- خط ِ تیره -

آپلود عکس

آن روزها بیشترین سوالی که از ما پرسیده میشد این بود: "ببخشید شما چطور خادم شدین؟" جواب واضحی برایش نداشتیم. اما خب باید هم با خوشرویی تمام و هم جوری که تقریبا جواب قانع کننده ای به نظر بیاید، جواب میدادیم حتی اگر کسی فقط یک دقیقه قبل تر این سوال را از ما پرسیده بود، حتی اگر خیلی خسته بودیم، حتی اگر فشار جمعیت خیلی زیاد بود. "خانوم ببخشید شما چطور..." سوالش واضح بود هر شیفت چندین بار به این سوال جواب میدادم، از سر راه کشیدمش کنارِ خودم که راه خروجی کنار ضریح بسته نشود. در ادامه ی سوالش گفت: "آخه من خودم خادم حرم امام رضام.." گفتن این جمله همان و حاضر جوابی من همان! بی ملاحظه گفتم: "امام رضا که سخت میگیرن، دیگه امیرالمومنین راهمون دادن.." جمله کامل از دهانم خارج نشده بود که فهمیدم خراب کردم. جواب های معمولی که به بقیه میدادم را در ادامه به آن خانم گفتم و راهی اش کردم. بعد با بغض نگاه کردم به ضریح امیرالمومنین اما با رونوشتی به امام رضا توی دلم گفتم: "غلط کردم.." من همین چند روز قبل سفرم بعد از عاشورا در حرم امام رضا اجازه گرفته و راهی شده بودم.

آقای رئوفم بعد از آن محرم که خدمتتان رسیدم و در سفر گذر ازبیست و هفت سالگی که شب تولدم مهمان پسرتان در کاظمین بودم و شش ماه بعدترش هم در نیمه ی بیست و هشت سالگی دوباره روزی ام شد و پسرتان را زیارت کردم اما هنوز نتوانسته ام بیایم و بار این دوبار زیارت کربلای جدتان را در حرمتان زمین بگذارم. هنوز نتوانسته ام بیایم و تشکر کنم. شما خودتان هم میدانید آن جواب تلخ از دلشکستگیم از شرایط دشوار خدمت در حرمتان بود اگرنه... باری نبوده که دلم هوایتان را کرده باشد و خودم را برای آن جمله که نصفه و نیمه از دهانم خارج شد سرزنش نکنم. نگویید که این دوری به خاطر آن بی ملاحظگی ام بوده.. پدرها که دلشان از دخترهایشان -حتی بی ملاحظه ترین شان- نمیگیرد. میگیرد؟

| ز. عین |
روزها سخت می گذرد؟ دغدغه آب و نان و اجاره خانه و شهریه بچه ها امانتان را بریده؟ فکر آینده مشوشتان می کند؟ مسئولیت خانواده با شماست و این فکرها بی خوابتان کرده؟ میفهمیم. غیر از زن ها چه کسی قرار است مردها را در این روزهای سخت بفهمند؟ چه زن هایی که پا به پای مردانشان بیرون از حریم خانه برای هزینه ها می جنگند و چه زن هایی که رتق و فتق امور داخل خانه را به عهده گرفته اند تا مردشان با خیال راحت به جنگ قول گرانی و اقتصاد بیمار کشور برود. حتی چه دخترهایی که این روزها می دانند برای شروع زندگی جدیدشان باید معنای جدیدی از قناعت و ساده زیستی را در دهه نود نمایش دهند. 
تلخ است، درست! 
سخت است، درست! 
بی خواب شده اید، میفهمیم! 
اما شما را به خدا، اگر این روزها کسی رو به رویتان نشست و با اندک بضاعت ایمان و توکلش به خدا، با همه ی محبت در قلبش به شما، سعی کرد کمی شما را از این حال و هوا دربیاورد و بخنداندتان، با او تلخی نکنید! بفهمید که او با همه سرمایه اش از ایمان و توکل و محبت مقابلتان نشسته و می خواهد مردانه ایستادنتان را ببیند.
تلخی روزگار میگذرد، می شود نگذارید تلخی شما کامش را بیشتر از این تلخ کند؟ می شود؟
| ز. عین |

ما تصمیم مان را گرفته ایم. ما و پدران و همسران و پسرانمان. ما تحت لوای ضدجنگ بودن چشم هایمان را نبسته ایم، تا حتی فرصت دفاع را نیز از دست بدهیم. شوخی که نیست، تا بن دندان مسلح تا پشت درب خانه هایمان آمده اند. جنگ هنوز هم ادامه دارد، تنها شکلش عوض شده است. بگذار ما را به خشونت طلبی متهم کنند. باکی نیست. چیزی به نام شرمساری تاریخی هم وجود دارد. ما انتقام خون فرزندان برومندمان را میگیریم، ما احیا میکنیم ایمان های به تاراج رفته و حیاهای دریده شده را، کافی ست قیام کنیم و گوی را از دستانشان بگیریم که اگر روزی بنا به میدان آمدن هم باشد، "ما هم از ایمان مان دفاع می کنیم هم از ایرانمان". آن روز شبه روشنفکران قرار است تحت کدام لوا مدعای صلح طلبی و ایران دوستی شان را اثبات کنند؟! همان ها که امروز امنیتی را که بسیجی ها و پاسدارها با دادن خون در مرزها تمدید میکنند را به سخره میگیرند؟! همان ها که برای هر فاسد و فاسق و فاجری حنجره پاره می کنند و حالا دهان هایشان را تارعنکبوت بسته؟ ما تصمیممان را گرفته ایم. انتقام خون فرزندان برومندمان را میگیریم.

| ز. عین |

برای میلاد بانو شعر میخواند. از خودش، از برادرش، از پدرش، از پدرمان.."علی امام من است و منم غلام علی".نمیدانم چطور به این بیت رسید اما من را برد به هفت سالِ پیش. آخر میدانید هفت سالِ پیش. هفت سالِ قمری پیش. درست همین ساعت ها،-برای اولین بار- رسیدم نجف.هنوز نرسیده بودیم به هتل که مسئول کاروان به راننده گفت اتوبوس را نگاه دارد.اشاره به پنجره های سمت چپ اتوبوس همان و دل سپردگی ما همان.نجف بودیم،ابتدای شارع امام صادق.خوش منظره ترین خیابانِ نجف.انتهای خیابان، طلایی های گنبدِ بزرگ امیرالمومنین دلبری می کرد"علی جانِ..علی جانانِ"مداح ول کن نبود،آنجا را میشنیدم اما جای دیگری سیر میکردم.

"السلام علیک یاعلی ابن موسی.." آخ بابا ببخشید ما تنها امامی که از نزدیک سلام داده ایم امام رضاست..[کات]"تو چندبار رفتی کربلا؟ شش بار".."یعنی اینقدر بیخودم که فقط یه بار رفتم؟".."یه نفر جا داره کاروانمون برای اربعین.میای؟"[کات] "ببخشید فقط شماره شما رو داشتم امسالم اربعین میبرید"..."پر شده"..."یاد ما باشید"..."همین الان از اداره گذرنامه زنگ زدن انصرافی داریم فقط سریع بهم بگو میای؟ اسمت رو بدم؟" [کات] تو ایام اربعین یه سفر یه ماهه به عراق هست یه مدتش هم خادمی صحن حضرت زهرا.بریم؟"[کات] "نیرو زیاد آوردن".."عراقی ها اجازه نمیدن".."تفتیش وایمیستین؟".."خود صحن حضرت زهرا هم که نه، قسمت اسکان زائرا".."دستشویی میشورین؟"...دو روزی که به سختی گذشت [کات] "حالا شما به این شماره زنگ بزن".."گفته بیاین صیدالاوصیا".."خادم میخوایم برای حرم".."شیفت ها شش ساعتست".."پاسپورتاتون رو تحویل بدید نشان های خادمی رو بگیرد".."بهت و شکر" [کات] "شما فارسی چقدر خوب صحبت میکنید".."خادم ایرانی هم داره اینجا؟".."چجوری خادم شدید".."تبادل شو برو کنار ضریح".."یاالله زائرا.. یاالله عزیزتی..طریق".."حاج خانوم خدا خیرت بده حرکت کن"..عزیز نچسب به ضریح".. "خدا نگذره ازت تو که ایرانی ای چرا نمیذاری من از اینور برم".."کربلا کدوم سمته خانوم؟"[کات] شمایل خادمی روی چادر..صورت روی ضریح گذاشتن بالای سکوی خادمی قبل از تبادل..شکستن بغض در اتاق استراحت خدام..خواب نباشه؟ [کات] "ایرانی؟مشهد؟سیده معصومه؟" -دست هایش را به نشانه ی دعا بالا میبرد- دست روی چشم میگذارم و سر تکان میدهم.هنوز مشهد روزی ام نشده اما سلام همه شان را در آن سفر دوماه بعدش به قم رساندم به بانو. به قول عرب ها به سیده معصومه.مگر نه سیده بانو معصومه؟ کات؟ نه! به امید خدا و مهربانی لطف نگاهشان این داستان ادامه دارد هنوز...

| ز. عین |

مدرسه ای را تصور کنید که مدیر بابت اینکه معلم ریاضی توانسته انتگرال را برای دانش آموزان خوب تفهیم کند، در بزرگترین سالن شهر برای معلم جشن تشکر و تقدیر گرفته و یا چون معلم معارف، بچه ها را دین گریز نکرده و شبهات دینی شان را پاسخ داده، او هربار که با این معلم مدرسه اش رو به رو شده از خجالت رنگ چهره اش برگشته و گفته: "آقا یا خانم فلانی من نمیدونم چطور این لطف شما رو جبران کنم."

خنده دار نیست؟ مگر نه اینکه معلم ریاضیات باید مباحث ریاضی را به بهترین شکل برای دانش آموزش تدریس و تفهیم کند؟ معلم فیزیک، فیزیک را؟ و معلم معارف، دین را؟ و ...

مثل این روزهای کشور ماست، مثل این مدرسه. این قدر کسانی که بر سر کارهای کشور و مردمند و به جایگاهی رسیدنشان را وامدار مردم، حداقل کارهایی را که وظیفه شان هست انجام نداده اند که اگر کسی کاری را که وظیفه اش است انجام دهد، آن قدر مهم می شود که رهبر کشور برایش پیام تشکر و قدردانی بفرستد تا بدانیم و بفهمیم که چقدر کار بر زمین مانده داریم و چقدر خدمتگزار ملت که یادشان رفته یا به نفعشان نیست که یادشان باشد باید به این مردم خدمت کنند. مشکل آب خوردن که هیچ مسئولان ما باید بجنگند تا در این وانفسای جنگ بی امان که کشورمان گرفتارش هست مثل آب خوردن مشکلات مردم را حل کنند اما انگار پاس گل دادن به دشمن را بیشتر میپسندند.

| ز. عین |

اگر اردوی جهادی را تجربه کرده باشید میدانید که برای آمد و شد به روستاها و نوع ارتباط گیری با مردم محلی، سخت گیری هایی دارند، اگر با دانشگاه تهران رفته باشید که حتما سخت گیری های مضاعفی را حس کرده اید. اما از خوش اقبالی من بود که در اردوی جهادی سردشت با عنوان عکاس همراه گروه بودم و این خودش باعث اتفاقات مبارکی بود. میتوانستم در کل روستا بچرخم، با هرکس که دلم بخواهد ارتباط بگیرم و حتی با تیم درمان هم بتوانم داخل خانه های مردم بروم. و این چیزی نبود که برای همه اتفاق بیفتد و همین باعث شناخت بیشتری نسبت به منطقه و مردم و مناسبات آنجا و حتی نوع کار گروه های مختلف اعزامی به منطقه شده بود در مقایسه با مثلا اعضای تیم آموزش که فقط به یک روستا اعزام میشدند و در آن یک روستا هم فقط در مدرسه اش حضور داشتند.

از متفاوت ترین برخوردهایی که من در تمام تیم های آموزشی اعزامی به روستاهای مختلف بین دو گروه خانم ها و آقایان میدیدم، این بود که خانم ها با طرح درس ها و بازی های گوناگون ساعت های زیادی در جلسات شرکت و با هم تبادل نظر میکردند چه در تهران و چه در اردو و بعد از اعزام های روزانه شان و کاملا این برنامه داشتن حتی در بازی هایشان در روستاهای مختلفی که اعزام میشدند هم دیده میشد.

اما انگار خلاصه کار آموزشی آقایان در همان دو سه تا توپی که میزدند زیر بغلشان و بعد جمع کردن پسرها و تشکیل دادن تیم و بازیِ فوتبال بود! نه اینکه بازی دیگری ازشان ندیده باشم و یا نه اینکه در حین کشیدن نقاشی یا جمع شدن در مسجد ازشان عکس نگرفته باشم اما اکثر اوقات همان که گفتم؛ توپ و دروازه و شروع بازی... اما مطمئنم پسربچه ها در همان فوتبال بازی کردن خیلی چیزها یاد میگرفتند، تشکیل تیم و کارگروهی، جنگیدنشان برای پیروزی، اینکه وسط بازی کارشان به دعوا و زد و خورد میکشید و مربی ها با میانه را گرفتن، قضیه را با سلام و صلوات حل میکردند!

مربی های جهادی هر روز صبح با توپ های زیر بغل زده شده شان به روستاها اعزام میشدند و پسربچه های روستا هم هر روز با شلوارهای کردی و کتانی و حتی دمپایی به استقبالشان برای بازی می آمدند، برای درس گرفتن، برای تمرین جنگیدن انگار حق هم همین بود و نتیجه ی ساعت ها اتاق فکر و ایده و درس باید به همین جا میرسید که پسربچه ها باید بدوند و بازی کنند و از خط دروازه شان باغیرت محافظت کنند تا یاد بگیرند زندگی پیشِ رویشان کم شباهت نیست به همین بازیِ کودکانه تا در بزرگسالی مردانه بجنگند و سینه سپر کنند برای حراست از مرز های وطن و ایمان و عشقشان. شوخی که نیست ما باید پسرهایمان را مرد بار بیاوریم!

| ز. عین |

سر شیفت مرا گذاشته بود در مسیر ورود به سمت ضریح. بعد از من یک خادم عراقی بود. انگار کسی راه را بند آورده باشد. نگاهم به خادم بعدی بود تا بفهمم مشکل از کجاست. کلافه سربلند کرد انگار دنبال یکی از ما پنج نفر باشد، چشممان که بهم گره خورد گل از گلش شکفت. اشاره کرد نزدیکشان بروم. نزدیکِ او و آن زائر ایرانی. رسیدم بهشان. گفتم: مادر جان به من بگو من ایرانی ام مشکلت چیه. گفت: ننه این زبونِ من رو نمیفهمه، دو ساعت دارم میپرسم این چاهِ حضرت علی کجاست؟ وا رفتم. باید چه میگفتم. از همان شبی که در نخلستان های کوفه، خطی جلوی پای میثم کشید و گفت جلوتر نیاید. تا بیمِ میثم از جانِ حضرت و تخطی کردن از فرمانش و دیدن چاهی که محرم راز شده. غیر از همین چند خط که به او گفته چیزی نمیدانیم: ای میثم! در سینه عقده‌هایی است که وقتی سینه‌ام از آن تنگ می‌شود با دست زمین را گود می‌کنم و اسرار خود را برای آن بازگو می‌کنم...

| ز. عین |

عقب عقب داشت از حرم خارج میشد، تا پشت به ضریح نکند. 

به در و دیوارهای اطراف بوسه میزند و بلند بلند تکرار میکرد: "قربونت برم حسین جان... قربونت برم" 

و این خلاصه ی تمام زیارت نامه های موجود بود.

کربلای معلا، آخرین جمعه ماه شعبان 1439

| ز. عین |

نشسته بودیم روی زمین، پایین پای حضرت. از اول که وارد شدیم، به چهره خادم ها نگاه کردم. اولی، همان خادم پایین پا که سعی میکرد با پَر آدم های چسبیده به ضریح که اغلب ایرانی هم بودند را به حرکت وادار کنند، و با لهجه شیرین عربی، فارسی را اشتباه حرف میزد را که نمیشناختم. میگفت " بوس کن بره". خنده ام گرفته بود، چشم چرخاندم به گوشه ی دیگر ضریح که در حریم زنان زائر بود. نه این هم نبود، کمی محو ضریح بودم و بعد هم سرم را انداختم پایین و چشمانم خط به خط امین الله را دنبال میکرد، نیمه های دعا بودم که صدای یکی از خادم ها که داشت خانم هایی که سر راه نشسته بودند را بلند میکرد، به گوشم آشنا آمد. سر بلند نکردم. دعا که تمام شد دوباره بین جمعیت چشم چرخاندم. خودش بود، با همان صورت مهربان و دلنشین. یادم بود که او یکی از همان خادم هایی بود که فارسی خوب حرف میزد، نزدیک اذان، بلند شدیم. قبل از خروج، رو به رویش ایستادم و گفتم: "منو یادتون هست؟ ایام اربعین اینجا. با دوستام کمکتون بودیم" رویم نشد بگویم خادم بودیم. توی چشم هایم نگاه کرد با مکث کوتاهی لبش به خنده باز شد. "شما رو یادم هست... بله بله... شما رو یادم هست" مهربانی تو چشم هایش موج میزد، بغلم گرفت و بوسیدتم. به رسم همان روزها که فهمیده بودیم خادم های عرب بدجوری دلشان تنگ پابوسی حضرت رضاست دعا کردم که مشهد روزی شان شود. سر شیفت هم کنارش بود،  او هم با لبخند و مهربانی در آغوشم گرفت. حالا وداع سخت تر هم شد با هجوم خاطرات سفر #گذراز بیستوهفتسالگی. فاطمه و زهره و نفیسه و فروغ به وضوح جلوی چشمانم بودند. همه ی آن هایی که التماس دعا گفته بودند. بغض راه نفسم را تنگ کرده بود سفر اربعین گرفتن و افتخار دوباره خدمت به زوارش کف ماجرا به نظرم آمد با تصویر این صحنه که ما را آورده اند محضر امیرالمومنین، حضرت تک به تک با مهربانی نگاهمان میکند و با اشارات سر میگویدمان " شما رو یادم هست... بله بله... شما رو یادم هست، شما گریه کن پسرم بودید"... رفقا برای این لحظه که حضرت نگاهمان کند و شرمنده نگاه خودش و پسر تنها مانده ی غریب و منتظرش نشویم دعا کردم... از حرم که آمدیم بیرون باران می آمد...

اردی بهشت هزار و سیصد و نود و هفت

| ز. عین |

نشانه ها. این نشانه های نازنین. نمیدانم از کی، اما از یک جایی به بعد خدا خیلی وقت ها برای این بنده ی تصویری اش نشانه هایش را رو کرد. مفصل گفتنش برای من قند مکرر است اما شاید در حوصله این متن کوتاه جا نشود.  خلاصه اینکه، نگویم برایتان که وقتی تاریخِ رفتنم قطعی شد، و توی ذهنم یک حساب و کتاب ساده کردم، چه قندی در دلم آب شد. راستش را بخواهید حتی برای تمدید حالِ خوبم از انگشتانم هم کمک گرفتم. یک بار دیگر از هشتم فروردین را شمردم. یک، دو، سه، چهار، پنج ... سی و هشت، سی و نه، چهل. بله از هشتم فروردین تا شانزدهم اردیبهشت به شهادت دوباره بند انگشتانم هم میشد چهل روز. چهل روزی که سخت گذشت. دیر گذشت. با بغض در گلو و دندان بر جگر. اما آخ نگفتم. با همه شکستگی راست ایستادم. پیشِ نامحرمی گلایه نکردم. اگر میدانستم که قرار است پیغام بفرستی تا بیایم که پدرانه بپرسی چرا بغض کرده ای در خلوت هم آه نمیکشیدم و اشک نمیریختم. من روی پا بند نبودم وقتی از هشتم فروردین تا شانزدهم اردیبهشت را شمردم. این چله ی سکوت قرار است با شکستن بغض و کشیدن آه در آغوش پدرانه ات افطار شود. خوش به حال من. تا باد چنین بادا!


اردی بهشت هزار و سیصد و نود و هفت

| ز. عین |

"شما توی اون اتاق آماده بشید، من هم الان میام." این ها را خانم دکتر گفته بود. چادر و روسری ام را گذاشتم روی صندلی گوشه ی اتاق. بارانی طوسی ام را هم درآوردم و رویشان گذاشتم. روی تختِ توی اتاق دراز کشیدم. دست بردم و دکمه های پیراهنم را باز کردم. دکتر آمد، باید به پهلوی چپم میخوابیدم. همین که با دکتر چشم توی چشم نبودم کفایت میکرد. سرِ دستگاه را ژل زد، با حرکت دستگاه روی بدنم، اتاق پر شد از صدای قلب. چشمانم پر از اشک شد. فرق است بین زنی که با وضعیت تقریبا مشابه ای صدای قلب فرزندِ در میان جان نشسته اش را میشنود، با دختری که صدای قلبِ خورد و خسته ی بیست و هفت ساله ی خودش را در اِکو. کاش بودی.


| ز. عین |

به سرشیفت اشاره کردم که خسته شده ام. فاصله ی مان شاید سه متر بود ولی در آن همهمه قطعا صدایم را نمیشنید، اما جوری که ببیند لب زدم که: "تبادل"  عراقی ها به جا به جایی دو خادم تبادل می گفتند. تا خادم بعدی بیاید نه "حرک زائرا" گفتم و نه " حاج خانوم خدا خیرت بده حرکت کن بذار پشت سری هات هم زیارت کنن"ی، حتی دیگر پَر هم تکان ندادم. کجا بودم؟ قلبِ زمین، بهترین جای دنیا. سمت چپ بدنم مماس بود با شبکه های ضریح مردِ مردانِ دنیا و عقبی. روی سکوی چوبی نیم متر بالاتر از زمین حرم ایستاده بودم، به پَر چادرم نوشته بود " متطاوعات عتبه علویه" و پرِ رنگی رنگی به دستِ راستم و در بین چهره های گریان، مشعوف، مبهوت و دعاگوی دور ضریح و دست های دراز شدیشان نه به سمت ضریح که به سمت مولا، انگار که به سکوتِ محض رسیده باشم. چه چیزی میخواستم غیر از این آقایی که دنیایم است، عقبی یم است و بابایم؟ یادم نیست خادم بعدی فاطمه بود یا زهره، نفیسه یا فروغ. اما تلاشش برای کنار زدنِ جمعیت ِ اربعینیِ حرم مولا و رسیدنش به سکوی خادمی و تبادلمان را که دیدم به خودم آمدم، اگر دست می انداختم تا از بین جمعیت به سمت جلو بیاورمش و بعد در گیر و دار این که سکو را تکان بدهیم و جا به جا شویم، وارد ولوله ای میشدم که حتی فراموش میکردم کمی از موقعیتی که داشتم استفاده کنم، هنوز به جایی نرسیده بود که دستم را بتواند بگیرد، برگشتم سمت ضریح، عینکم را برداشتم، صورت روی ضریح گذاشتم. یک قطره اشک از گونه ی راستم قل خورد و افتاد. مگر خودم نگفته بودم تبادل؟ چرا هنوز نرفته دلتنگ شده بودم؟



پ.ن: همه ی پایین ها، بدی ها و سختی های نود و شش و سال های قبل و بعدش را به جان میخرم برای همان لحظات قبل از تبادل و صورت روی ضریح گذاشتن، من را برای همیشه بخر، نخری به خیر شدن عاقبتم امیدی ندارم، من را برای همیشه بخر...

پ.ن: لمس و زندگی کردنِ لحظاتی که بلد نبودم حتی درست به کلمه در بیاورمشان پس که نگفتنی اند و نشنیدنی و فقط باید درک شوند آرزوی من برای شماست.


| ز. عین |

دلم لک زده یک چیزی بنویسم که دلم خنک شود، سرم سبک شود. که اگر بنا به زایش فکر و خیالاتش هم بود، به گمانم وقتِ وضع حملش بود. دلم لک زده شاهد به دست بروم عکاسی، بعد بنشینم به دیدن عکس هایم، بعد یکی بزنم سر شانه ام که " دختر هنوز خیلی مانده عکاس بشوی!" نه مثل حالا که دوربینم خاک میخورد. گمان نمیکنم "پیدا نکردن خود در عکاسی" مجوز این بوده باشد که شاهد را خانه نشین کنم! رفیقِ نیمه راهش شدم. دلم لک زده دوباره عربی را شروع کنم، توی کلاس تپق بزنم و به بدوی شکل ممکن عربی حرف بزنم اما حرف بزنم. دلم لک زده برای مدرسه قرآن، این که در مواجه با سوره ها، موتور پیاده کنم و بعد از کمی فهم دلم قنج برود برای کتابِ خدا. از آدمی چه باقی می ماند اگر از کارهایی که دوست دارد دور شود؟ که در جریان نباشد؟ آخ که دلم لک زده برای خودم! یا رادَّ ما قَدْ فاتَ دستم را بگیر!


| ز. عین |

صدای روی پا زدن معتکف ها توی مسجد، وقتِ گفتن ِ :

"الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ

الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ

الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ"




| ز. عین |

قرار نبود اینقدر دور بشوم. اینقدر دور و عقب مانده که سخت بنویسم. که سخت بخوانم. اصلا با که قرار بود یا نبود؟ کی مانده برایم که بگوید تو آدم کوتاه نویسی نیستی. اصلا مگر گذاشت کوتاه نوشتنم را ببیند که آمد و شکست و خراب کرد و رفت. راهِ بی راهش را کشید و رفت. مگر من گفته بودم بیا. مگر من گفته بودم برو. مگر این آدم های ناحسابی، کسی غیر خودشان را آدم حساب میکنند که بفهمند بلند نویسی که حالا کوتاه مینویسد، کم مینویسد، سخت مینویسد. و یا اصلا مینویسد؟ یعنی چه؟ حالا تو بیا توی چشم های من نگاه کن و بگو تو هنوز یادِ آن قضیه ی سه سال پیش می افتی؟ از همین جا توی چشم هایت نگاه میکنم و میگویم یک روزی، یک جایی، یک وقتی، صبر داشته باش، میفهمد. با تمام حواسش میفهمد که بلند نویسی که حالا کوتاه مینویسد، کم مینویسد، سخت مینویسد. و یا اصلا مینویسد؟ یعنی چه!



سحر شانزدهم رمضان 1438

*سوره مبارکه الزلزلة- آیه هشتم

| ز. عین |

روز ِ حادثه -هفده خرداد- تهران نبودم. اما از همان ساعات اول با خبرهایی که میرسید همراه شدم. بیشتر از بقیه. من خبر نخوانده ام اما چند وقتی است که کارم با خبر گره خورده. البته دورکارم و این منافاتی با دور بودنم از تهران نداشت. از همان ساعات که بچه ها کانال مربوط به اخبار عملیات های تروریستی تهران را راه اندازی کردند و به سرعت نور همه انواع خبر ها و تحلیل ها و واکنش ها را آنجا منتشر میکردند؛ کم کم یک کلید واژه دستم آمد «اتحاد». دیشب که مسئول بالاتریمان نکات جدیدی را گوشزد کرد و  گفت دقت کنیم که موضوع را توی تاپیک تروریسم جا دهیم و خواست که فردا که سومین روزی است که از حادثه میگذرد و قرار است موسسه سومین نسخه واکنش ها به حادثه را منتشر کند، همه ی بچه های سایت ها، شبکه ها، ماهواره ها، اندیشکده ها و فضای مجازی و روزنامه ها با دقت بیشتری رصد کنند، از دریافتی ام از این ماجرا با همه دردناکی اش به خاطر از دست رفتن هم وطن های بی گناهم، با همه ی غرورش به خاطر غیرت و ایستادگیِ مردان تامین امنیت کشورم و با همه ی سربلندی ام به خاطر حرف های مقتدرانه ی رهبرم در شب ِ حادثه، خوشحالم. خوشحالم به خاطر همه تگ های #همه_باهمیم. نه به خاطر اینکه تا به حال با هم نبودیم و حالا با صدای این ترقه بازی ها یادمان افتاده باهم باشیم؛ نه. خوشحالم. خوشحالم که یک عده اگر تا به حال هم نمیدیدند اما چشمشان باز شد و دیدند به قول خودشان لباس شخصی ها را، دیدند که باید این ها باشند تا ایران هم مثل سوریه و عراق و افغانستان و ... نشود و دهانشان شاید برای معدود دفعات به تشکر و دلگرمی باز شد و آخ از دهان های آن عده ای که با همه ی تلاششان -در تمام سال های حیاتم که دیده ام- از هفتاد و هشت و هشتاد و هشت و چه و چه که میخواست جای شهید را با جلاد را عوض کند که نتوانست. که نمیگذاریم بتوانند. اما حالا دم از اتحاد میزنند. حالا مجبورند همه ی حرف های مفت گذشته شان را با اتحاد خواستن و گفتن در حافظه ملت کمی کمرنگ کنند و کنار مردم همیشه متحد ایران قرار بگیرند. خوشحالم از این که حالا همه کنار هم برای مدافعان حرم و حریم کشورمان دعا میکنیم. خوشحالم آن بازیگر زن مینویسد: «نیروی انتظامی، لباس شخصی، آتش نشان و یک عکاس در یک کادر #اتحادایران». این خوشحالی برای اتحاد هزینه ای به سنگینی ِ خون هفده نفر از هموطنانم داشت و کاش که عمر این خوشحالی اندک نباشد، کاش که همیشه مردان امنیتی کشورم دیده شوند و کاش که آن عده بفهمند دهان هایشان را برای گفتن هر یاوه ای که امنیت کشور را مخدوش میکند اینقدر راحت بازنکنند امنیتی که به بهای خون های ارزشمندی تا به امروز تامین شده و میشود. 


| ز. عین |

از مهمانی افطار برگشته ایم. اهالی خانه از جنب و جوش لباس عوض کردن و مسواک زدن و کارهای قبل از خواب افتاده اند. چراغ ها خاموش شده و خانه ساکت است.  می نشینم کنار سجاده ام. گوشی را برمیدارم، چند ساعتی هست پیام های شبکه های اجتماعی ام را چک نکرده ام. کارم تمام میشود اما گوشی را هنوز زمین نگذاشته ام، حواسم هست که در حال از دست دادن دقایقی هستم که چند صباح دیگر حسرت از دست دادنشان را میخورم. اما باز گوشی از دستم نمی افتد، مثل تمام این روزها که به هیچ گذراندمشان. به جزء قرآن عقب افتاده ام فکر میکنم اما باز بیخیال نمیشوم. چقدر گذشت؟ قریب به یک ساعت. به خودم نهیب میزنم. دستم را هنوز نبرده ام به سمت دکمه بک گوشی که آن بالا پیامش می آید. وسوسه شونده و بی اختیار دستم میرود به سمت دایره ای که محیط شده به خط قرمز و کلمه لایو. کمی میگذرد و بعد، در حرمم. تنم میلرزد نه از خنکای سرمای سحر که از در پشت اتاق می آید. میلرزم از خجالتت بعد آن حضیضی که دست انداختی و بالایم کشیدی. حرم آنقدر خلوت است که مرد دشداشه پوشی دست به ضریح ایستاده و کتاب دعا به دستِ دیگرش، زیارت نامه میخواند. آنقدر خلوت که صدای به صلوات بلند شده ی مردی خارج از قاب گوشی ِ ادمین صفحه ی اینستاگرام امام حسین را هم میشنوم. آنقدر خلوت که خودم برای این قاب جای همهمه ای که نیست، یادِ آخرین دیدارمان و دم گرفتن چند جوان ایرانی کمی جلوتر از باب الراس و خودم که جاگیر شده ام در پاگرد حجره های اطراف صحن و چشم دوخته به ضریح، زمزمه میکنم: "جان آقا، سَنَ قربان آقا، سیّدِ عطشان آقا... جان آقا..." و میشکنم، شکستنی... 



| ز. عین |

دو خاطره‌ی پررنگ از نوشتن در روزهای کودکی‌ام در خاطرم مانده است. خاطره اول برای سالی ست که تازه با کلمه آشنا شده بودم. با نوشتن. مثلا یک متن ادبی ای نوشته بودم. متن چه بود؟ مینویسم برایتان:«آرام باش؛ به تپش قلبت گوش بده؛ چقدر آرامش بخش است و زیبا». خنده که ندارد. دارد؟ خب کلاس اول دبستان بودم و فکر میکردم خیلی نوشته ی پدر و مادر‌داری نوشته ام. البته که به سبب ته تغاری بودن مصون نماندم از خنده های خواهرها و برادرم در موقعیت هایی که:«زهرا به تپش قلبت گوش بده».

بین مامان و بابا نشسته بودم. صندلیِ عقبِ ماشینِ دوستِ بابا. از سفر برمیگشتیم. همه توی ماشین بادام زمینی میخوردند. بادام زمینی با پوست سفتش. از بوی بادام زمینی و حرکت ماشین حالت تهوع داشتم. دومی اش همینجا شکل گرفت. توی این کاغذهای کوچکی که با چسب قرمز از یک طرف بهم چسبانده بودندشان و انگار به تف بند بودند، با آن حالت تهوع و حرکت ماشین با دست‌خوردگی‌های فراوان مینوشتم و صفحات راشماره میزدم. از چه؟ میگویم برایتان. آن‌جا که بودیم، کنار رودخانه پر از زباله بود. حالا اینکه چرا آنجا با آن حال من داشتم از لزوم نریختن زباله در طبیعت از خودم تز میدادم را خاطرم نیست. اما نوشتمش و انداختمش داخل کیفم. چند روز بعد که مامان اتاقم را مرتب میکرده. آن شش کاغذ را پیدا میکند. حتما کلی قربانِ ته‌تغاری اش هم رفته. بعد آن ها را میدهد به بابا. بابا هم میدهد به فلان دوستش که توی مجله راه زندگی بود. نوشته ام را چاپ کردند و برای این که به خوانندگانِ محترم‌شان ثابت کننده که اینها دست نوشته های دخترک هفت ساله‌ایست، کاغذهای من را هم اسکن کرده بودند و کنار متن تایپی گذاشته بودند. یعنی میخواهم بگویم اینقدر دغدغه‌مند و جدی نوشته بودمش. این اتفاق برای من ِ آن روزها خیلی مهم بود، برای منی که رسیده بودم به جایگاه خواهر بزرگترم که آن روزها در زن روز مطلب مینوشت. وای که چقد پز دادم با آن مطلب چاپی که به اسم خودم بود توی مدرسه.نمیدانم که چرا آن مجله را دیگر ندارم. اما مهم حال خوبی ست که از این خاطرم بر دلم نشسته. خوش ذوقی مامان و بابا بود و دلگرمم کرد به معجزه ی نوشتن.

بزرگتر هم که شدم کم و بیش نوشتم. سر صف هم میخواندم. جایزه هم میبردم. شیرین ترین نوشته و جایزه ای که بردم برمیگردد به هفت سال ِ پیش. ماه مبارک سال اول دانشجویی ام طرح ضیافت دانشگاه تهران میرفتم و آخرهای دوره یک مسابقه ای گذاشتند با عنوانِ نامه ای به شهید گمنام. نوشته ام برنده شد و یک کتاب جایزه گرفتم. آن نامه جز مطالب اول همین وبلاگ هم آمده و خوشایند ترین حس دنیا را دارم وقتی هنوز هم خیلی ها با سرچ به آن پست میرسند و برایم نظر میگذارند. برکتِ جاری است که هنوز بعد از هفت سال برایم ادامه دارد. بیست ساله بودم که وبلاگ دار شدم. اینجا که نه اوایل بلاگفا بودیم. من با نوشتن توی این وبلاگ بزرگ شدم.  برای نوشتن هایم، خیلی مطالعه میکردم. روزگاری بود آن روزهای ناب ِوبلاگ نویسی. من را اینطوری نگاه نکنید یک زمانی به اسم وبلاگم شناخته شده بودم. خطِ‌تیره. بعدتر شدم ز-عین ِ اینستاگرام و خط تیره کم رنگ شد. اما خوشحالم که بی رنگش نکردم و خانه ی اول و آخرم همین جاست. یک بار به عزیزی که از همین وبلاگ میشناختمش و چند وقتی بود که در اینستاگرام نوشته هایش را منتشر میکرد. گفتم چرا همانجا نه؟ گفت یاد گرفته است که برنگردد به چیزهایی که ازشان گذشته. حرفِ حقی زد. حتی حالا هم در اینستاگرام نمینویسد و کانال تلگرامی دارد. اما من نه، من اهل این جا به جایی های عظیم نیستم. گمانم از آن آدم هایی ام که عشق اولشان هیچ وقت از خاطرشان پاک نمیشود. که اگر اینطور نبود کورسوی خط تیره را هم مثل تمام هم دوره ای های وبلاگ نویسم رها کرده بودم و رفته بودم. اینجا شاید آن مخاطب لازم را نداشته باشد. اصلا مگر هنوز هم کسی هست که وبلاگ بخواند. من که دقیقا نمیفهمم این آمار بازدیده کننده های اینجا از چیست اما اگر هنوز کسی هست که وبلاگ میخواند. قدمش بر سر چشم. من میخواهم دوباره با کلمات آشتی کنم. دوباره میخواهم بنویسم. و چه جایی بهتر از خط تیره برای شروع دوباره ام. بسم الله..


| ز. عین |

میدانیم باید یک کاری کنیم اما چه؟ نمیدانیم. تا تو نیایی وضع همین است. هر اتفاقی که میفتد دوباره یادمان می اندازد که ما بدون تو هیچیم، کاربلد نیستیم، بی صاحبیم. این قصه برای امروز و دیروز نیست، از همین مثل فردایی که غربت شیعه را وارث میشوی و کوه کوه درد را امانت دار، ما در راه ماندگان امام ندیده بی ظهورت دست و پایمان را گم میکنیم. از همان روزهایی که مردم امام حاضری در مقابلِ چشمانشان بود و آن سراسر نور تو را وعده میداد برای مردمان آخرالزمان، چشم بشریت منتظر روزی است تا بیایی و بهار شود، عدالت بشود نقل و نبات محفل ها و صف های نانوایی و نشست های مردم در تاکسی و اتوبوس. جای جنگ و کشتن و قتل عام عده ای بی گناه به جرم اینکه فقط بویی از شما برده اند و اندک آبرویی به حرمت شما پیش خدا دارند، برادری و دوستی بین مردم صالح و وارث دار زمین موج بزند. قوت بدن هایمان بیشتر شود و توان حقیقی تفکرمان بروز کند. آخ که اگر بیایی دنیا چه گلستانی میشود. 

بغضِ ما آخرالزمانی ها را فقط خدا میفهمد که وقتی روایت های زمان حیات پدران طاهرت را میخوانیم که رسول خدا -ص- را دیدم که... علی ابن ابی طالب در رکوع بود که... صدای دختر رسول خدا از پشت پرده ی مسجد النبی به خطبه بلند بود... حسن ابن علی پرسید: در شهر این غریبی؟... خیلی کمتریم از آن نامسلمان های به ظاهر مسلمانی که خون به جگرِ پدرهایتان میکردند که نمیبینیمت؟ ما بی تو در این برهوتِ دنیا غریبیم و بغض دار، بیا.

| ز. عین |

کاش میشد بعد بازگشت از زیارت ها، چند دقیقه ی بهشتی اش را بریزی گوشه ی جیبت برای وقت هایی که سرمای روزگار دمارت را درمی آورد. آن وقت پشت کنی به دنیا و ما فیها سرخوشانه دست بری پر شالت و آن دقایق را ولو اندک دوباره زندگی کنی، نفس بکشی، اشک بریزی، تماشا کنی. 

حضرت پدر دلم بی قرار حرمتان شده. همه ی آن لحظات رویا گونه ی حریم تان را، همان آرامش را که سر بگذارم بر روی شانه ی رفیقم و برای چندمین بار مرور کنیم اینجا همه چیز آشناست، انگار بارها و بارها آمده ایم، بعد مبهوت به در و دیوار زل بزنیم، دست بکشیم به کاشی ها به دیوارها به فرش های حرمت. این بغض لعنتی آنجا که نبود نگاهت خوبمان کرده بود، نه که نگاهت اینجا نباشد ها، نه! ولی آنجا انگار در گرمای آغوش پدرانه ات به خواب رفته بودیم و مست از انگورهای ضریحت میخندیدیم و کاری میکردیم یادمان برود باید برگردیم. مثل روز آخر. دستکش هایم را در حرم گم کردم، سرخوش از خنکای حرم شروع کردم به خندیدن و در گوش این و آن گفتن که "آقا ازم لباس گرفته، لباس مومن چیه؟!" و بعد بیشتر و بیشتر خندیدن. کاش خودم را در حرمت گم کرده بودم آن وقت میتوانستم تا قیام قیامت بخندم. پیداتر از گمشده در حریم تو کیست؟



| ز. عین |