- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۵ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

 

 

گوش کن!

صدایی می آید که نمی شنوی ...

شاید می بینی ، می گذری و توجهی نمی کنی !!

شاید گرفتاری !

همچون پرنده ای که در تارهای عنکبوت دنیا گیر افتاده است

و پرواز را به فراموشی سپرده ای

و به همین راحتی از غوطه ور شدن در زلال نور جا مانده ای

و آسمان را جز به نگاهی از زمین به یاد نمی آوری....

می بینی ، هنوز هم کشش ها پابرجاست

اما کوشش های عقیم مانده ی  دل رخصت لبیک گویی به ندایی آسمانی را از دست می دهد !!!

اندکی درنگ کن...

چرا از قافله ابرار جا مانده ای ؟؟؟

هنوز دعوت نامه ات دست نخورده باقی مانده است

پس برخیز و این فرصت شکوهمند را از دست نده

تا با جاودانان همسفره شوی

تا بدانی او چگونه آسمانی شد و چرا تو هنوز که هنوز است پاهایت در گل و لای آرزوهای دور و دراز دنیا گرفتار است ...

تا بدانی هنوز دیر نشده . . .

تا بدانی . . . تا بدانی . . .

نه !! من را به تو و او و ایشان چه کار ؟؟

شما چمدان هایتان را هم بسته اید برای ملحق شدن به راهیان معرفت !

اما من ... با  این کوله بار پر از معصیت چه کنم ؟؟ با این همه قول های شکسته شده  ؟؟ با این توبه های از یاد رفته ... ؟؟

راستی چرا من آسمان را جز به نگاهی از زمین به یاد ندارم ؟؟

چه کرد آن جوان بیست ساله ای که نفس مطئنه ای شد و خطاب «فدخلی فی عبادی و ادخلی جنتی » یار قرار گرفت ؟؟

چه کردند که قبل از خیزش و تسلط بر دشمن بر نفسشان مسلط شدند و زنده تر از هم چون منی ، «عند ربهم یرزقون » اند ؟؟

مگر حاج حسین خرازی که بود که علمدار گونه دستش را داد و با یک دست صدایی ایجاد کرد که با گذشت این همه سال از ان روز ها پیامش را می شنوم ؟؟

مگر حاج ابراهیم همت که بود که بی سر بودن ِ خون خدارا در مقتل عشق تاب نیاورد ، و سرش را پیشکش کرد ؟؟

مگر ابراهیم هادی که بود که نخواست نشانی ازش بماند وقتی قبر مادر سادات بی نشان است ؟؟

آن بی نشانان چگونه تو را در قنوت و سجده شبانگاهشان خواندند که این چنین اجابتشان کردی ؟؟

***

این روزهای آخر سال که مهیای سفر به دیار پرستوهای مهاجر می شوم ، بسیار دلتنگـــــــــــــم .

قول هایی را که برای بهتر شدن در ابتدای سالی که گذشت به خود و خدا و امامم داده بودم جلوی چشم اشک بارم رژه می روند . . . و افسوس می خورم . . .

می خواهم تمام این دلتنگی را با خود به سرزمین شما بیاورم .

شانه هایم دیگر تحمل بار سنگین ِ تعهد های شکسته شده را ندارد .

می خواهم دستم را بر روی خاکی که شما از آن به سمت ملکوت بال گشودید ، بگذارم و شما را شفیع قرار دهم.

می دانم برادرانه دست گیری ام میکنید

می خواهم خود را برای یکسال به ضمانت خون شما بیمه کنم

فقط یک خواهش ازتان دارم ، می شود رسم پرواز را به من نیز بیاموزید ؟؟

***

 

پ.ن: ببخشید اگر طولانی شد ، دلم پر درد تر از اینها بود و اگر قلم رام دست هایم نشده بود ، دل مجالی برای توقف بهش نمیداد . حلال کنید راهی سرزمین نورم ، قطعه ای از بهشت وعده داده شده .

زهرا نوشت : درد بسیار است و به دنبال دواییم هنوز .

برای امامم : امسال هم دعای فرج بی جواب ماند ، آقا دعا کنید برایمان که حضورتان را آنچنان درک کنیم ، تا با ظهورتان زیر بیرق شما به دیدار یار نائل شویم .

برای دوستان : امیدوارم سال نود سال فرج و گشایش همه ی مومنین و مومنات باشه و چشممون به جمال حضرت ولی عصر ارواحنا فدا روشن بشود و زمین ِ تشنه عدالت ، سیراب آن عدل وعده داده شده ی حکومت  مهدوی بشود . سال خوبی رو براتون آرزو میکنم .التماس دعای فرج.

 

 

 

| ز. عین |

 

 

با قطرات اشکت وضویی ساز و همراه من شو

بیا بر بلندی ای برویم

میخواهم کربلا را بیابم

این مواقع قبله نما و جهت های شرق و غرب کمکی بهمان نمیکند

باید عشق نما همراهمان باشد

باید به سمتی به ایستیم که از آن سو بوی سیب سرخ به مشام می رسد

صدای قلبت را می شنوی ؟؟

کنون که ضربان قلبمان شدت گرفته است

شک نکن که رو به قبله عشق ایستاده ایم

به حریم امن آن ملجاء و پناه عاشقان که خوانده نشده ام

مثل همیشه می سوزم و میسازم و از دور سلام میکنم

 

«« السلام علیک یا ابا عبدالله »»

 

 

 

به یقین بدان که پاسخ شنیده ایم

نه .... صبر کن !!

این بار نیز ما واجب را انجام داده و گفته ایم :

السلام علیکم و رحمة الله

می بینی دوباره ارباب پیش قدم شده است

همیشه سبقت سلام از خوبان است ...

 

******

پی نوشت : ذکر ما کرده که ما ذکر مدامش داریم ....

من نوشت : بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا

دلنوشت : کاش روزی فرا رسد که به جرم جنون عشق ما را به کربلای تو تبعید کنند  

خدا نوشت : اللهم ارزقنا کربلا بحق شهدا

عشق نوشت :

دلبر اینجاست و ما در طلبش حیرانیم                           او تبسم زده بر ما که همه گریانیم

برای ارباب :

هیچ میدانی بر دلم جا کرده ای                               عرش حق ، شش گوشه برپا کرده ای

السلام علی ح س ی ن

 

 

 

| ز. عین |

 

 

 

شده ام شاه ِ بی شین !

می خواهم خلیفه اللهی خودم بر زمین را یادآور شم .... نمیتوانم !!!

چه خلیفه ای هستم که تنها آهی از گلویم خارج می شود . . .

ای پدر بزرگ ! ای حضرت آدم !ای اولین !

واقعا تو باعث هبوط من به زمین شدی ؟؟

کاش نمی خوردی ، آن سیب را شاید گندم را ...

بگذار باور نکنم

شاید این بازی ای بوده است برای کسب کرامت من ... !!

بهشت را بی بها بدهند که دیگر آن جا بهشت نیست

می شود دنیایی به روزمرگی همین دنیا ... می شود قفس !

واقعا من ملک بودم و فردوس برین جایم بود ؟؟

اگر این چنین است چرا این روز ها

« قانون جاذبه » بیش از پیش گریبان مرا گرفته است ؟؟

پاهایم را چفت زمین کرده است

تکان دست هایم تنها فایده شان این است

که اندکی ملکول های H₂O و غبار اطرافم را جا به جا کند

چشم هایم را می بندم و سعی می کنم حس کنم بال های فراموش شده ام را ...

و از یاد برم زندگی وبال گردنم را . . .

می خواهم چشم بسته مراحل پرواز را مرور کنم

سکوت کن تا تمرکزم را بهم نریزی !!

اول استارت میزنم ... ( بخوان قصد قربت کردن ! )

سعی می کنم اول کمی آهسته قدم بزنم

کمی قدم هایم را تند می کنم

جان می کند این جان ِ ناقابل تا از صفر تا صد که نه !

به سی و چهل برسد ...

حالا کمی حرکت یکنواخت با شتاب ثابتی گرفته ام

به زبان ساده تر

همان روزمرگی بی خاصیت  دنیایی که گریبان بسیاری از تبعیدی های همچون من را گرفته است

خسته شده ام از این حرکت یکنواخت با شتاب ثابت ...

در بلندگو اعلام میکنم :

تمامی اعضا و جوارح در جای خود محکم بنشینند ، میخواهم پرواز را شروع کنم

فکر کنم باید در این مرحله چرخ ها را جمع کنم!!

نه ...نه ... ببخشید

باید پاها را آزاد کنم !

بله باید آزادش کنم از هرچه بند و غل و زنجیر دنیایی است که مانع پرواز می شود

آرزوهای دور و دراز

مال و منال دنیایی

حسادت آتشینی

که اگر آزادش کنم ، شاید بتوانم بال هایم را حس کنم ...

دکمه  ejectبال هایم را می زنم

نه ... کار نمی کند

خیلی وقت است که فراموش کرده ام بالی داشته ام

با سروصدای زیادی باز می شوند بال هایم ...

سعی می کنم سرعتم را بیشتر کنم ..

باور نکردنی است!!!!!!

از زمین فاصله گرفته ام

به آسمان نزدیک شده ام

چشم هایم را باز می کنم ...

هنوز روی زمینم

یعنی من هم میتوانم پرواز را تجربه کنم ؟!؟!

 

 

 پ.ن : پــــــــروازم آرزوست ...

پ.ن ۲ : اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک

دل نوشت : تا کی در وصل خود به رویم بندی//جــــانـــــا مپسند دیگر آزار مرا

 

| ز. عین |

 

 

 

برادر شهیدم

سلام

زمین که لطفی ندارد از آسمان چه خبر؟؟

گمنام بر زمینی و نامدار در آسمان . . .

از تبار رشید مردانی هستی که در کوله خاکیشان حتی نامشان هم سنگینی می کرد . . .

بزرگوار بگو ما با بی نشانیمان در آسمان چه کنیم ؟؟!!؟!؟؟!؟

تویی که مومن بودن در کلام مولامان علی (ع) را به عالی ترین جلوه بصری درآورده ای !

ای مومنی که ترجیح دادی در خلسه خمول عارفانه باقی بمانی

و از شراب طهور گمنامی  دو ، سه پیمانه ای بیش تر بنوشی

تا ما زمینیانِ خاکی ِ در گل مانده مجالی برای شناختت پیدا نکنیم

و جاهلانه گمنامت بخوانیم !

تویی که ""شهادت"" و ""گمنامی"" هر دو فضیلت برنده شدن در مسابقه معنویت و رسیدن به رضوان الهی را دارا می باشی ...

تویی که در عین ناپیدایی گم نشده ای

و در عین حضور ، ناشناخته ای

و دلت چراغ هدایت

تو برایمان دعا کن

که دست های رو به آسمانمان

و پاهای در گل فروماندیمان از هم جدا شوند

تا شاید راهی به آسمان پیدا کنیم

زیرا تو حقیقتی آسمانی هستی که برای شناختنت باید به آسمان سفر کرد

برادرم ...... دعا کن برایمان ......

که پروانه وجودمان را فدا کنیم بر گرد ذات اقدس الهی هم چون تو

اگرچه هم چون من ای ، هیچ گاه به گرد پای چون تویی نمی رسد ...

///////////اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک /////////////

زهرا

 

| ز. عین |

 

 

چفیه ام را دوست دارم

 

چفیه ام را دوست دارم

زیرا او از کربلا آمده است ..........

طواف کرده شش گوشه ی ضریح نور را

متبرک شده است به عطر خاک کرب و بلا

بارها شده است که به درد و دل هایش گوش دهم

دلش برای من که هنوز راهی سفر عشق نشده ام ، می سوزد

بار ها با من گریسته است که چرا هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام هوای کربلا را استشمام کنم

او دلش تنگ ِ اذان کربلاست ...............

و من ِ پا مانده در گل ، دردی شده ام بر دلش

و مانعی برای نرسیدن او به زادگاه دلفریبش

 

چفیه ام را دوست دارم

زیرا مانند سربند یا اباالفضلم

بارها و بارها آغشته شده است به باران هایی که در روضه سیدالشهدا بر آن باریده است

او درد ها و مصیبت های زیادی را شنیده است .................

و قطرات بهشتی باران با تار و پودش عجین شده است

می خواهم روزی چفیه ام را به حسینیه ای ببرم

بسپرمش به سینه زن های عاشق

می دانم آن جا غریبی نمی کند..................

شاید آن جا کمی از دلتنگی اش برای کرب و بلا جبران شود

می خواهم چفیه من هم مانند چفیه شهید حسام * عطر تن سینه زن های علمدار را بگیرد

می خواهم از چفیه ام بوی اشک بلند شود.......................

می خواهم وقتی کسی چفیه ام را دید بر سر و صورتش بزند

مانند وقتی که ماجرای در و دیوار را می شنود  

 

چفیه ام را دوست دارم

زیرا برای هر بسیجی که سلاحش بصیرت است

و اسلحه اش صبر

چفیه نماد ولایت به شمار می آید

نماد عمار های حضرت ماه ..................

چفیه من ، یادآور آن است که من نیز بسیجی ام و ابایی از بذل جان در راه ولایت ندارم

 

چفیه ام را دوست دارم

زیرا روزگاری سجاده مردان بی ادعایی بوده است

و تا لحظات آسمانی شدن خیلی از آن ها همراهیشان کرده است

 

چفیه ام را دوست دارم

زیرا وقتی آن را بر شانه هایم می اندازم

او به من اعتبار می بخشد نه من به او

 

چفیه ام را دوست دارم

زیرا ......................................

 

چفیه ام را دوست دارم

و رهسپارم با آن با ولایت تا شهادت ...

 

 

*: شهید امیر حسام ذوالعلی ، شهید فتنه سال گذشته ، تاریخ شهادت 10/10/88

پ.ن : اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک .....

 

 

تهران

زهرا، تبعید شده به زمین

 

| ز. عین |