که حواست پرت دنیا و مافیها شود و طمع مال و جان و فرزند داشته باشی نمیخواهندت حتی به ثانیه ای... می فرستندت که برو نه خودت را می خواهیم نه اسبت را... پس حواست به تک تک گام هایت ، نگاه هایت، حتی سکوتت باشد که در پس ِ هلهله سپاه مقابل پوچی شان را باید درک کنی. همانگونه که درهم شکست آن همه زیادی ِتو خالی در مقابل آن کاروان ِ نور در کوچه پس کوچه های شام و کوفه...

و دیده اید که چقدر زیاد برایمان خوانده اند که میدانی حر بن ریاحی فرمانده سپاه یزید بود و فقط یک نگاه امام از کجا به کجا آوردش؟!...

و چقدر کم تذکره مان داده اند که شمر بن ذی الجوشن در جنگ صفین در جبهه علی .علیه السلام. بود و در کنار ح س ی ن بن علی .علیه السلام. علیه معاویه شمشیر کشیده بود  !!..

.

.

.

.

.

شمر ملعون بر سینه حضرت نشست .

امام (علیه السّلام) فرمودند : « می دانی که هستم ؟!.. »

شمر (لعنة الله علبه) گفت :«خوب ‏مى‏ شناسمت. مادرت فاطمه، پدرت علی مرتضی، جدت محمد مصطفی...»

امام (علیه السّلام)  فرمودند : « تو که حسب و نسب مرا مى ‏شناسی، چرا مرا مى ‏کشی؟ »

.

.

.

خودش را اندک فروخت ... قیمتش دنیا بود ...

پس  بدان در امتحان ولایت ، معرفت کافی نیست !! بصیر باش ...

بصیر باش تا در پس این خون دل خوردن ها زمان آمدن ِ حضرت باران نصیرش گردی

و پادر رکابش جنگ ِ عشقی کنی و پـَـــــر بکشی ...

 

***

 

گفتــــم نشسته بود بر سینه حضرت . چه کرد را می دانید اما ...

روضه خواندن بلد نیستم ، تو به من بگــــو

بگو چرا گفته اند جای سی و سه نیزه و سی و چهار زخم ِ شمشیر بر پیکرش...

یامحمدا ...

قرار بود شــهـیــد بشود

قرار بود ســَــرش بــریده بشود

اما قرار نبود شناسائی َ ش بـــعیـــد بشود  ...

 

امان از دل ِ زینب ... (+)

***

 

پر حرفی هایم را ببخشید کوچکتر از این حرف ها هستم به عنوان خواهر کوچکتان از من قبول کنید ...برای ِ بار دوم است که قدوم مبارک مجنونین الح س ی ن به حسینه دلم نهاده می شود.هفت شب جمعه قبل تر بود.همان که روزش حرم سیدالکریم به چشمم شش گوشه آمد.همان روز که کربلای همه را آن جا خواستم. به خیالم هم نمیرسید که... دراین جمع لایق تر...دلتنگ تر... درست تر... عاشق تر از من خیلی بود... اما حکمت همان است که امام می کند اگر مــــرا کربلا می برد با منش کاری هست...اگر قمست به بازگشت باشد اگر زینبی عمل نکنم ..وای بر من...اگر قسمت به بازگشتن نباشد که نباشد که نباشد  [ ... ]  با این کربلایی کربلایی گفتنتان آتشم نزنید... رفقا این دل ِ در انتظار وصل آتش است آتش...... چقدر همدمم بود این شعر که...

هنوز یه عاشقی هست حرم شما نرفته // دیگه روش نمیشه جایی بگه کربلا نرفته...

حالا ...

.

.

.

من را نه !! سید محمدرضا را دریابید که فردا ندبه خوان روانه است ...

و چه خوب گفت که نام زائر حسین بس سنگین است! و نائب الزیاره سنگین تر !!

اللهم یا رب الحـ سـ یـ ن بحق الحـ سـ یـ ن اشف صدر الحـ سـ یـ ن بظهور الحجة علیه السلام ...

 

بگذارید به حساب چای هئیت و بعدم بریم سراغ دعا

 

هر شب ِ جمعه شب ِ بی قراری ... 

| ز. عین |

الدخیـــــل ....

.

.

بسم رب الحـ سـ یـ ن

بــــاذن الله و بـــاذن رسول الله

و بـــاذن حضــــــرت ِ مــــــــادر سلام الله علیــــها

و بـــاذن مولامای ِ غریبمــــان حضرت ولـــی عصر روحی فدا

در لحظه صفر عاشقی در این مکان قافله ای راهی کربــــــــلاست

دل هاتان را آماده کنید با دلانه های مولامان علی (علیه السلام) در کمیل

و سلامی به آن سمت که بوی سیب را به گوش ِ دلتان می رساند

وسلامی به غریب الغربا آقای مهربانی ها اماممان رضا (ع)

که پنجره فولادش برات کــــربلا میدهد به عاشقان

پس آماده شوید مجنونین الح س ی ن (ع)

که امشب همه ی ِ خبــــر ها

در کربـــــلاست ...

.

.

.

(+)

 

| ز. عین |

دارم یقین دعایــ م  به عرش نمی رسید

سجــــاده نمــــازم اگر تربتـــــی نداشت

 ...

 

به رسم عادت

–حسن نیتـــ ش را کنار بگذار-

در قنوت هایــ م بعد اذکار سه چیز را تمنــا میکنـــ م

بصیرت    زیارت   شهادت

همان اللهم ارزقنا های خودمان

این روزها به قسمت زیارتـــ ش که میرســـ م

اللهم ارزقـــ نا توفیق زیارت قبر الحـ سـ یـ ن (ع)  فی الدنیا و شفاعه الحـ سـ یـ ن (ع)  فی الاخره ...

کامـَــ م شیرین می شود

و چندباری این دعای به اجابت نزدیک را

با خودم زمزمه میکنـــ م

باید روزهــــای پایانی در قفس بودنــ ت باشد

باید عازم بهشتــ ش باشی

تا بفهمــی چه می گویـــ م

 


+بر مشامم میرسد هر لحظه بوی ِ کربلا ...

++توضیح نوشت : آن قسمت خط خوردگی ِ دعا به آن علت است که ... هیچ !! نوشته مربوط به همان قسمت اول است ...

 

| ز. عین |

کتاب به جنون گفتم زنده بمان را دستــ م میبینند

کتاب همتـَــ ش را

و کنایه هاشان از هر سو آغاز می شود

« همت ِ شرق ِ یا غرب ؟ »

« از کدوم خروجی میری ؟ »

می خواستم همه بغض ِ بودنــ م  را بر سرشان فریاد کنـ م که :

« از همان خروجی ای که آن ها پـــَـــر کشیدند

و چقدر بی پروبالـــ م که خروجی سه راه شهادت را نمی یابـــ م ... »

 

 



+ هفته دفاع مقدس ، زمان خوبیه برای قدر دانی اما دلیل نمیشه هفته های دیگه یادی ازش نشه روی صحبتم بیشتر با شماست آقای صداو سیما ...

++ به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیرست آی خاکـــــــی ها ...

++ + هفت روز مانده تا جنون ... التماس دعای معرفت ...

| ز. عین |

 

در فکر آن گودالـــ م

که خون تــو را مکیده است

هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم

در حضیض هم می‌توان عزیز بود

                        از گودال بپرس !

 

 

قبل از آنکه بروم به سجده آخر ِ نمازم

چشمــ َم میفتند به فیروزه ای ِ نگین ِ انگشتر ِ دست راستـَ م

و دلـــ م میرود به آن بلندی ای که به گودالی مشرف بوده است

« ألسَّلامُ عَلَی القَلبِ الصَّبُور »

.

.

.

و زنــی محــو  ِ تماشاست ز بالای ِ بلندی

 الــــف قامــــت ِ او دال

و همه هستــی او

در کف ِ گــودال ...

.

.

.

فاصله را گفته اند حدودا ً 30 تا 35 متر

وای بر من

چه ها که ندیده ای بانو

« ألسَّلامُ عَلَی القَلبِ الصَّبُور »

او می دوید و من می دویدم

او سوی ِ ...

سجده ام زیاد طول کشیده است

سر از مهر بر میدارم ...

 

 

 

پــ . نــ :

تنها نه روز مانده تا جنون

اذن ِ دخول در حرم یــــــــــار ، زینب است... یازینب ... 

هوایی ام هوایی ام دوباره کربلایی ام...اما اینبار دیگر به خیال نیست...خدایــم بخواهد به چشم سر میبینمش

 

| ز. عین |

 

بسم رب الـحـ سـ یـ ن

ارباب لبخند ِ مـــــهرشان ، توقیع فرمود حـــواله مان را ...

خدایــــَ م بخواهد زائر کـــربــــلایـــ َم ، فعلا ًهمین !

 

 

نشسته ام در صحن انقلاب، همان جای همیشگی ام. روی آن پله هایی که مشرف است به گنبد و ایوان و پنجره اش. عشق میکنم با این گنبد. رقص این پرچم سبز رنگ دلــــ م را میبرد تا کربلا. به آن جا که پرچمش هنوز سرخ رنگ است و به رسم عرب یعنی ... یعنی می آید منتقم !

گنبد و پرچمش دلــــ م را هوایی می کند و من با هر قطره اشکم حرف میزنم با امامـــَ م. رویم باز شده است از مهربانی اش. چشم در چشم گنبد میگویم: « آقا - ز ه ر ا - را می بخشی که خوبی هایتان را از یاد می برد؟ سال پیش که روز میلادم راهی مشهدت شدم. بهترین هدیه زندگیم بود از دستانت، که مرا خوانده بودی به نزد خویش. آقا یادت هست؟ نشسته بودم همین جا. زار میزدم و فقط یک چیز میخواستم. کــــربلا ! »

حالا در اولین سفر بعد آن مشهد ، آمده ام نشسته ام و می گویم: «بزرگی را در حق ِ من ِ روسیاه تمام کرده ای امامـــ م. آمدم برای  تشکر و طلب حلالیت ، آقا پــــرو بالـــــ م میدهی ؟ »

 

*****

 

خیلی فکر کردم . هیچ جور حساب و کتاب هایم جواب نمی داد. از هر طرف که برای حلـــ ش میرفتم ، نمیرسید به زیارت کربلا !! تاریخ سفر که قطعی شد . زبانــــ م بند آمد ... این سفر برای شروعش فقط عــشق میخواهد و عنایت ِ جوانمردی که قولــ ش قول است حتی برای ِ من ... و آن مرد کسی نیست جز عبـــاس ابن علــــی ، بـــرادر ِ عـشق... آقای ِ دلــــ م...

دقیقا ً یک سال ِ قبل ، در تاریخی که انشاالله راهی ام به دیارش، در سالنامه ام نوشته ام : « و امروز فقط خدا بود و دگــــر هیچ نبود !... »

صبح آن روز که برای رفتن به دانشگاه آماده می شدم ، خودم را در آئینه برانداز کردم . مانتو و شلوار و مقنعه ، همه چیز مثل همیشه بود، چادرم را سرم کردم در آئینه به خودم لبخند زدم، از زیر قرآن رد شدم  و رفتم ...

یک روز قبل از آن روز، وقتی تصمیمم را به پدر و مادرم اطلاع دادم . بابا پیشانی ام را بوسید و لبخند ِ رضایت را در چشم های مادرم  دیدم.

چند روز قبل از آن روز، وقتی دستم را بر روی قبر شهید گمنام گذاشته بودم و آقای دلـــ م را صدا میزدم و قسمش میدادم به چادر ِ خاکی مادرش که کمکـــ م کند در این تصمیم، فقط از ذهنـــ م گذشت که کربلایـــ م را از تو میخواهـــ م ...

حالا روز سفرم دقیقا روزیست که یک سال از آن روز می گذرد، یک سال از روزی که تاج ِ بندگی ِ بر سرم، نذر ِ غیرت ِ نگاه علمـــدار شده است، یک سال گذشته است از روزی که  «فقط خدا بود و دگر هیچ نبود» و چقدر من مصمم تر شده ام برای ادامه راهـــ م ، وقتی این چنین مهر تائید زدی بر کارم ، وقتی که – ز ه ر ا – را معرفت کُش می کنی ، که میخواهـــ م معرفت به ولایت را هم از دستان آسمانی خودت بگیرم که اگر رخصت دهی جان ناقابلم را پیشکش کنم در این عشق بازی برای آن روزی که منتقم می آید برای آن پرچم سرخی که هنوز برافراشته نگاه داشته شده است... معرفتم میدهی علمـــدار ؟!... که میترسم از روزی که در پس ِ این دل دل زدن ها ، آقایــ م پیغام بفرستد که - ز ه ر ا - را بگویید بیاید کارش دارم! و من نباشد آن چه که باید باشم ... معرفتم میدهی علمدار؟!...

 

*****

 

این روزهایم همه اش می شود بغض!! می شود حیرت!! از دست های ِ خالی ام می ترسم.

دلــــ م می خواهد در بین الحرمین زمین بخورم. بشوم نفس المهموم... بشوم دمع السجوم... آه پشت آه ... و بـــاران بـــاران و بـــاران...

دلـــ م میخواهد در حرم آقایــ م عباس ... دلــــ م... آقایــ م... مگر حرفی هم می توانم بزنم ؟!... کاش تمام شوم آن جا ...

دلــــ م میخواهد روبه روی ایوان نجف بشینم و کسی برایــ م روضه مادر بخواند ...

دلـــ م میخواهد به کاظمین که رسیدم سلام آقایـــ م رضا را به پدر و پسرش برسانم ...

دلــــ م میخواهد در مسجد سهله برای مرض ِ گوش و چشمم درمان بخواهم که شاید شفا بگیرد تا بتوانم بشنوم صدایش و رویت کنم رخ چون ماهش را .... تصدق علینا یاایها العزیز ...

 

*****

 

مجنونین الحـ سـ یـ ن یادتان می آید آن روزی را که از درد فریاد کشیدم که  آهـــای ...«ک ر ب ل ا»... رفته ها ! بیابید ...حالا بیایید بگوئید چه کنم  تا آن روز موعود که حالـــ م نگفتنی ست ...

.

.

.

.

««  سر با حـ سـ یـ ن پیمان باختن بسته است و خون با حـ سـ یـ ن پیمان ریختن »»

 

پــ . نــ :

تنها ده روز مانده است تا جنون

ای اجل مهلت بده ، دلـــــ م در دیدن شش گوشه تاب ندارد

۱۳۹۰/۰۶/۲۶ 

 

 

| ز. عین |

 

 

 

« غیرمنتظره »

تکون های قطار کار ِ خودشو کرده . سر درد داره اذیتم میکنه و اونقدر زیاد هست که هرجوری کلنجار میرم با خودم ، خوابم نمیبره . که بهم میگن پاشو داریم میرسیم . همه دارن این ور اونور میرن و وسایلشونو جمع میکنند . تو این رفت و آمد ها سعی می کنم از پنجره ها بیرون رو ببینم. هنوز دهانم رو باز نکرده بودم تا بپرسم حرم آقا کدوم سمته که نگاهم گره خورد به طلایی های دلفریبش .گلدسته ها رو دیدم ، گنبدش از دور هم دلم رو برد . مجال سرپا ایستادن نبود . از بهت و حیرت و شکر که بالاخره رسیدم . نمیدونم چرا  قطره اشکم زودتر رسید به نگاه آقا تا سلامم . السلام علیک یاشمس الشموس . السلام علیک یا انیس النفوس ... . سلام قربونت برم .آقا ما هم دل داریم ها . تنگ شده بود اما فدای یه نگاهت . فدای این غریب نوازیت ...

.

.

« گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم / چه بگویم که غم از دل برود تا تو بیایی »

 

 

« اذن به یک لحظه نگاهـــَــم بده »

اللهم انی وقفت علی باب من ابواب ... چندباری پلک میزنم تا بتونم تابلوی اذن دخول را ببینم . نسیم سحری میخورد به صورتم و رد اشک بر صورت را خنک میکند . چقدر اذن دخول خوانده بودم از تهران آقاجان . بالاخره راهم دادی . چقدر هوا هست اینجا . چقدر حیات جاریست در تک تک ثانیه های اینجا . چقدر حضورت را حس میکنم آقای من . چقدر فرق دارد این سفر حتی در بدو ورودش .  یرون مقامی و یسمعون کلامی . سرم را تا جای ممکن پایین می آورم . خجالتم دارد حضورم در پیشگاهت . یردون سلامی . میدانم که پاسخ داده ای اما گوش هایم سنگین شده اند زیر بار معصیتم که نمیشنوم صدای ربانی ات را . ادخل یا رسول الله ؟ اجازه هست ؟ . ادخل یا حجة الله ؟ تا اینجا که مرا خوانده ای اذن میدهی ؟ . ادخل یا ملائکه الله المقربین ؟ اجازه هست ؟ که اگر شنوایی ام مشکل نداشت صدای بال هایتان نمیگذاشت چیز دیگری بشنوم . فاذن لی یا مولای ؟؟ و چقدر صدا هست برای شنیدن اینجا اگر ... فاذن لی یا مولای ؟؟ فاذن لی یا مولای ؟؟ فاذن لی ؟؟

.

.

« اذن ِ دخول ِ حرم ِ تو یا ابالفضل ِ / باب عطا و کرم تو یا ابالفضل ِ  »

 

 

« تشنه ی آب ِ فراتـــ م ، ای اجــل مهلت بده »

هیچ وقت اینقدر سقاخونه رو خلوت ندیده بودم ، تشنه ام شد ، هوای سقایی به سرم زد . پرسیدم : «تشنته ؟ » . گفت : « آره » . چادرم رو جمع کردم که خیس نشه و زدم به دل جمعیت و دوان دوان به سمت سقاخونه رفتم . خنکای آب وسوسم کرد . لیوان رو پر کردم و نزدیک دهانم بردم که ... یهو برگشتم ، دیدمش که عقب تر ایستاده  . تشنش بود . نگاهم به نگاهش گره خورد . اصلا ً برا اون میخواستم آب ببرم . لیوان رو سمتش گرفتم .

انتظار / نگاه / آب / عطش / ... یک سوالی از آن روز ذهنــ م رو بدجوری مشغول کرده . کربلا رفته ها می خواستم بپرسم : « در کربلا آب ِ خوش از گلوی آدم پایین میرود یا نه ؟!... »

 

 

« هر شـــب دخیل ِ پنجره فـــولاد می شوم »

تا به حال از آن شبکه شبکه های پنجره فولاد ، حرم را دیده ای ؟ دستم هایم را که محکم میکنم به آن شبکه ها و از دور میبینمش ، انگاری آن فاصله می شود هزار سال نوری بین من و امامم و زار می زنم برای همه ی دوری ام از شما . که اگر این حجاب ها مانع نشده بود باید میمردم از همه سیاهی ام در محضرتان . از قلبی که رکودش ، عاشقی ام را هم زیر سوال برده است . دستم را میگیرم به یکی از آن طناب ها . آقا ، بیمار قلبیم  . بعضی وقت ها دلـــ م هرجایی می شود . یادش می رود اول همه جا باید بیاید در ِ خانه این خاندان . تا صدای نقاره ها را نشنوم تا از قلبم عکس رنگی نگیرم که مطمئن شوم سیاهی ای باقی نمانده ، تا حس نکنم با نگاهت پاکم کرده ای میخواهم جا خوش کنم همین جا . من دلخوشم به محالات ِ رضا ، حرفی هست ؟

.

.

« وقتـی هــمـه بـه فـکر شفـایند و من جنون / پس هی جنون به من بده آقای هشتمم »

 

 

« گـفـتـی کــه خاک بـاشم ،حـالا تیمّمـَ م !... »

فکر کن قرار است مثلا 4 روز ، در کنار ِ آرام ِ جانت باشی . میدانی همین 4 روز است و بیشتر نه ! برای ثانیه به ثانیه اش برنامه می گذاری ، اگر حرفی را میخواهی بزنی و در روز اول نزدی ، میگویی وقت هست هنوز سه روز دیگر دارم . میگویی روز آخر سیر مینشینم نگاهش میکنم تا دفعه بعد که قرار است بیایم تصویرش قاب شود در خیالم ، اصلا حرف های مهم ات را میگذاری روز آخر بگویی اینکه چقدر دلت برایش می تپد اینکه چقدر میخواهی اش اینکه خجالت می کشی و شاید از خوبی زیاد او این حرف ها را همان اول بگویی . خلاصه که دلت خوش است به زمانی که فکر میکنی دست خودت هست . خوب تصور کردی همه ی این ها را ؟ فهمیدی قشنگ چه می گویم ؟ حالا من را تصور کن که 4روز سفرم شده است 2روز ! که اگر از اول میدانستم قرار است دوروز باشد فرق داشت ، ولی ولی ولی ... کمیل و ندبه حرمت را از دست دادم ، آخر من کلی دل پیشکش از دیارم آورده بودم که شب ِ جمعه ای ، شب ِ زیارت ارباب گره بزنم به پنجره فولادت و کربلایشان را بگیرم ... اصلا کمیل و ندبه هم به کنار ... کدام مهمان نالایقت اینقدر یک دفعه ای رفته است که وداع هم نکند با تو ! به دلــ م مانده است ! دلــم می خواست هی اشک بریزم ، دو قدم بروم برگردم بگویم آخه کجا برم عزیز دلـــم ؟ به دلــم مانده است ساعت های بیشتری گنبدت را ببینم . آخ که دلــ م تنگ ِ آغوشت شده است . برای آن دو روز و ثانیه به ثانیه اش شکر اما من این سفر بی وداع مشهد را کجای دلــم بگذارم وقتی قرار بود مرا راهی کنی به ... !! در راه بازگشت نمیدانم چرا همه اش حواسم حوالی آن حج ِ نیمه تمام می گشت .

درد نوشت : میدانی خیلی درد دارد پایت به تهران که برسد ، دست به قلبت بگذاری رو به حرمش ، بگویی بد مهمانی بودم حلال کن بی خداحافظی آمدم ، نشد آن جا بگویم نمیخواهم زیارت آخرم باشد نشد بگویم دلم زود به زود تنگ می شود نشد بگویم ... وداع فی النفسه دردناک است از راه دور دردناک تر ... خدا نصیبت نکند رفیق ...

.

.

« قسمت نبود ضامـن آهـو شــوی مـرا / دریـا شـدی کـه مرغ مهاجر شوم تو را »

 

| ز. عین |

ای که مـــــ ـــرا خوانده ای

راه نشانــَ ــم بده

گوشه ای از کربــــلا

جا و مکانـــ ــم بده

دبستانی که بودیم اگر جایی قرار بود ببرندمان

یک کاغذی دستمان میدادند که بزرگترهایمان را مطلع کنیم

و کسب تکلیف برای رفتنـ ِــمان به آن جا

.

.

.

به دلـــ ــم افتاده

این برگه ای که دستم داده اند

وام دار ِ دستان ِ آسمانی ِ علمدار است

در شب بیست و سوم ِ ماه مبارک

حالا میخواهـــ م

این برگه را بدهــ م دست آقایـــ َم

و کسب اجازه کنم

که اگر اذن دهد

دلـــ م بدون رضا

کربــــلا نمیخواهد ...

.

.

.

خصوصی نوشت :

شمارش معکوس تا جنون

بنده ی ِ گــدا کجا که مست ِ سبوی ِ رضــا بشود؟ /// عبد ِ بی حیــا کجا که زائــر  ِ کرب وبلا بشود؟

 

 

| ز. عین |

 

وقتـی هــمـه بـه فـکر شفـایند و من جنون /// پس هی جنون به من بده آقای هشتمم

 

دیده ای بعضی وقت ها از همه چیز و همه کس می بُری

حتی تر از خودت  - خود ِ سراپا تقصیرت -

نه توان کاری را داری

و نه قدرت بیان ِ حرفی را

این وقت هاست که باز شرمنده لطفـِ ـشان می کنند مــــَـ ـرا

.

.

و  چقدر شما را عاشق تر می شوم آقای ِ من

که دستم را میگیری

مرا می نشانی کنار دلت

که بگو

که حرف بزن

و من فقط اشــ ـــک می شوم برای تمام درد های دلــ ـم

و برای تمام لغزش هایـَ م که میدانـ ی

و میدانـَـ م با هر قطره اشکَـ م

میخوانی تمام حرف های دلــَـ ـم را

از شرمندگی سَـرم را هم بالا نمی آورم

و این بغض های تلمبار شده ام را رهایی می بخشم در آغوشت

آخرش حرفهایم که نه ، اشک هایم که تمام شود

سرم را بالا می گیرم

دستم را روی قلبم می گذارم

چشم به گنبدت می دوزم و می گویــ م

سلام  آقای مهربانی ها

سلام خورشید ِ خورشید ها

 

 

 

 

بعضی وقت ها هیچ نمیخواهم ، جز یک شب تا سحر در حریم امن ِ حرمت و نگاه به گنبد

همان تصویری که دوستش دارم

همان جا که نگاهم پنجره فولاد و گنبد را همزمان با هم قاب میگیرد

آن جا دیگر هیچ نمیخوام و سکوتـــ و سکوتـــ و سکوتـــ

دیدگانی که پشت هاله ای از اشک تار می شوند و زود پلک میزنم تا بهترین تصویر را از دست ندهم

درد دلی که به سبب بغض کوتاه می شود آنقدر کوتاه که به سبب نگاهی ، دیگر واژه ای به میان نمی آید

و دلی که آرام شده است همان لحظه که نگاهم به ضریحت می افتد

لازم نیست خودم را به ضریح برسانم

همان لحظه که سلام میدهم

همان لحظه که زیارت نامه دل را باز میکنم

در اوج همهمه تمام فضا برای من سکوت می شود

و بهترین آرامش را تجربه میکنم

دیگر واژه ای به کارم نمی آید

میدانم همه اش را خوانده ای

و من یکپارچه به سجده می افتم

برای شکر که بار دیگر این آرامش را تجربه کرده ام در حریم امن حرمت

برای اینکه دوباره اذن ورود داده ای به من ِ سراپا تقصیر ...

 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعضی زیارت ها حکم اجازه را دارند

آقا پای این برگه را امضا میکنی ؟

به حکم آن که « علیک الرفیق ، ثم طریق »

دلــ م بدون ِ رضا ، کربلا نمیخواهد

پــ . نــ : به قول خواهرم کمتر از ذره نائب الزیارة است ... 

 

| ز. عین |

  ... « مَحْــــزُونٍ عَلَیْهِ قَبْلَ فَـــــــوْتِهِ »...

 

 

.

.

.

هنـــوز ضربـــــان دارد

دریابــــ یــدَش

رمضان را می گویـَـ م ...

 

بعدا ْ نوشت :

و تمام ...

یکی بیاید نعش من را ببرد  ...

 

| ز. عین |

 

 

امشب یک  " فـــرق " ی دارد با شب های دیگر ماه ِ رمضان

بهتر از هزار مـــاه است حتی ...

خودت  " فــــرق "  َش را بهتر میفهمی

وقتی که قرآن به سر گرفته ای و بـِـ عـَلی ٍ میگویی ...

وقتی که سحر گاه ِ شب ِ نوزدهم ماه ِ مبارک هم قــــدر باشد ...

وقتی که بوی یتیمی به مشامت برسد ...

می فهمی !!

می فهمی که " فرق " دارد ؟! ...

.

.

.

| ز. عین |

 

 

ای کـــــــریم ِ آل طاها

خطاب به همه خانوادیـ تان می گوییم

« عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم »

و حالا امشب

شب ِ میلاد َت

شب ِ نیمه ی ِ مـــــاه رمضان

رو به سوی شما آورده ایم

دستانـِ مان خالـــــــی ست

« تصدق علینا ... »

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

و ما می خواهیم به بهانه ی میلاد ِ کــریم آل ِ محمد ( علیه السّلام ) و  برای رسیدن  ِحجت ِ خانه ی بی تاب ِ دل هایمان ...  و با دست هایی تهی از طاعت ... بخوانیمَ ش ... با زیارت ِ آل ِ یاسین ( سلام الله علیها )

 

مکان : خانه ی دل های بی تاب ِ شما

زمان : شب ِ میلاد ش ... دوشنبه / 14 رمضان الکریــم / ساعت ِ 10

.

.

لبیک بگو ...

 

| ز. عین |

باید بنده ی ِ ستار العیوب باشـی

تا بفهمــی

التماس دعـــاهایی کهــ

بهــ خاطر ِ ظاهر ِ موجهـَـ ت

یا بهــ سبب قلمـی که بلد نیست 

سیــــاهی ات را آشکار کنـد  

می شنوی

از هر ضربهــ ای کاری تر است

برای دلــَـ ت ...

من بنده ی ستار العیوبـــــَـ م

عمیق تر بزنید !!  ...

.

.

.

راستی !!

تا یادم نرفته ...

التماس دعـــــــــــــــــــــــا ...

 

 

 

پــ . نــ :

امروز

روز ِ دهـــــ ـــــــم است

همین !!

.

.

 

.

 

اَللّهُمَّ اجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْمُتَوَکِّلینَ عَلَیْکَ
وَاجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْفاَّئِزینَ لَدَیْکَ
وَاجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْمُقَرَّبینَ اِلَیْکَ
بِاِحْسانِکَ یا غایَةَ الطّالِبینَ

 

 

| ز. عین |

مردی که نامه های زیادی داشت ... *

.

.

پای ِ نامــــ ـــه صد و چهل هزار امضاء بود .

نوشته بود : « بشتاب ما چشم به راه ِ تو هستیم . »

نوشته بود : « برای آمدنـ ت آماده ایم و دیگر با والیان شهر نماز نـمی خوانیم . »

نوشته بود : « میوه ها رسیده و باغ ها سبز شده . منتظرت هستیم »

نامـــ ـــــه در دست هایـَ ش .

وسط بیابان رو به روی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد :

« کسی را کـُشته ام خونَـ ش را بخواهید ؟ مالـی را برده ام ؟ کسی را زخمی کرده ام ؟ »

بی دلیل هلهله کردند .

گفت : « مردم کوفه مرا دعوت کرده اند ، این نامه ها . . . »

صداهای بی معنی و نامفهوم درآوردند تا صدایـَ ش نرسد .

جلوتر آمد تا صورت هایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد :

« شبث بن ربعی ؟! حجار بن ابجر ؟! قیس بن اشعث ؟! »

.

.

. . . اسم ها همان اسم های پای نامه بود !! . . .

 

 

*مجلس تنهائی – ده روضه ی خیلی کوچک – فاطمه شهیدی

 

 

.

.

از دهـــ ـــــم ِ رمضــ ـــان ِ سال ِ شصت هجری قمری

تا دهـــ ـــــم ِ محـــــ ـــرم ِ  سال ِ شصت و یک هجری قمری

چند روز بوده است ؟! ...

.

.

.

پــ . نــ :

امروز

دهــ ــــــم  ِ رمضــــ ــان المبارک ِ

سال ِ هـــــزار و چهارصد و سی و دو هجری ِ قمری

میخواهَـ م برای امامــــ َـــم نامه ای بنویسم .....

کاغد و قلمــَ م  کجاست ؟!...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خدایا !...

مسافر ما دیریست که دیر کرده ...

او را به ما برسان ...

 

 

 

| ز. عین |

 پیش نویس : می خواهـ َم از درد هایـم بنویسَـ م ... دستَـ م میلرزد ... دلـَـ م هم ...دست من و نگاه شما ایها العزیز ... بســم الله ...

 

روایت اول :

13 رجب  1432/ یک ساعت مانده به اذان صبح  / مسجد ِ محل

وقتی آخرین نفری باشی که اسمت رو برای اعتکاف مسجد محل میدی و در کمال ناامیدی ، همون یه نفرم جا داشته باشن ! طبیعی هستش که بعضی نکاتی که گفتن رو ندونی ، و من هم نمیدونستم روز اول سحری به عهده خود معتکفین هستش !

با منزل تماس نگرفتم که کسی به زحمت نیفته ، تقریبا یه ساعت به اذان مونده بود که کم کم بساط سحری خوردن رو پهن میکردن , تقریبا یک پنجم از جمعیت شرایط مشابه من رو داشتن اما اون قدر بساط تعارف غذا به هم دیگه داغ بود که معلوم بود کسی سحری نخورده اولین روزش رو شروع نمیکنه .

بی سحری روزه گرفتن برام سخت که نیست تا حدودی عادت هم دارم ، پاشدم به نماز خوندن که کسی بهم کاری نداشته باشه و از تعارف ها مصون بمونم .

قنوت ِ نماز بودم ، صدای خانومی رو شنیدم که از اطرافیانم پرسید : این خانوم چیزی نداره ؟!..

بقیه خانوم هایی هم که از چند ساعت قبل پیش من نشسته بودن ، به تائید در پاسخ اون خانوم گفتن که : نه !! این خانوم چیزی نداره ! ... ( با دو سه باری تکرار )

این خانوم چیزی نداره !! ... خدا من که چیزی ندارم ... فکر کن قنوت آخر نماز باشی که این جمله بر سرت هوار می شود ... بیچارگیـ ت را که میدانستی دوباره برایت رو کند ... خدایا ببین دست هایم را هیچ چیز ندارم ... تکیه گاهی ، پناهی ، ملجایی ... هیچ چیز فقط خودت !! ... بگیر از من هر آنچه تو را از من میگیرد ...

آن نماز ، آن بغض شکسته شده در قنوت ، بی پناهیم ... شروعی بود بر روزهای سفید ... خدا پناهم شد ...

(چقدر روزهای سفید دور شده اند ... چقدر عوض شده ام ... شاید هم .... )

 

روایت دوم :

15 شعبان 1432 / نیمه شب / مسجد دانشگاه تهران

دوباره مرا خوانده ای ... قربان ِ این بنده پروری ات ... قربان عاشقانه هایت ... مناجات شعبانیه .. کمیل ... در بین عشق بازی مولا با کلمات .... ‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَهْتِکُ الْعِصَمَ.... می بخشی ؟!...‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ النِّقَمَ.... می بخشی ؟!...‏‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُغَیِّرُ النِّعَمَ.... می بخشی ؟!...‏‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ.... می بخشی ؟!...‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ الْبَلاَءَ.... می بخشی ؟!...‏اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِی کُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ.... می بخشی ؟!...‏

ز ه ر ا را دریاب ! دستم را میگیری ؟... خدایا قربان فضلت ، رحمتت دلــ م را پر از امید کرده است که دوباره بازگشته ام ... عاشقی را درد باید ... درد خواهم دوا نمیخوام ... غصه خواهم نوا نمیخواهم ... خدایا نمیخواهم دردی شوم به درد های مولایم ... خدایا من هیچ چیز ندارم ... کمکم میکنی ؟!...

 

روایت سوم :

شب ِ پنجم رمضان المبارک 1432 / نیمه شب / مسجد ارک

نشسته ام زیر آسمان بی انتهای لطف ِ خدا ... هنوز مراسم شروع نشده ... سرم را رو به آسمان میگیرم ... به این چند شب فکر میکنم که راهــ م نداده اند ... نه هنوز واعظ آمده که حرفی بزند و نه حاج منصور که مناجاتی بخواند ... شده ام مرثیه خوان دل طوفانی خویش ! ... دوباره من را پذیرفته ای .. دوباره دعوتم کرده ای ... در این بزمت در این باران رحمتت ... خدایا می ترسم  که دوباره و دوباره شرمنده نگاهت شوم ... می ترسم از این توبه ها که می شکنم ... می ترسم از دور و نزدیک شدن ... خدا ناامید نشده ای از   ز ه ر ا ؟؟ ... خدا چند رو ز مانده تا پایان ماهت ؟ ... خدایا من هیچ چیز جز روسیاهی ندارم اما دوباره به خانه ات به پناه آمدم ... داشتم نگران میشدم که شاید دیگر نمیخواهی من را بین خوبانت در مناجات ببینی ! گفتم به قدر یک شب هم عمر بدهی در این ماه مبارک و بیایم ... خدا ، دلم برای آغوشت تنگ شده بود ... خدا ز ه ر ا را رها نکن در بین این امتحان های سخت که بر سر راه دلش میگذاری ... خدایا خسته شدم از بس ادعا کردم عاشقی رو ... که وقت عمل گیر کردم ... که وا دادم ... باز اومدم ... باز بخشیدی ... خدایا هنوزم بهم امید داری ؟ من میترسم از این دورو نزدیک شدن ، اگر ها این روزها دارد من را از پای در می آورد ...

اگر دوباره اشتباه کنم چه ؟ / اگر به وقت عمل کم بیاورم ؟ / عاشقی را ادعا کنم ؟ / اگر نمک نشناس باشم ؟ / خدایا اگر ازم ناامید شوی ؟ / اگر در پس این دور شدن هایم ، دستانت را رها کنم و گم شوم ؟ / اگر من ِ مدعی جاخالی دهم و تیر به مولای غریبم بخورد ؟ / اگر اشتیاقی که تو به من داری را درک نکنم ؟ / اگر باز دور شوم ؟ / اگر ... اگر ... اگر ... اگر ...

واعظ میگوید صبر نکن تا شب قدر همین الان ... همین الان ... الهی العفو ... نمیدانم به چه حسابی ، دوباره دست هایم را رو به آسمان میگیرم ... الهی االعفو ... خدایا با عدلت نه !! خدایا غلط کردم ... الهی االعفو ... خدایا ! نگو همه این بهانه ها را گذاشته ای که نبخشی ... الهی االعفو ... خدایا هیچ ندارم ... الهی االعفو ... خدایا همت ده که عاشقی ام را دوام بخشم ... که کم نیاورم .. الهی االعفو ... خدایا دیگر تاب دور شدن ندارم ... الهی االعفو ...خدایا می شود جایی بین همین عاشقانه ها مرا به نزد خویش بخوانی ... الهی االعفو ... خدایا میبینی هنوز هیچ ندارم ... الهی العفو ...

 

.

.

.

یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بیخود کن
بیخود چو شدم زخود بخود راهم ده

 

| ز. عین |

 

استهلال :  تلاش برای رویت هلال مـــاه را گویند.

بنا بر نظر مراجع تقلید شیعه ، اول ماه به چهار یا پنج شرط ثابت می‌شود:

1.       خود انسان ماه را ببیند.

2.   عده‌ای که از گفته آنان یقین یا اطمینان پیدا می شود، بگویند ماه را دیده‌ایم و یا هر چیزی که بواسطه آن یقین حاصل شود.

3.       دو مرد عادل بگویند که در شب ماه را دیده‌ایم.

4.       سی روز از اول ماه قبل بگذرد.

 

 

باید به چشم ِ سر ببینی اش تا خیالت راحت شود ، این یکی خیلی ناز دارد ، باید قربان صدقه اش رفت أَیُّهَا الْخَلْقُ الْمُطِیعُ الدَّائِبُ السَّرِیعُ   به وسیه او دوباره ایمان آورد آمَنْتُ بِمَنْ نَوَّرَ بِکَ الظُّلَمَ وَ أَوْضَحَ بِکَ الْبُهَمَ ... باید هی چشم هایت را باز و بسته کنی و ببینی اش که اشتباه نکرده باشی ... گروه گروه میروند که به چشم ببینندش ، که خرسندمان کنند از خبر آمدنش ، رفتن و آمدنش دلــ مان را میبرد ، همه سال یک طرف این یک ماه یک طرف دیگر ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مــــاه ِ من پرده از آن چــــهره زیبــــا بردار /// تا فــــلک لاف نیاید که چه مــــاهی دارد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

.

.

 

ماه ِ من است ... این دوازدهمین امام ِ غائب ... این آخر شخص تنها... خیلی ناز دارد ... هنوز مفتخر به دیدنش نشده ام ... در جاده ظلمات غفلتم ... در پیچ و خم های راه معصیتم ... هم چون مهتاب میتابد و راه را از بی راه نمایان میکند برایم ... برای منی که یادم میرود که به سبب وجود نورانی اوست که بسیاری از پرت گاه ها را رد می کنم ... حلاوت مناجات را که از من سلب شده است به سبب اشک بر فراقش دوباره به دست می آورم ... و یادم میرود که به سبب وجود دعای اوست که همچون منی عاشقش گشته ام ...

اما !!!

رویت این ماه ...

شروط را یک بار دیگر بررسی کنیم ؟!...

یک ./ خود انسان ماه را ببیند ... خود انسان ماه را ببیند ... خود انسان ماه را ببیند ... خود انسان ماه را ببیند ... خود انسان ماه را ببیند ... خود انسان ماه را ببیند ... خود انسان ماه را ببیند ... خود انسان ماه را ببیند ... خود انسان ماه را ببیند ... خود انسان ماه را ببیند ... خود انسان ماه را ببیند ... یکی مثل ؟!... شرایط رویتـ ش را ندارم انگار .... ( این نداشتن شرط اول کافی است برای مُــــردن !!! )

...« آیت الله بجهت : جزیره خضرا آن دلی است که امام زمان در آن تاب بیاورد »...

 

دو ./بگویند ماه را دیده ایم ... البته دیده اند عده ای ... اما نه به قدر 313 مـــــرد که یارش باشند ... آن ها که دیده اند شرایط استهلالش را داشته اند ... شرایط دیدن قرص ماه را ...

 

سه ./ سی روز از ماه قبل بگذرد ... ماه ِ من ... حضرت باران ... میدانی چندین قرن میگذرد از بودن قمری در آسمان ولایت که پشت ابر نباشد ؟!... به خدای ِ علی ... بیشتر شده است از 30روز و 30 هفته و 30 ماه و 30 سال ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روزه هجـــر ِ تــــو از پای بیانداخت مـــــرا /// کی شود با رطب روی تــــو افطار کنم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

.

.

دلـــ مان تنگ این لحظه است که همگی در خیابان های منتهی به دانشگاه تهران نشسته ایم و بلند گو اعلام میکند :

نماز عید فطر امسال به امامت نور عیننا و حبیب فی قلوبنا الامام المهدی ...

بغض نوشت : آقا کی می آیی ؟؟

 

*****

«« اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر و اجعلنا من خیر انصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه »»

 «« اللهم احفظ سیدنا و مولانا و قاعدنا سید علی الحسینی الخامنه ای »»

بارخدایا ! وسوسه های نفس نگذاشت جانم در نهر رجب تطهیر شود ، از در آویختگان درخت طوبی شعبان هم که نبودم ! ترحم فرما و در دریای رمضانت  مستغرقم نما ....

دعاگویم و ملتمس دعا ...

 

| ز. عین |