- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۳ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است


چرا حال ِ من

بی "تو"

خوب است ؟! ... 


+ هذا یوم الجمعة

| ز. عین |


تصور کردم آمدنت را 

تصور کردم نگاه ِ تاسف بارت را 

تصور کردم رفتنت را 

و مُردم ... 

از جاماندگی ام ..


+ هذا یوم الجمعة

| ز. عین |


دقیقا این قسمتش را یادم است. این که روی تخت عمه -همان زمان ها که مجرد بود- خوابیده بودم. شاید پنج یا شش ساله بودم. سن آن موقع ام، قسمتی نیست که با اطمینان راجع به آن حرف بزنم. از سر و صدای بقیه بچه ها بیدار شده بودم. معصومه هم بود. یادم هست یک بار که شب باهم آن جا مانده بودیم و مامان بزرگ برای مان لقمه های کوچک صبحانه آماده کرده بود، معصومه فقط نشست و نون و کره و خورد! و من فقط با تعجب نگاهش کردم و نه بیشتر. نور زیاد بود –صبح یا عصر؟یادم نیست- مامان بزرگ لبه ی تخت نشسته بود. یک جوری که پشتش به من بود و صورتم را نمیدید و متوجه بیدار شدنم نشد. بقیه هم بودند. بقیه بچه ها. همه ماها که حداکثر چهار سال تفاوت سنی داشتیم. زیاد خاطرات پررنگی از اینکه شب ها آن جا تنها مانده باشم ندارم به غیر یک بار که تنها مانده بودم و صبحش عزیز – مامان ِ مامان بزرگ- آمد و آن جا حالش بد شد و زنگ زدند اورژانس، عزیز سکته کرده بود. روی آن تخت قرمزه خوابیده بودم. همانی که بعدها گوشه ی حیاط خانه ی امیرآباد جا خوش کرده بود و شده بود تخت گربه ها،قبل تر از اینکه تخت عمه هم باشد فکر کنم تخت کس دیگری بود -لعنت به حواس ِ سردرگمم- . کسی متوجه بیدار شدنم، نشد. دوباره چشم هایم را بستم. الان که فکر میکنم، دلیلی به یادم نمی آید برای پرزنگ بودن این خاطره.  چشم هایم را بسته بودم و هنوز کسی به من که آن جا خواب بودم توجهی نمی کرد. یک دفعه به ذهنم رسیده که آرام در خواب ناله کنم . یادم هست که میخواستم سعی کنم شبیه آدم هایی که در حال کابوس دیدنند به نظر بیایم. شاید از از اینکه مامان بزرگ داشت به بقیه توجه میکرد و حتی من را نمیدید همچنین حرکت خلاقانه ای از منی که به آرامی معروف بودم سر زده بود. که بالاخره نتیجه داد و مامان بزرگ برگشت و سعی کرد مرا از خواب بیدار کند ...

ºO

حالا  نه که خودم را از قصد به خواب زده باشم، نه! نه که بخواهم جلب توجه کنم، نه!  کابوس این روزهای این عروس خوش خط و خال دمار از روزگارم درآورده که ناله هایم از ترس است. میدانی در دل ِ بنده ی روسیاهی چون من چه میگذرد وقتی از قدم زدن در راه رسیدن به چهلمین روز غروب خورشید منعش کنی؟ میدانی بعدترش که همه میروند پیش تنها ضمانت کننده دل ها و از این بنده ی رنجور روسیاهت تنها می ماند در چهار دیواری ای که هی بیشتر و بیشتر در خودش مچاله ش میکند، حالش چطور می شود؟ کابوس است، کابوس. می دانی که بدجوری منتظرم که بیایی و از کابوس بیدارم کنی؟ که بگویی من خدای ِ آدم بد ها این روزگار هم هستم ؟ میدانی انتظار سخت و است دلتنگی از آن سخت تر؟ میدانی که ترس اینکه پشتت را کرده باشی به من و نگاهم نکنی دیگر آرامش را از من ربوده است؟ به محمدت قسمت بدهم یا به علی ت ؟ زیر پناه ِ چادر ِ مادر سادات بیایم به درگاهت یا دستاویز کریم اهل بیت شوم؟ قسمت دهم به حسین... به حسین... به حسین... به حسین... ؟؟؟ بیا و دوباره مرا مغلوب همه ی ِ خوبی هایت کن که غیر تو مرا پناهی نیست ...

ºO

همه‌ی آنچه را گفته‌ام، از آن رو نیست که از زشتی کار خویش بی‌خبرم و کردار ناپسند پیشین خود را از یاد برده‌ام، بلکه می‌خواهم آسمان تو و هر کس در آن است، و زمین تو و هر کس بر روی آن است، همگی، پشیمانیِ آشکار من در پیشگاه تو و توبه‌ام را که با آن به تو پناه آورده‌ام، بشنوند،

تا شاید یکی از ایشان، به لطف تو، بر پریشان حالیِ من دل بسوزاند، یا آشفتگی‌ام او را به رقّت آورد و در حقِ من دعایی کند که آن را پیش از دعای من به استجابت رسانی، و یا از من شفاعتی کند که نزد تو از شفاعت من استوارتر باشد و به سبب آن از بند خشمت رهایی یابم و در حریم خشنودی‌ات پای نَهم... **

 

 

 

   *: حافظ

**:  عاشقانه ی سی و یکم از صحیفه سجادیه 

| ز. عین |