- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۶ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

 

پیشانی نوشت :

امیــدوار کرده است این دلــ ِ غرق ِ گناهــ م را

تیک ِ حضور ِ حـُـ ـر در میان ِ یاران ِ حـ سین .ع.

 

~~~~

می گویند حــ ُـــــر تنها شهید ِ دشت ِ نینواست که سرش را از تنــ ش جدا نکردند

می گویند بنی تمیم سر رسیده اند و نگذاشته اند

اما من می گویــ م سرش مصون مانــد

ب ِ سبب پارچه ای ک پســر ِ فاطمه (سلام الله علیها) ب ِ سرش بست

~~~~

یاابن الحسن

یوسف ِ گمگشته ی ِ فاطمه (سلام الله علیها)

بیا پارچه ای را ب ِ سرم ببند ک ِ هوایی

جز هـــوای ِ تو هـــوایی ام نکند

~~~~

 

روزی که شـود اذا الســــماء فطـــــرت

وانـــگه که شــود اذا النجـــوم کـــدرت

من دامـــن تـــو بـگیرم انـــدر سئلـــت

گویــــم صنـــما ، بای ذنـــب قــتـــلت؟

عشــق ِ تــو مرا الســت منکم ببعیـــد

هجـــر ِ تـــو مـــرا ان عذابی لشــــدید

بر کنـج ِ لبــت نوشته یحیـــی و یمیــت

من مات من العشق ، فقد مات لشهید

 شیخ بهایی

 

آخر نوشت :

کشته ی ِ غمزه ی ِ خود را به زیارت دریاب

زانکه بیچــاره همان دلـــ نگرانـ ست که بود

 

| ز. عین |

./چهارشنبه 21 دی ساعت حدودا ً یازده هستش و من و دوستم سوار ماشین میشیم به مقصد دانشگاه برای ِ تحویل پروژه کارآموزی. با توجه به این نکته که تحویل پروژه همون ساعت یازده هست و ما تا دانشگاه چیزی حدود ِ 45 دقیقه فاصله زمانی و چندین کیلومتر فاصله مکانی داریم .تا دقیقه های آخر دنبال امضا و کارای پرینتش بودیم. با روحیه بالا سوار ماشین میشیم و زنگ به دوستان میزنیم که اصلا ً نگران نباشید ماهم نیستیم به استاد بگید خودمونو میرسونیم .از اون طرف خط هم اطمینان میگیریم که بیاین عجله نکنید دیر نشده …

./چهارشنبه 21دی ساعت یازده و ربع. خیالمون راحت شده که دیرم برسیم اشکال نداره. نشستیم به حرف زدن. یه جای راه که ، راه ِ اصلی دوشاخه میشه و باریک تر.میبینیم همون راهم بستن به قدر رد شدن یه ماشین. پلیسا ی گارد ویژه دارن ماشینا رو بادقت میبینن.ماشینای مشکوک رو هم چک میکنن.تو فکر خودمم ک چی شده و چرا اینجوری میگردن.که یهو دوستمو میبینم رنگ به صورت نداره. میگه «چی شده؟»گفتم« لو رفتیم ، خوب شد با ماشین تو نیومدیما الان میخواستن پیادت کنن منم ک اعصاب ندارم میخوام برم پروژمو تحویل بدم اون وقت باید درگیر میشدم با پلیسای زحمت کش».میخنده رفیق ِ ترسوی ِ ما . اصلا ب ِ خیالم هم نرسید ترور ...

./چهارشنبه 21 دی ساعت چهار ِ بعد از ظهر میرسم خونه ،میشینم پای دستگاه تا ی ِ سری به خط تیره و وبلاگ دوستان بزنم و هی میرسم به ی ِ اسم .«مصطفی احمدی روشن»یه چیزایی میفهمم تا میرسم به اصل خبر. کلمه ها جلوی چشمم رژه میرن.../چهارشنبه 21دی/ساعت8:30صبح/ترور/رو به روی دانشگاه علامه/انرژی هسته ای/دانشگاه شریف/استاد خوشوقت/متولد1358/یک فرزند4ساله/همش این کلمه جلو چشممه.شهید شهید شهید شهید ...

./چهارشنبه 21 دی.حالم اصلا ً خوب نیست.خبرگزاری های بیشتری خبر رو بازتاب میدن.وبلاگا اکثرا ً دارن محوریت این موضوع آپ میشن.بغض داره خفم میکنه.از خودم. از این خود ِ خودم خیلی دلگیرتر میشم .

./پنج شنبه 22دی.صبح که بیدار میشم میدونم باید یه جا برم.این بغض ِ گره خورده ب ِ حنجرم باعث ِ گلودردم شده.پیامکش میاد.«مراسم وداع با شهید .ساعت19:30.دانش گاه شریف».زودتر میرسم یک ساعتی.قسمت زنونه بچه های دانش گاه شریف همه مشغول کارن.یه عده میز جلوی در رو درست میکنن.یه عده خرماها رو برای پذیرایی آماده میکنن.نه هنوز وقت شکستن بغضم نیست.وضو میگیرم میام بهشون میگن«میشه منم بهتون کمک کنم؟».دایره ای نشستن.حدودا 15تا دختر دانشجو و خانوم.یهو همشون باهم سرشون رو آوردن بالا.سکوت شد . یکیشون گفت«اگه دستت تمیزه آره بیا ، برا شهید ِ بیا توام کمک کن»صداش همینجوری تو گوشمه. برای ِ شهید ِ .شهید شهید شهید شهید ...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانشگاه شریف.کارا تموم شد.مداح میاد.کمیل شروع میشه.نشستم برا بدبختی خودم گریه میکنم.برای بدبختی خودم که از دیروز و باخبر رفتن "او"بیشتر فهمیده امش.سرو صدا ها دم درب ورودی زیاد شده .یکی از محارم شهید اومده.مادرش...پاشدم وایستادم.مثل کوه بود هنوز با صلابت.همه رو یه جوری نگاه میکرد انگار بخواد تشکر کنه که اومدید.هی خواستم برم بگم.من...من...آخه بگم چی ؟بگم ما که نمیشیم برات مصطفی ِ شهیدت .ماکه جای خالی پسرت رو پر نمیکنیم.ما که حال شمارو نمیفهمیم. میخواستم برم قول بدم بهش بگم نمیذاریم این مملکت بی مصطفی ها بمونه.میخواستم برم بگم ماها هممون میخوایم بشیم خار تو چشمششون میخواستم برم بگم ... اما نرفتم ...اما نگفتم ... فقط اشک اشک اشک ...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانش گاه شریف.یکی از خواهرای شهید اومد.گرفتنش دو نفر دارن میبرنش.یهو دیدم ایستاد و از پله های مسحد بالا نرفت.سرش رو گذاشته بود به ستون.سرش رو بلند کرد.اون ور ستون رو نمیدیدم.نگاهشیه جا ثابت موند.دستش رفت چسبای پوستری که به ستون بود رو باز کرد.پوسترو بغل کرد. کشون کشون بردنش تو مسجد...یه خواهر دیگش اومد.نمیتونستن ببرنش.گفت«ولم کنید میخوام عکسشو بغل کنم».قاب عکسو برداشت بغل کرد.دیگه نتونستن ببرنش بالا تو مسجد. همون پایین موند...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانش گاه شریف.هرچیزی که دیدم بیشتر برام روضه بود.صدای مداحو دیگه نشنیدم .آخرای کمیل بود.از مسجد زدم بیرون ...

./جمعه 23دی .دانشگاه تهران .بعد از نماز جمعه.حال مردم عجیب غریبه.شایدم ...این جماعت ِ پیروی ِ پسر ِ فاطمه از بذل جان برای ِ تداوم نظام شان ک مبتنیست بر همان اصولی ک ِ اربابشان قیام کرد ابایی ندارند که مادرش آنگونه می ایستد و میگوید برای خدا دادیم پسرم فدای ِ رهبر ...

./جمعه 23دی.مراسم تشییع شهید.هوا خیلی بارانیست .مصطفی احمدی روشن سلام مارا هم ب ِ آقایمان برسان هرچند من...مصطفای ِ شهید با اینگونه رفتنت زلزله انداخته ای به جان ِ جامعه ی ِ صغیره دلــــ م .بر دل ِ منی که نه به علم نه به عمل و نه به ایمان آنی نیستم که آقایم میخواهد...لبخند امام ِ زمانت را دیدی؟مگر نه ؟ مارا هم دعا کن که بتوانیم بر سر قولمان بمانیم که گفته ایم اگر این کشور مصطفی ای را داد هنوز هم هستند مصطفی ها ... هرچند من یکی راه زیاد دارم اما دعایم کن تو عند ربهم یرزقونی...

 

 

رَبِّ زِدنی عِلمَــــاً و إِیمانــــاً وَ عَمَــــلاً صالِحــــاً وَ أَلحِقنی بالصّالِحین...

منـــم میخوام برسم ب ِ اونجــا که ی ِ لبخند ب ِ لب ِ امام زمانــ م بیارم ...

دعــــــــــا ...

+

   1358ـــ 1390
چه خط تیره ی زیبایی از خود بجا گذاشت... 
مصطفای ِ شهید خطش روشن است!
او برای پرواز هم بال داشت هم سری در سودای پرواز!

(کامنت بی تعارف)

 بخوانید : مشق های ِ علوی

| ز. عین |

 

داری مثل هر روز کارهای روزانت رو انجام میدی و بی خیال همه جا سرگرم کارتی که یک دفعه یک صدایی از تو خیابون توجهت رو به خودش جلب می کنه.

 

                                                                      ....« لا اله الا الله

لا اله الا الله » ...

 

می ری سمت پنجره.یه جمعیت سیاه پوش رو می بینی که کنار ماشین مخصوص حمل جنازه وایستادند و دارن گریه می کنن .  پسری که  شونه هاش می لرزه و تحمل این درد رو نداره مادرشو اروم می کنه .تقریبا حالت گرفته میشه .فاتحه ای زیر لب میخونی و پنجره رو میبندی.

 

میری TV رو روشن می کنی .دینگ دینگ اخبار رو میشنوی و همون طور که دوباره میری سرکارت اخبارم گوش میدی. سرت پایینه صدای تلویزیونم بلند.«هنرمند بزرگ کشور جناب فلان به علت بهمان فوت کردند . مرگ این هنرمند عالی قدر را به جامعه ی هنری کشور و مردم هنردوست ایران تسلیت می گوییم»دوباره ناخودآگاه سرت رو آوردی بالا و داری بلند بلند فکراتو میگی:«ای بابا این که جوون بود .یعنی فکرشو میکرد»دوباره از کارت عقب میفتی.

 

چند دقیقه بعد برمیگردی سر کارت و هنوزم بدجوری فکرت مشغوله . تو همین فکرهای خودتی که تلفن زنگ می زنه. «الو . به به سلام ...» دوست ِ صمیمیته. با هم حرف میزنین از خودت می گی اون از خودش می گه .جمله ی معروف دیگه چه خبر از دهنت بیرون نیومده که دوسته شریفت می گه: «فلانی رو یادته .اره همون دوستم.اره بیچاره دیروز باباش بالای پله ها بوده سکته می کنه و می افته . سرش می خوره به دیوار و... الفاتحه !!!»

 

میگذره و شب می شه . شام رو با خانوادت خوردی و رفتی نشستی به درس خوندن ، یک دفعه یکی صدات میکنه .« بیا. بیا یه گزارش جالب.گزارش از غسالخونه..» دیگه حرف های اون گزارشگر رو نمی فهمی. فقط اون جنازه رو می بینی که داره دست غسال ها شکلات پیچ میشه تا به اخرین سفر زندگیش بره.خیلی نزدیکه.خیلی. آمــــاده ای یا نــه ؟!...

 

 

کل نفس ذائقه الموت و ثم الینا ترجعون 

 

.

.

.

.

زمان امتحان ها ک ِ می شود

از قیامت

و شب اول قبر

بیشتر یاد می کنم

 

 

 

| ز. عین |

 

پیشانی نوشت :

اَللّـهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا

وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی ، لا اَحُولُ عَنْها وَ لا اَزُولُ اَبَداً

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باید هر صباح جای ِ  عهد خواندن ، عــ هـــد ببنــدم با امامـــ ـــم ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

دلــ نوشت :

اَللّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ السّابِقینَ اِلى اِرادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ

 شهید زین الدین: در زمان غیبت به کسی منتظر می گویند که منتظر شهادت باشد

+

]عکس[

| ز. عین |

 

« در قضایای نهــم  ِ دی ، عاشــ ـــــورا به کمک ملت آمد / امام خامنه ای  »

 

گرامیداشت حماسه ۹ دی در مسجد ارک تهران

پنج‌شنبه شب مصادف با شب شهادت حضرت رقیه (س)

با سخنرانی حجت‌الاسلام علم‌الهدی

دعای پر فیض کمیل نیز توسط حاج منصور ارضی قرائت می‌شود

(+)

***

آهای همه ی ِ شمایی که می گویید چرا مراسم ِ ۹دی ِ تان خلاصه شده است در یک مسجد

جرئیتش را دارید بار ِ دیگر سمت ِ حریم ولایت بیایید و اعتقادات مارا ب ِ بازی بگیرید

تا در آتش ِ خشم انقلابی ِ امت حزب الله، باقی مانده تان نیز بسوزد

| ز. عین |

 

به – نُــه ِدی- ک نزدیک می شویــم ، ولایت مداریــ م بیشتر درد می گیرد !!

از غفلت ِ ما عاشــ ـــورای ِ ۸۸ پدید آمد

خدارا شکر دیر نرسیدیــ م

اگرنه ؛ از دست داده بودیم اتمام ِ دینـِــ مان را  ...

 

~~~~

 

ولایی ب ِ هوش باش !

بیشتر از این هایی که شمشیر را از رو بسته اند ، برای این نظام

باید از آن هایی که خود را « ذوب ِ در ولایت » معرفی میکنند ؛ ترسید !!

این کشور ، مار ِ در آستین  کم نداشته و ندارد...

تا ولایت ِ ولی ، ولایت ِ فقیه را پشتیبانیم

که انشاالله صبح نزدیک است …

 

 

~~~~

روزها به طور طبیعی و به خودی ِ خود مثل همند.این انسان ها هستند این اراده ها و مجاهدت هاست که یک روزی را از میان روزهای دیگر برمیکشد و آن را مشخص می کند و مثل یک پرچمی نگه می دارد تا راهنمای دیگران باشد. روز دهم محرم فی النفسه با روزهای دیگر فرقی ندارد. این حسین بن علی - علیه السلام – است که به این روز جان می دهد. روز نهم دی هم از همین قبیل است. این مردمند که ناگهان با یک حرکت روز نهم دی را هم متمایز می کنند.

امام خامنه ای – ۱۹/۱۰/۱۳۸۸

 

| ز. عین |