- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

کــهـیــعـص ...

 

شکر خدای  ِ عزوجل را که بصیر است «إِنَّ اللَّهَ بَصیر» (غافر/44)  ، همان گونه که مارا به چشم سر آراسته تا صورت ها را تمییز دهیم  ، قلب ما را به قوه ای از انوار قدسی اش مزین کرده است تا حقیقت و عمق امور را درک کنیم  و ما را مفتخر به داشتن پیام آوری بصیر کرده که دعوت کننده به نگاهی عمیق است «أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى‏ بَصیرَة» (یوسف/108) و مصحف آسمانی اش عین بصیرت است برای اهل ِ فکر «هذا بَصائِر» (اعراف/203)

که یعنی خدا ، پیام آورش و کتابش همه و همه به انسان دید می دهند ، دید یعنی حکمت یعنی نگاه و پشت این نگاه ، درست فهمیدن است و رسیدن به هنر بزرگ که آن هم شناخت صحنه و کارزار است ...

و می فرماید  : « ْلَهُمْ أَعْیُنٌ » چشم دارد اما « لا یُبْصِرُونَ بِها »بصیرت ندارد (اعراف/195)... پس عمیق بنگر !!

 

امام صادق علیه السّلام فرموده است:

قال العامل على غیر بصیرة کالسّائر على غیر الطّریق لا یزیده سرعة السّیر الّا بعد

« کسى که بدون بصیرت و دانائى، به کارى دست میزند مانند مسافرى است که در بیراهه میرود، او هر قدر بر سرعت سیر خود میافزاید به همان نسبت از جادّه دورتر مى‏‌‌شود. »

(الحدیت-روایات تربیتى، ج‏3، ص: 236)

 

بیانات امام خامنه ای  2/7/1364

در عاشورای حسینی نقشه دست بعضی از دوستان بود و دست بعضی ها هم نبود. دشمنان که دشمن بودند. یک دریای عمیق دشمن با لجه های خطرناک و مهیب، اما در بین جمع دوستان یک عده نقشه دستشان بود، حسین بن علی را در لحظه حساس دریافتند، یک عده بغل دست حسین هم نشسته بودند نقشه دستشان نبود؛ اشتباه کردند. کی می تواند بگوید عبدالله بن عباس و عبدالله بن جعفر از اسلام و از محبت خاندان پیغمبر نصیبی نداشتند؟ اینهایی که در دامان آل پیغمبر بزرگ شده بودند، اما نقشه عوضی دستشان بود. نمی دانستند آن سرزمینی که باید از آن دفاع بشود و ان نقطه ای که باید برایش فداکاری بشود کجاست. نشستند در مدینه به امید این که چهار تا مسأله بگویند. اسلام مجسم را، قرآن ناطق را، حسین فاطمه (س) را تنها گذاشتند. بعضی ها حتی تا توی کربلا آمدند، از حسین بن علی دفاع هم کردند، اما آن آخرها که رسید آمدند گفتند که یابن رسول الله ما تا آن جایی که می شد از تو دفاع کردیم، حالا هم اگر اجازه بدهی ما اسبمان توی خیمه حاضر است، سوار شویم و برویم. امام حسین هم گفت که بسم الله، بروید...خیلی ها بودندکه آن وقت یکه بنا شد از اصالتهای اسلام واجبترین و ضروریترین دفاع ها انجام بگیرد نشستند و دفاع نکردند. امروز هم در دنیا آن کسانی که دم از اسلام می زنند و نام اسلام را می آورند و ادعای اسلام می کنند، خیلی هایشان نمی دانند اسلام کجاست و  در چه صحنه ای باید از آن دفاع کرد. هنر بزرگ شناختن صحنه است. حبیب بن مظاهرها و چند نفر صحابی مخصوص امام حسین، اینها نقشه را خوب فهمیدند.. لذا شما دیدید خواهرش زینب سلام الله علیها حتی بچه های خودش را هم - که پدرشان در مدینه مانده بود یا در مکه و نیامده بود - با خودش آورد. می توانست خب من می روم با برادرم، هر حادثه ای هم پیش آمد برای من پیش بیاید. بچه هایم بمانند پیش پدرشان، بچه هایش [را] هم آورد؛ و هر دو فرزند او در کربلا شهید شدند. این آن کسی است که بصیرت دارد و می داند که چه کار باید بکند.

 

کل یوم عاشــــــورا و کل ارض کربـــــــلا

که یعنی افهم !! حواست هست ؟!.. در کربلا حسین(علیه السّلام) است عباس و زینب هم هستند کسانی مثل حبیب هم هستند ... اما یادت نرود که در کربلا شمر هم بود ابن زیاد هم بود و حتی هلهله کننده... و اگر دل دل کنی که بمانم با او یا نه!! که حواست پرت دنیا و مافیها شود و طمع مال و جان و فرزند داشته باشی نمیخواهندت حتی به ثانیه ای... می فرستندت که برو نه خودت را می خواهیم نه اسبت را... پس حواست به تک تک گام هایت ، نگاه هایت، حتی سکوتت باشد که در پس ِ هلهله سپاه مقابل پوچی شان را باید درک کنی. همانگونه که درهم شکست آن همه زیادی ِتو خالی در مقابل آن کاروان ِ نور در کوچه پس کوچه های شام و کوفه...

و دیده اید که چقدر زیاد برایمان خوانده اند که میدانی حر بن ریاحی فرمانده سپاه یزید بود و فقط یک نگاه امام از کجا به کجا آوردش؟!...

و چقدر کم تذکره مان داده اند که شمر بن ذی الجوشن در جنگ صفین در جبهه علی .علیه السلام. بود و در کنار ح س ی ن بن علی .علیه السلام. علیه معاویه شمشیر کشیده بود  !!..

.

.

.

.

.

شمر ملعون بر سینه حضرت نشست .

امام (علیه السّلام) فرمودند : « می دانی که هستم ؟!.. »

شمر (لعنة الله علبه) گفت :«خوب ‏مى‏ شناسمت. مادرت فاطمه، پدرت علی مرتضی، جدت محمد مصطفی...»

امام (علیه السّلام)  فرمودند : « تو که حسب و نسب مرا مى ‏شناسی، چرا مرا مى ‏کشی؟ »

.

.

.

خودش را اندک فروخت ... قیمتش دنیا بود ...

پس  بدان در امتحان ولایت ، معرفت کافی نیست !! بصیر باش ...

بصیر باش تا در پس این خون دل خوردن ها زمان آمدن ِ حضرت باران نصیرش گردی

و پادر رکابش جنگ ِ عشقی کنی و پـَـــــر بکشی ...

 

***

 

گفتــــم نشسته بود بر سینه حضرت . چه کرد را می دانید اما ...

روضه خواندن بلد نیستم ، تو به من بگــــو

بگو چرا گفته اند جای سی و سه نیزه و سی و چهار زخم ِ شمشیر بر پیکرش...

یامحمدا ...

قرار بود شــهـیــد بشود

قرار بود ســَــرش بــریده بشود

اما قرار نبود شناسائی َ ش بـــعیـــد بشود  ...

 

امان از دل ِ زینب ... (+)

***

 

پر حرفی هایم را ببخشید کوچکتر از این حرف ها هستم به عنوان خواهر کوچکتان از من قبول کنید ...برای ِ بار دوم است که قدوم مبارک مجنونین الح س ی ن به حسینه دلم نهاده می شود.هفت شب جمعه قبل تر بود.همان که روزش حرم سیدالکریم به چشمم شش گوشه آمد.همان روز که کربلای همه را آن جا خواستم. به خیالم هم نمیرسید که... دراین جمع لایق تر...دلتنگ تر... درست تر... عاشق تر از من خیلی بود... اما حکمت همان است که امام می کند اگر مــــرا کربلا می برد با منش کاری هست...اگر قمست به بازگشت باشد اگر زینبی عمل نکنم ..وای بر من...اگر قسمت به بازگشتن نباشد که نباشد که نباشد  [ ... ]  با این کربلایی کربلایی گفتنتان آتشم نزنید... رفقا این دل ِ در انتظار وصل آتش است آتش...... چقدر همدمم بود این شعر که...

هنوز یه عاشقی هست حرم شما نرفته // دیگه روش نمیشه جایی بگه کربلا نرفته...

حالا ...

.

.

.

من را نه !! سید محمدرضا را دریابید که فردا ندبه خوان روانه است ...

و چه خوب گفت که نام زائر حسین بس سنگین است! و نائب الزیاره سنگین تر !!

اللهم یا رب الحـ سـ یـ ن بحق الحـ سـ یـ ن اشف صدر الحـ سـ یـ ن بظهور الحجة علیه السلام ...

 

بگذارید به حساب چای هئیت و بعدم بریم سراغ دعا

 

هر شب ِ جمعه شب ِ بی قراری ... 

| ز. عین |

الدخیـــــل ....

.

.

بسم رب الحـ سـ یـ ن

بــــاذن الله و بـــاذن رسول الله

و بـــاذن حضــــــرت ِ مــــــــادر سلام الله علیــــها

و بـــاذن مولامای ِ غریبمــــان حضرت ولـــی عصر روحی فدا

در لحظه صفر عاشقی در این مکان قافله ای راهی کربــــــــلاست

دل هاتان را آماده کنید با دلانه های مولامان علی (علیه السلام) در کمیل

و سلامی به آن سمت که بوی سیب را به گوش ِ دلتان می رساند

وسلامی به غریب الغربا آقای مهربانی ها اماممان رضا (ع)

که پنجره فولادش برات کــــربلا میدهد به عاشقان

پس آماده شوید مجنونین الح س ی ن (ع)

که امشب همه ی ِ خبــــر ها

در کربـــــلاست ...

.

.

.

(+)

 

| ز. عین |

دارم یقین دعایــ م  به عرش نمی رسید

سجــــاده نمــــازم اگر تربتـــــی نداشت

 ...

 

به رسم عادت

–حسن نیتـــ ش را کنار بگذار-

در قنوت هایــ م بعد اذکار سه چیز را تمنــا میکنـــ م

بصیرت    زیارت   شهادت

همان اللهم ارزقنا های خودمان

این روزها به قسمت زیارتـــ ش که میرســـ م

اللهم ارزقـــ نا توفیق زیارت قبر الحـ سـ یـ ن (ع)  فی الدنیا و شفاعه الحـ سـ یـ ن (ع)  فی الاخره ...

کامـَــ م شیرین می شود

و چندباری این دعای به اجابت نزدیک را

با خودم زمزمه میکنـــ م

باید روزهــــای پایانی در قفس بودنــ ت باشد

باید عازم بهشتــ ش باشی

تا بفهمــی چه می گویـــ م

 


+بر مشامم میرسد هر لحظه بوی ِ کربلا ...

++توضیح نوشت : آن قسمت خط خوردگی ِ دعا به آن علت است که ... هیچ !! نوشته مربوط به همان قسمت اول است ...

 

| ز. عین |

کتاب به جنون گفتم زنده بمان را دستــ م میبینند

کتاب همتـَــ ش را

و کنایه هاشان از هر سو آغاز می شود

« همت ِ شرق ِ یا غرب ؟ »

« از کدوم خروجی میری ؟ »

می خواستم همه بغض ِ بودنــ م  را بر سرشان فریاد کنـ م که :

« از همان خروجی ای که آن ها پـــَـــر کشیدند

و چقدر بی پروبالـــ م که خروجی سه راه شهادت را نمی یابـــ م ... »

 

 



+ هفته دفاع مقدس ، زمان خوبیه برای قدر دانی اما دلیل نمیشه هفته های دیگه یادی ازش نشه روی صحبتم بیشتر با شماست آقای صداو سیما ...

++ به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیرست آی خاکـــــــی ها ...

++ + هفت روز مانده تا جنون ... التماس دعای معرفت ...

| ز. عین |

 

در فکر آن گودالـــ م

که خون تــو را مکیده است

هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم

در حضیض هم می‌توان عزیز بود

                        از گودال بپرس !

 

 

قبل از آنکه بروم به سجده آخر ِ نمازم

چشمــ َم میفتند به فیروزه ای ِ نگین ِ انگشتر ِ دست راستـَ م

و دلـــ م میرود به آن بلندی ای که به گودالی مشرف بوده است

« ألسَّلامُ عَلَی القَلبِ الصَّبُور »

.

.

.

و زنــی محــو  ِ تماشاست ز بالای ِ بلندی

 الــــف قامــــت ِ او دال

و همه هستــی او

در کف ِ گــودال ...

.

.

.

فاصله را گفته اند حدودا ً 30 تا 35 متر

وای بر من

چه ها که ندیده ای بانو

« ألسَّلامُ عَلَی القَلبِ الصَّبُور »

او می دوید و من می دویدم

او سوی ِ ...

سجده ام زیاد طول کشیده است

سر از مهر بر میدارم ...

 

 

 

پــ . نــ :

تنها نه روز مانده تا جنون

اذن ِ دخول در حرم یــــــــــار ، زینب است... یازینب ... 

هوایی ام هوایی ام دوباره کربلایی ام...اما اینبار دیگر به خیال نیست...خدایــم بخواهد به چشم سر میبینمش

 

| ز. عین |

 

بسم رب الـحـ سـ یـ ن

ارباب لبخند ِ مـــــهرشان ، توقیع فرمود حـــواله مان را ...

خدایــــَ م بخواهد زائر کـــربــــلایـــ َم ، فعلا ًهمین !

 

 

نشسته ام در صحن انقلاب، همان جای همیشگی ام. روی آن پله هایی که مشرف است به گنبد و ایوان و پنجره اش. عشق میکنم با این گنبد. رقص این پرچم سبز رنگ دلــــ م را میبرد تا کربلا. به آن جا که پرچمش هنوز سرخ رنگ است و به رسم عرب یعنی ... یعنی می آید منتقم !

گنبد و پرچمش دلــــ م را هوایی می کند و من با هر قطره اشکم حرف میزنم با امامـــَ م. رویم باز شده است از مهربانی اش. چشم در چشم گنبد میگویم: « آقا - ز ه ر ا - را می بخشی که خوبی هایتان را از یاد می برد؟ سال پیش که روز میلادم راهی مشهدت شدم. بهترین هدیه زندگیم بود از دستانت، که مرا خوانده بودی به نزد خویش. آقا یادت هست؟ نشسته بودم همین جا. زار میزدم و فقط یک چیز میخواستم. کــــربلا ! »

حالا در اولین سفر بعد آن مشهد ، آمده ام نشسته ام و می گویم: «بزرگی را در حق ِ من ِ روسیاه تمام کرده ای امامـــ م. آمدم برای  تشکر و طلب حلالیت ، آقا پــــرو بالـــــ م میدهی ؟ »

 

*****

 

خیلی فکر کردم . هیچ جور حساب و کتاب هایم جواب نمی داد. از هر طرف که برای حلـــ ش میرفتم ، نمیرسید به زیارت کربلا !! تاریخ سفر که قطعی شد . زبانــــ م بند آمد ... این سفر برای شروعش فقط عــشق میخواهد و عنایت ِ جوانمردی که قولــ ش قول است حتی برای ِ من ... و آن مرد کسی نیست جز عبـــاس ابن علــــی ، بـــرادر ِ عـشق... آقای ِ دلــــ م...

دقیقا ً یک سال ِ قبل ، در تاریخی که انشاالله راهی ام به دیارش، در سالنامه ام نوشته ام : « و امروز فقط خدا بود و دگــــر هیچ نبود !... »

صبح آن روز که برای رفتن به دانشگاه آماده می شدم ، خودم را در آئینه برانداز کردم . مانتو و شلوار و مقنعه ، همه چیز مثل همیشه بود، چادرم را سرم کردم در آئینه به خودم لبخند زدم، از زیر قرآن رد شدم  و رفتم ...

یک روز قبل از آن روز، وقتی تصمیمم را به پدر و مادرم اطلاع دادم . بابا پیشانی ام را بوسید و لبخند ِ رضایت را در چشم های مادرم  دیدم.

چند روز قبل از آن روز، وقتی دستم را بر روی قبر شهید گمنام گذاشته بودم و آقای دلـــ م را صدا میزدم و قسمش میدادم به چادر ِ خاکی مادرش که کمکـــ م کند در این تصمیم، فقط از ذهنـــ م گذشت که کربلایـــ م را از تو میخواهـــ م ...

حالا روز سفرم دقیقا روزیست که یک سال از آن روز می گذرد، یک سال از روزی که تاج ِ بندگی ِ بر سرم، نذر ِ غیرت ِ نگاه علمـــدار شده است، یک سال گذشته است از روزی که  «فقط خدا بود و دگر هیچ نبود» و چقدر من مصمم تر شده ام برای ادامه راهـــ م ، وقتی این چنین مهر تائید زدی بر کارم ، وقتی که – ز ه ر ا – را معرفت کُش می کنی ، که میخواهـــ م معرفت به ولایت را هم از دستان آسمانی خودت بگیرم که اگر رخصت دهی جان ناقابلم را پیشکش کنم در این عشق بازی برای آن روزی که منتقم می آید برای آن پرچم سرخی که هنوز برافراشته نگاه داشته شده است... معرفتم میدهی علمـــدار ؟!... که میترسم از روزی که در پس ِ این دل دل زدن ها ، آقایــ م پیغام بفرستد که - ز ه ر ا - را بگویید بیاید کارش دارم! و من نباشد آن چه که باید باشم ... معرفتم میدهی علمدار؟!...

 

*****

 

این روزهایم همه اش می شود بغض!! می شود حیرت!! از دست های ِ خالی ام می ترسم.

دلــــ م می خواهد در بین الحرمین زمین بخورم. بشوم نفس المهموم... بشوم دمع السجوم... آه پشت آه ... و بـــاران بـــاران و بـــاران...

دلـــ م میخواهد در حرم آقایــ م عباس ... دلــــ م... آقایــ م... مگر حرفی هم می توانم بزنم ؟!... کاش تمام شوم آن جا ...

دلــــ م میخواهد روبه روی ایوان نجف بشینم و کسی برایــ م روضه مادر بخواند ...

دلـــ م میخواهد به کاظمین که رسیدم سلام آقایـــ م رضا را به پدر و پسرش برسانم ...

دلــــ م میخواهد در مسجد سهله برای مرض ِ گوش و چشمم درمان بخواهم که شاید شفا بگیرد تا بتوانم بشنوم صدایش و رویت کنم رخ چون ماهش را .... تصدق علینا یاایها العزیز ...

 

*****

 

مجنونین الحـ سـ یـ ن یادتان می آید آن روزی را که از درد فریاد کشیدم که  آهـــای ...«ک ر ب ل ا»... رفته ها ! بیابید ...حالا بیایید بگوئید چه کنم  تا آن روز موعود که حالـــ م نگفتنی ست ...

.

.

.

.

««  سر با حـ سـ یـ ن پیمان باختن بسته است و خون با حـ سـ یـ ن پیمان ریختن »»

 

پــ . نــ :

تنها ده روز مانده است تا جنون

ای اجل مهلت بده ، دلـــــ م در دیدن شش گوشه تاب ندارد

۱۳۹۰/۰۶/۲۶ 

 

 

| ز. عین |

 

 

 

« غیرمنتظره »

تکون های قطار کار ِ خودشو کرده . سر درد داره اذیتم میکنه و اونقدر زیاد هست که هرجوری کلنجار میرم با خودم ، خوابم نمیبره . که بهم میگن پاشو داریم میرسیم . همه دارن این ور اونور میرن و وسایلشونو جمع میکنند . تو این رفت و آمد ها سعی می کنم از پنجره ها بیرون رو ببینم. هنوز دهانم رو باز نکرده بودم تا بپرسم حرم آقا کدوم سمته که نگاهم گره خورد به طلایی های دلفریبش .گلدسته ها رو دیدم ، گنبدش از دور هم دلم رو برد . مجال سرپا ایستادن نبود . از بهت و حیرت و شکر که بالاخره رسیدم . نمیدونم چرا  قطره اشکم زودتر رسید به نگاه آقا تا سلامم . السلام علیک یاشمس الشموس . السلام علیک یا انیس النفوس ... . سلام قربونت برم .آقا ما هم دل داریم ها . تنگ شده بود اما فدای یه نگاهت . فدای این غریب نوازیت ...

.

.

« گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم / چه بگویم که غم از دل برود تا تو بیایی »

 

 

« اذن به یک لحظه نگاهـــَــم بده »

اللهم انی وقفت علی باب من ابواب ... چندباری پلک میزنم تا بتونم تابلوی اذن دخول را ببینم . نسیم سحری میخورد به صورتم و رد اشک بر صورت را خنک میکند . چقدر اذن دخول خوانده بودم از تهران آقاجان . بالاخره راهم دادی . چقدر هوا هست اینجا . چقدر حیات جاریست در تک تک ثانیه های اینجا . چقدر حضورت را حس میکنم آقای من . چقدر فرق دارد این سفر حتی در بدو ورودش .  یرون مقامی و یسمعون کلامی . سرم را تا جای ممکن پایین می آورم . خجالتم دارد حضورم در پیشگاهت . یردون سلامی . میدانم که پاسخ داده ای اما گوش هایم سنگین شده اند زیر بار معصیتم که نمیشنوم صدای ربانی ات را . ادخل یا رسول الله ؟ اجازه هست ؟ . ادخل یا حجة الله ؟ تا اینجا که مرا خوانده ای اذن میدهی ؟ . ادخل یا ملائکه الله المقربین ؟ اجازه هست ؟ که اگر شنوایی ام مشکل نداشت صدای بال هایتان نمیگذاشت چیز دیگری بشنوم . فاذن لی یا مولای ؟؟ و چقدر صدا هست برای شنیدن اینجا اگر ... فاذن لی یا مولای ؟؟ فاذن لی یا مولای ؟؟ فاذن لی ؟؟

.

.

« اذن ِ دخول ِ حرم ِ تو یا ابالفضل ِ / باب عطا و کرم تو یا ابالفضل ِ  »

 

 

« تشنه ی آب ِ فراتـــ م ، ای اجــل مهلت بده »

هیچ وقت اینقدر سقاخونه رو خلوت ندیده بودم ، تشنه ام شد ، هوای سقایی به سرم زد . پرسیدم : «تشنته ؟ » . گفت : « آره » . چادرم رو جمع کردم که خیس نشه و زدم به دل جمعیت و دوان دوان به سمت سقاخونه رفتم . خنکای آب وسوسم کرد . لیوان رو پر کردم و نزدیک دهانم بردم که ... یهو برگشتم ، دیدمش که عقب تر ایستاده  . تشنش بود . نگاهم به نگاهش گره خورد . اصلا ً برا اون میخواستم آب ببرم . لیوان رو سمتش گرفتم .

انتظار / نگاه / آب / عطش / ... یک سوالی از آن روز ذهنــ م رو بدجوری مشغول کرده . کربلا رفته ها می خواستم بپرسم : « در کربلا آب ِ خوش از گلوی آدم پایین میرود یا نه ؟!... »

 

 

« هر شـــب دخیل ِ پنجره فـــولاد می شوم »

تا به حال از آن شبکه شبکه های پنجره فولاد ، حرم را دیده ای ؟ دستم هایم را که محکم میکنم به آن شبکه ها و از دور میبینمش ، انگاری آن فاصله می شود هزار سال نوری بین من و امامم و زار می زنم برای همه ی دوری ام از شما . که اگر این حجاب ها مانع نشده بود باید میمردم از همه سیاهی ام در محضرتان . از قلبی که رکودش ، عاشقی ام را هم زیر سوال برده است . دستم را میگیرم به یکی از آن طناب ها . آقا ، بیمار قلبیم  . بعضی وقت ها دلـــ م هرجایی می شود . یادش می رود اول همه جا باید بیاید در ِ خانه این خاندان . تا صدای نقاره ها را نشنوم تا از قلبم عکس رنگی نگیرم که مطمئن شوم سیاهی ای باقی نمانده ، تا حس نکنم با نگاهت پاکم کرده ای میخواهم جا خوش کنم همین جا . من دلخوشم به محالات ِ رضا ، حرفی هست ؟

.

.

« وقتـی هــمـه بـه فـکر شفـایند و من جنون / پس هی جنون به من بده آقای هشتمم »

 

 

« گـفـتـی کــه خاک بـاشم ،حـالا تیمّمـَ م !... »

فکر کن قرار است مثلا 4 روز ، در کنار ِ آرام ِ جانت باشی . میدانی همین 4 روز است و بیشتر نه ! برای ثانیه به ثانیه اش برنامه می گذاری ، اگر حرفی را میخواهی بزنی و در روز اول نزدی ، میگویی وقت هست هنوز سه روز دیگر دارم . میگویی روز آخر سیر مینشینم نگاهش میکنم تا دفعه بعد که قرار است بیایم تصویرش قاب شود در خیالم ، اصلا حرف های مهم ات را میگذاری روز آخر بگویی اینکه چقدر دلت برایش می تپد اینکه چقدر میخواهی اش اینکه خجالت می کشی و شاید از خوبی زیاد او این حرف ها را همان اول بگویی . خلاصه که دلت خوش است به زمانی که فکر میکنی دست خودت هست . خوب تصور کردی همه ی این ها را ؟ فهمیدی قشنگ چه می گویم ؟ حالا من را تصور کن که 4روز سفرم شده است 2روز ! که اگر از اول میدانستم قرار است دوروز باشد فرق داشت ، ولی ولی ولی ... کمیل و ندبه حرمت را از دست دادم ، آخر من کلی دل پیشکش از دیارم آورده بودم که شب ِ جمعه ای ، شب ِ زیارت ارباب گره بزنم به پنجره فولادت و کربلایشان را بگیرم ... اصلا کمیل و ندبه هم به کنار ... کدام مهمان نالایقت اینقدر یک دفعه ای رفته است که وداع هم نکند با تو ! به دلــ م مانده است ! دلــم می خواست هی اشک بریزم ، دو قدم بروم برگردم بگویم آخه کجا برم عزیز دلـــم ؟ به دلــم مانده است ساعت های بیشتری گنبدت را ببینم . آخ که دلــ م تنگ ِ آغوشت شده است . برای آن دو روز و ثانیه به ثانیه اش شکر اما من این سفر بی وداع مشهد را کجای دلــم بگذارم وقتی قرار بود مرا راهی کنی به ... !! در راه بازگشت نمیدانم چرا همه اش حواسم حوالی آن حج ِ نیمه تمام می گشت .

درد نوشت : میدانی خیلی درد دارد پایت به تهران که برسد ، دست به قلبت بگذاری رو به حرمش ، بگویی بد مهمانی بودم حلال کن بی خداحافظی آمدم ، نشد آن جا بگویم نمیخواهم زیارت آخرم باشد نشد بگویم دلم زود به زود تنگ می شود نشد بگویم ... وداع فی النفسه دردناک است از راه دور دردناک تر ... خدا نصیبت نکند رفیق ...

.

.

« قسمت نبود ضامـن آهـو شــوی مـرا / دریـا شـدی کـه مرغ مهاجر شوم تو را »

 

| ز. عین |

ای که مـــــ ـــرا خوانده ای

راه نشانــَ ــم بده

گوشه ای از کربــــلا

جا و مکانـــ ــم بده

دبستانی که بودیم اگر جایی قرار بود ببرندمان

یک کاغذی دستمان میدادند که بزرگترهایمان را مطلع کنیم

و کسب تکلیف برای رفتنـ ِــمان به آن جا

.

.

.

به دلـــ ــم افتاده

این برگه ای که دستم داده اند

وام دار ِ دستان ِ آسمانی ِ علمدار است

در شب بیست و سوم ِ ماه مبارک

حالا میخواهـــ م

این برگه را بدهــ م دست آقایـــ َم

و کسب اجازه کنم

که اگر اذن دهد

دلـــ م بدون رضا

کربــــلا نمیخواهد ...

.

.

.

خصوصی نوشت :

شمارش معکوس تا جنون

بنده ی ِ گــدا کجا که مست ِ سبوی ِ رضــا بشود؟ /// عبد ِ بی حیــا کجا که زائــر  ِ کرب وبلا بشود؟

 

 

| ز. عین |

 

وقتـی هــمـه بـه فـکر شفـایند و من جنون /// پس هی جنون به من بده آقای هشتمم

 

دیده ای بعضی وقت ها از همه چیز و همه کس می بُری

حتی تر از خودت  - خود ِ سراپا تقصیرت -

نه توان کاری را داری

و نه قدرت بیان ِ حرفی را

این وقت هاست که باز شرمنده لطفـِ ـشان می کنند مــــَـ ـرا

.

.

و  چقدر شما را عاشق تر می شوم آقای ِ من

که دستم را میگیری

مرا می نشانی کنار دلت

که بگو

که حرف بزن

و من فقط اشــ ـــک می شوم برای تمام درد های دلــ ـم

و برای تمام لغزش هایـَ م که میدانـ ی

و میدانـَـ م با هر قطره اشکَـ م

میخوانی تمام حرف های دلــَـ ـم را

از شرمندگی سَـرم را هم بالا نمی آورم

و این بغض های تلمبار شده ام را رهایی می بخشم در آغوشت

آخرش حرفهایم که نه ، اشک هایم که تمام شود

سرم را بالا می گیرم

دستم را روی قلبم می گذارم

چشم به گنبدت می دوزم و می گویــ م

سلام  آقای مهربانی ها

سلام خورشید ِ خورشید ها

 

 

 

 

بعضی وقت ها هیچ نمیخواهم ، جز یک شب تا سحر در حریم امن ِ حرمت و نگاه به گنبد

همان تصویری که دوستش دارم

همان جا که نگاهم پنجره فولاد و گنبد را همزمان با هم قاب میگیرد

آن جا دیگر هیچ نمیخوام و سکوتـــ و سکوتـــ و سکوتـــ

دیدگانی که پشت هاله ای از اشک تار می شوند و زود پلک میزنم تا بهترین تصویر را از دست ندهم

درد دلی که به سبب بغض کوتاه می شود آنقدر کوتاه که به سبب نگاهی ، دیگر واژه ای به میان نمی آید

و دلی که آرام شده است همان لحظه که نگاهم به ضریحت می افتد

لازم نیست خودم را به ضریح برسانم

همان لحظه که سلام میدهم

همان لحظه که زیارت نامه دل را باز میکنم

در اوج همهمه تمام فضا برای من سکوت می شود

و بهترین آرامش را تجربه میکنم

دیگر واژه ای به کارم نمی آید

میدانم همه اش را خوانده ای

و من یکپارچه به سجده می افتم

برای شکر که بار دیگر این آرامش را تجربه کرده ام در حریم امن حرمت

برای اینکه دوباره اذن ورود داده ای به من ِ سراپا تقصیر ...

 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعضی زیارت ها حکم اجازه را دارند

آقا پای این برگه را امضا میکنی ؟

به حکم آن که « علیک الرفیق ، ثم طریق »

دلــ م بدون ِ رضا ، کربلا نمیخواهد

پــ . نــ : به قول خواهرم کمتر از ذره نائب الزیارة است ... 

 

| ز. عین |

  ... « مَحْــــزُونٍ عَلَیْهِ قَبْلَ فَـــــــوْتِهِ »...

 

 

.

.

.

هنـــوز ضربـــــان دارد

دریابــــ یــدَش

رمضان را می گویـَـ م ...

 

بعدا ْ نوشت :

و تمام ...

یکی بیاید نعش من را ببرد  ...

 

| ز. عین |