- خط ِ تیره -

آپلود عکس

برای یکی از خدمات دندان پزشکی که هزینه اش بالاست، کلینیک نامه ای خطاب به بیمه ی درمانی ام داده تا معرفی نامه ی عکس دار برایم صادر کنند.

 عکس و نامه ام دیپورت میشود. گفته اند برای این کار فقط تا سن بیست و پنج سالگی هزینه ی درمان میدهند. و من از امروز بیست و شش ساله ام. بیست و شش سال، تمام. هزینه ی درمانی ِ بیمه پشیزی ارزش ندارد در برابر بیست و شش سالی که دیگر ندارمش و فقط خدا میداند چقدر از زمانم باقی مانده.


| ز. عین |

کاش این حرف را از ماها که رفته ایم و با تجربه ی آدم های مختلف و سر به سنگ خوردن های فراوان، سنگین تر از قبل برگشته ایم در ِ خانه خودت، همان طور قبول کنی که مومنان حقیقی ات با وجود یاران موافق و خوش بودن خلوتشان 1، تنها نزد تو دیده نمناک کرده اند که یَا خَیْرَ مَنْ خَلا بِهِ وَحِید2



1-اشاره به مصرع جناب حافظ "خوش است خلوت اگر یار؛ یارِ من باشد"

2-ای بهترین کسی که شخصِ تنها با او خلوت کند. | مناجات دهم؛ راز و نیاز توسل جویان

| ز. عین |

برنامه ی هر روزه یمان شده. با هزار امید بیدار میشویم؛ به امید شنیدن "بوی بهبود زِ اوضاعِ جهان"، اخبار رو چک میکنیم؛ بوی خون اتاقمونو پُر میکنه. دلمون سوریه س، دلمون افغانستانه، دلمون عراقه، دلمون آشوبه...



| ز. عین |

یک رسم قدیمی ترکمنی میگوید: "چیزی را به فریاد و از دور گفتن، به معنای با همه ی اعتقاد و صداقت گفتن" است. دور؟ هیچ وقت تا به این حد دور نبوده ایم. فریاد؟ جای نجوا کنار گوشت، جلوی چشم این همه نامحرم صدا بلند کرده ام: "دلتنگتم"


| ز. عین |

از دیشب که با صدای بابا پای تلفن بیدار شدم که: "شما سریع تر برو خونه، رسیدی به من خبر بده، تو راهم باهم در تماسیم." و بعدتر چشم های چهارتا شده و موهای آشفته ی خواهرم که نگاهم کرد و گفت: ترکیه کودتا شده. تا او برسد خانه و خیالمان کمی راحت شود. اینکه با دلنگرانی گزارش اسکایپی #مجید_اخوان را که خودش را به دل ِ حادثه سپرده بود از شبکه خبر دیدیم؛ مردمی که جلوی تانک ها میخوابیدند،  صدای تیر و درگیری، صدای جنگنده های هوایی.

از دیشب که نگرانی مان فراتر از مرز های جغرافیایی تا مرز ِ قلبِ تپنده ی پاره ی تنمان، کیلومترها دورتر از وطن رفت و خواب به چشممان نیامد، به یادتان هستم. که مردم ِ ایران و سوریه و یمن و کشمیر و عراق و فلسطین و لبنان و ترکیه و فرانسه برایت فرقی ندارد؛ همه ی مظلومان عالم برایت عزیز هستند. که قلبت برای همه ما میتپد، که نگرانمان هستی. چون صاحب ِ ما تویی، صاحب این زمان تویی و ما بی حکومت تو در این برهوت ِ دنیا یتیمیم، زودتر بیا.


| ز. عین |

هرقدر نماز و سلام در انقلاب وحدت دارند، همانقدر در گوهرشاد کثرت. غیر از زمان ِ نماز، جمعیت به کشور پراکنده ای میمانند که دنبال قلب خویش سرگردان است. کثرتی است در عین وحدت. آزار نمیدهد. پریشان نمیکند اما مجنون چرا. عده ای رو به حرم، عده ای رو به بیت ِ خدا. کمی این را ببینی گردن کج میکنی که جبهه مقابل را هم از دست ندهی. کمی که دلت را این وجه صحن ببرد، بی تاب سوی دیگرش میشوی. برای دل کشیدن از سلام به امام تا شکر به خدا باید بچرخی. از سلام به امام غریب تا سلام به جد شهیدش باید سماع کنی. گوهرشاد شبیه ترین به آن دوست داشتنی ترین دو راهی دنیاست. گوهرشاد بین الحرمین ِ خدا و امام رضاست. 


| ز. عین |

دورکعت نماز تحیت کمترین حقی بود که بر گردنمان گذاشت بعد از مدت ها فراق، به خاطر کرور کرور قندی که در دلمان آب میکند؛ گوهرشاد، گوهرشاد ِ جان...


| ز. عین |

-زهرا؟

هنوز توی سجاده نشسته ام. صبح های رمضان هم مثل شب هایش خواب ندارم. نوتیفیکش تلگرام که می آید. نیم نگاهی به گوشی می اندازم. تا آخر صفحه ی قرآن ادامه میدهم و بعد جوابش را میدهم.

-سلام مشدی. جونم؟

دوباره قرآن خواندن را از سر میگیرم. صدای پیامش که می آید. چشمم میرود سمت صفحه ی گوشی. پیامش را با چشم دنبال میکنم.

-زهرا ما یه بلیط اضافه و یه جای خالی تو سوییتمون داریم.جا که مجانیه بلیط هم همینطور. نمیای ؟ برای دو سه روز و برگرد!

گوشی را برمیدارم. نمیتوانم صبر کنم. همین قبل ماه مبارکی حرفش را زده بودیم. میگفت بیا یک جوری برویم که میلاد امام حسن را آنجا باشیم و یک شب قدر. هزار و یک جور بهانه ی نرفتن توی سرم بود. شهادت که هیئته و کلی کار تو خونه هست. نمیشه قبلش مامان رو تنها بذارم. فاطمه هم خیلی وقته نرفته دلم نمیاد تنها برم دوباره. آزاده قراره عید فطر بیاد ایران اما ممکن ِ یک هفته ای زودتر بیاد. اصلا شاید قسمت شد و خانوادگی رفتیم. همه ی اینها توی سرم بود و نمیتوانستم توضیح بدهم. فقط گفتم الان شرایطشو ندارم. سفرشان قطعی شده بود از سیزدهم تا بیست وچهارم ماه قرار بود مشهد باشند. 

یاد سفر اربعینم افتادم. پوستر گروه راهیان کربلا را که دیدم، برگشتشان چند روز قبل از اربعین بود. همین باعث شده بود ثبت نام نکنم. چند روز مانده به سفر ساجده زنگ زد که یک نفر جا هست. میای؟ گفته بودم بدون فاطمه؟ شماره مسئولش را داد. من و فاطمه دقیقه نودی راهی کربلایش شدیم. آن هم اربعین. از صبح که مثل فرفره دور خودم چرخیدم. به فاطمه گفتم. از بابا اجازه گرفتم. بلیط برای رفت ِ فاطمه و دو بلیط برگشت را خریدم و بعد هم ساک جمع کردم. فقط و فقط یاد ِ آن دو روز سفر قبل اربعین بودم که فقط میدویدیم تا وسایلمان را برای پیاده روی تکمیل کنیم. 

تازه خوابم برده بود. موبایلم زنگ زد. شماره را نشناختم. مطمین بودم اینقدر صدایم خواب آلود هست که نباید شماره ناشناس جواب دهم. دو دقیقه بعد مامان با گوشی تلفن بالا سرم بود.

-بیا مهدیه ست.

الویی میگویم و همینطور چشم بسته گوشی را میگذارم دم گوشم.

- زهرا اون بنده خدا که قرار بود با هواپیما بیاد، بلیط گیرش نیومده با همون بلیط قطار خودش میاد.

چشم هایم باز ِ باز شده بود.

- الان چک کردن بلیط هنوز هست کد ملی و تاریخ تولدتو زود بگو بلیط بگیرم برات.

گوشی را قطع میکنم. مبهوتم. حالا هم آن بنده خدایی که قرار بود بلیطش را به من بدهند می آید. هم من و فاطمه. لبخند میزنم. اینطور نصیب شدن ِ رزق زیارت پر از دلبریست. ممنونم آقای خوبم. ممنونم.



| ز. عین |

انقلاب و آزادی، جمعیت زیاد دیده اند، خون های ریخته شده، مشت های گره کرده، فریادهای به آسمان رسیده، انقلاب به ثمر نشسته، جشن های آزادی، فتنه های بی ثمر. میدانید مرد بار آمده اند و در کشاکش روزهای سخت، گذران عمر کرده اند. اگر خوب نگاه کنید در و دیوارهای قدیمی اش، حرف ها میزنند. پنجره هاش، دیدنی ها دیده اند. اما آن روز بهارستان با همه بزرگی اش، مبهوت بود. این را فقط آن هایی که آن روز ساعت ها منتظر ایستادند، میفهمند. بعد از سال ها برگشته بودند. وعده ی دیدارمان، بهارستان بود. به آب داده بودیمشان اما از خاک تحویلشان گرفتیم. با درد، قطره قطره جمع شدیم. قطره قطره، دریا شدیم، تا در امواج متلاطم دل هایمان به آغوششان بکشیم. با دست های بسته شان قطره قطره جمعمان کردند، دریایمان کردند و در آن دریا خوش خرامیدند. آن روز همه را دعوت کرده بودند و یادمان آوردند که بهاهای زیادی هست تا دوباره قطره قطره در کنار هم دریا باشم و خودمان را به سراب های ِ پشت ِ لبخندهای دشمنانمان نفروشیم. از آن روز بهارستان، توانست به خاطر یادآوری دریا شدن به ملت، فخر بفروشد به خیابان های انقلاب دیده و آزادی چشیده. 


+ یادتان می آید؟ پیامی آورده بودند..

| ز. عین |


حاشیه ای ناچیز بر کتاب دوست داشتنی ِِ "سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می آید" به قلم استاد ِِنازنین، مرحوم نادر ِِ ابراهیمی


هر کاری میکردم نمیفهمیدم. برای نسل انقلاب ندیده و جنگ نچشیده ی ما که در خوش بینانه ترین حالت سه – چهار سالی از طفولیت مان را در زمان حیات ش نفس کشیده ایم، باور اینکه یک مرد بیاید و زلزله عظیمی را در باورهای ملتی ایجاد کند، سخت بود. باور اینکه چطور شده بود روح ِ ملت ایران. باید میفهمیدم که روح الله خمینی قبل از اینکه بت شکن این مردم باشد چگونه روحی ِ کوچک اما پیچیده ی ِ عمه صاحبه اش بوده که در میان زنان ِ زمان خودش شیرزنی محسوب میشد. باید میفهمیدم آن طلبه جوان سیدی که آمد و دین را از چارچوب بسته ی حوزه به متن زندگی و مبارزات مردم کشاند به چه پشتوانه ای این کار را کرد. روح الله موسوی خمینی، فرزند کوچک خانواده بدون اینکه خاطره ای از پدر شهیدش داشته باشد، در خاطرات آن ها زندگی کرد تا بفهمد سید مصطفی برای ِ چه قیام کرده و خون همان پدر آزاده که به تبعیت از اباعبدلله در مقابل ظلم ساکت نبود، با جانش کاری کرده بود که از همان کودکی ظلم را تاب نیاورد و حق را فریاد کشد حتی اگر همگان خاموش باشند.

ساده بگویم که اگر نفهمیم قصه زندگی این مرد را که چگونه از ابتدا بزرگ بوده به خاطر اتکا به قدرت لایزال الهی، نمیفهمیم چگونه با یک کلمه ای که میگفت این مردم به جوش و خروش میفتادند و سرها برای راه آرمانی ای که او برایشان ترسیم کرده بود فدا میکردند.باید امام را دید از زمانی که پسرکی 5-6 ساله بود و معلم مکتبش را با سوال های پیچیده اش کلافه میکرد. باید با او بزرگ شد وقتی به دنبال چرایی ِ قیام پدرش بود، باید لطافت روح الهی ش را دید زمانی که دل در گرو همراهی ِ نهاد که پا به پایش عاشقی کند. باید با آقا روح الله، که 27سالگی به مقام اجتهاد رسید دغدغه مند شد، باید با آن روح ِ بزرگ تبعید شویم، درد مردم را بچشیم و ساکت ننشینیم برای ِ حق تا شاید اندکی از درد ِ روح بزرگش را بچشیم و قوی شویم با نگاه به منبع نگاه ِ او.

روحش شاد نادر ابراهیمی، آن بزرگوار که به حق این مهم را خوب به تصویر کشیده است. «سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می آید» امام را برایمان خوب به تصویر میکشد، و اگر من قرار بود امام را از ابتدا برای کسی تعریف میکردم، قبل از اینکه صحیفه نور را به او هدیه کنم تا با کلمات امام نفسی تازه کند ابتدا برایش این کتاب را میخریدم تا چند روزی را با امام بزرگ شود، و سقف باورهایش را بالا بکشد و مطمئنم برای نسل ما، که با امام بزرگ نشده ایم و او برایمان خلاصه شده است در فیلم ها و عکس ها و سخن رانی هایش و خاطراتی که برایمان گفته اند این کتاب جان تازه ای ست تا خود را در جماران تصور کنیم و چشم در چشمش در حالی که با فشار جمعیت این طرف و آن طرف میرویم بگوییم: « روح منی خمینی، بت شکنی خمینی»


| ز. عین |

بعد نوشتی برای ِ نشست هم اندیشی عکاسان متعهد - بیست و پنجم اردی بهشت نود و پنج - حوزه ی هنری


برای ِ حرف ِ مثبت ِ موثر، حضور ِ مثبت ِ موثر و اول از همه موقعیت مثبت موثر لازم است. که من نه در موقعیت اش هستم و نه هنوز حضور ِ مثبتی مرا به مقبولیت برای زدن حرف موثر رسانده. اما اگر انسان -فارغ از هنر و موقعیت و تعهد اش- گاهی از سر درد، تمام ِ حجمه یِ تو خالی ِ تعهد بی اخلاق به چیزی را ببیند و فریاد نزند، انسان نیست.

از گاه ِ بیست و پنجم ِ اردی بهشت ِ نود و پنج که از سالن مهر حوزه هنری و نشست هم اندیشی عکاسان متعهد پایم را بیرون گذاشتم. این حرف هایی که حالا نیت کرده ام بنویسمشان، مثل ِ خوره شب و روز به روح ام خراش کشیده اند و به گلویم چنگ زده اند که اگر نگویی از سنگ هم کمتری. تو را چه به انسان نامیدن که حالا بخواهند هنرمند و متعهد هم بخوانندت؟!

درد از تعهد داشته و یا نداشته مان نیست که حتی آن هایی که خرده گرفتند که چرا "متعهد" را چپانده اید ته اسم همایش تان، بی تعهد نبوده و نیستند. به که؟ به چه؟ نمیدانم. اما این را میدانم که حوزه هنری تکلیف ِ خودش را با اندیشه و هنر اسلامی مشخص کرده و اگر کسی در مقام هنرمند به آن جا دعوت شده و یا خودش آمده، اگر به آن چیزی که حوزه خودش را متعهد میداند، تعهدی نداشته باشد، با حضورش اول از همه به شخص شخیص خود و دوم به تعهدات خود به آن چیزهایی که دارد و با تمام شعور و فکر و دغدغه انسانی اش انتخاب کرده، توهین کرده است.

درد ِ من حتی انتقادهای به جا و نا به جای گفته شده هم نیست. که حرف، باید بزنیم. که حرف، باید بشنوند. مدیر هنرمندِ متعهد هم همانقدر باید اهل ِ درد باشد که هنرمندی که او از بالاتر، مناسباتی را برایش تدارک می بیند.

درد این است که وقتی در همایش بوی گند ِ بی اخلاقی شامه مان را آزاد داد، دیگر تعهد به چه کار می آید و جایگاه هنرمند چیست؟ برادر محترم، هنرمند و قطعا دارای رزومه ام. که از قضا همسر محترم و هنرمندتان هم در آن مراسم و به دست همان مدیر تقدیر شد، مرا ببخش که اگر میگویم از سوالت جز تحقیر چیز ِ دیگری برنمیامد، وقتی در اولین سوال از مدیر جدید خانه عکاسان که با صداقت تمام حرف زد و جلویت نشست برای پرسش ت و پاسخش، رزومه اش را به رخش کشیدی! استاد پیشکسوت و محترم، من ِ کمترین را ببخش اگر با تمام ادب و کرنش در برابر ِ هنر و تجربه ای که دارید مجبورم بپرسم حضور ِ شما به آن شکل و صحبت های بی میکروفن تان چه دردی را میخواست رفع کند وقتی تمام ِ معنای صحبت هایتان برای کوچک کردن جوان تری مثل روزهای گذشته خود ِ شما در خانه عکاسان، که حالا بعد از سال ها می خواهد نهال از کمر تا شده ی خانه عکاسانرا بلند کند و برای بلند کردن این سنگینی به کمک شما و دیگر هم قطارانتان احتیاج دارد، داشت؟!

من همانقدر از مدیر جدید میدانم، که شما. من همانقدر دلم میخواهد روزهایی حتی طلایی تر از گذشته برگردد، که شما. اما این را میدانم که آن روز خراش هایی به روح ِ متعالی هنرمان وارد شد که حرکت نه تنها تسریع نکرد، بلکه آن را چندین گام هم به عقب راند. هنر باید متعالی باشد و هنرمند نباید جز در راه این تعالی قدم بردارد. معتقدم اخلاق کمترین چیزیست که باید داشت و بیشترین چیزی ست که به راهمان می آورد و دستمان را در لغزشگاه ها میگیرد.

برادر ها و خواهرهای دلسوز، هنرمند و متعهدم، تا دیر نشده پشت یک دیگر باید بایستیم که دست خدا با جماعت است. جماعتی که منتظر ِ طلوع صبح امید است و این صبح قریب است. و برای روایت ِ فتح عظیم باید آوینی ها کنار هم بیاستند تا تکثر روح سید مرتضی هنرمان را برکت ببخشد و به تعالی برساند. به امید ِ آن روز.



+این حرف ان شا الله در جای مناسب خودش هم بازنشر داده می شود.



| ز. عین |

خیال میکردم مثل همچو وقتی که قلبم جایش تنگ میشود و نقاش گونه تیر میکشد. در بین این همه آدم رنگ و وارنگ و بلند و کوتاه، تنها یک نفر سهم من است تا به نام بخوانمش و جانم با جانم گفتنش آرام گیرد. که نبود. که ندارمش. که خیال میکردم بود. که خیال میکردم دارمش. لعنت به این دنیا.


| ز. عین |
با صدای بلند نوشته ی روی مزارش را میخواندم. - محل شهادت... . نتوانستم ادامه بدهم. دو قدم آمد جلو، کنار ِِ من روی پاهایش نشست. - پنجوین. پنجوین ِِ عراق. فاتحه خواندنش که تمام شد برایم از آنجا گفت.
این روزها که زیاد از خان طومان شنیدیم و خواندیم. خواندیم و درد کشیدیم. درد کشیدیم و دعا کردیم. با خودم گفتم این روزها را درست به خاطر داشته باش. روزی میرسد که تو هم باید روی ِِ سنگ مزار مردی از شیرمردان وطنت را برای فرزندت بخوانی و بعد از گفتن - خان طومان. خان طومان ِ سوریه. برایش حرف ها بزنی.

| ز. عین |

هوا گرم شده. اردی بهشت و این همه گرما! نوبر است. دوباره فصل بی خوابی های شبانه ی من هم شروع شده. چراغ را خاموش میکنم که مثلا میخواهم بخوابم. تا چراغ را خاموش میکنم پرده را از جلوی پنجره کنار میکشم. چادر نماز را میکشم رویم. همین که چشم هایم را میبندم سرو صداهای توی سرم بلند میشود. "نماز صبحت میره ها"، "تو که بخواب نیستی پاشو ادا درنیار". چشم هایم را باز میکنم،ساعت گوشی چهار را نشان میدهد. دوباره که چشم هایم را میبندم. نسیمی می آید و صورت گر گرفته ام را نوازش میکند. آنقدر مهربان که دلم نمی آید چشم هایم را باز نکنم.

.

چشم هایم را باز میکنم. نسیم پر چادر ِ خیس از گریه ی وداعم را کنار زده. غرق طلایی های ایوان طلایش میشوم. غرق ِ بی کرانگی مهربانی اش که با نسیمی صورتم را نوازش کرد. حالا چطور دل بکنم؟

.

چطور دل بکنم از این سطرها "زیارت امیرالمومنین که افضل اعمال این شب است..." 

.

چشم هایم را باز میکنم.السلام علیک یا امین الله فی ارضه... نسیمی دوباره صورتم را نوازش میکند.


| ز. عین |

- الهی؟

+ دلتنگ ِِ صدایت بودم..


| ز. عین |

از: ناحیه ی مقدسه

به: ما -اگر مفید باشیم-


از تمام ِ حوادث و ماجراهایی که بر شما می‌گذرد کاملاً مطلع هستیم 

و هیچ چیزی از اخبار ِشما بر ما پوشیده نیست. *


* برشی از نامه ی حضرت حجت -عج الله تعالی فرجه الشریف- به شیخ مفید

| ز. عین |

از بلندی قد و جانم به این حجاب و ملاحت چهره که بگذریم 


_مرجع تقلید دخترتون کیه؟!

+حضرت آقا؛ آقای خامنه ای

_حجاب برای پسرم مهمه اما...

+بوق بوق بوق



+ گزیده ای از یک مکالمه ی خنده دار؛ حجاب بدون ِ ولایت؟!

| ز. عین |

از: مور

به: سلیمان ِ جهان


یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَآ *

* مصحف شریف - یوسف - هشتاد و هشت

| ز. عین |

- الهی؟

+ جانم؟



شب های رجب جان میدهند برای ِ این عشق بازی ها!

| ز. عین |

تا مجنون ها یک دله شوند

سر ِ ایمان ِ لیلی ها بر باد می رود ...




+ الصبر رأس الایمان... صبر سَرِ ایمان است. | صادق آل محمد -علیه السلام-

| ز. عین |