- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

تا ته خیابون رو یک نفس دوید و پیچید تو آخرین کوچه ی سمت راست. پاهاش دیگه جون ِ وایستادن نداشت. سرش رو تکیه داد به دیوار. تو کوچه پرنده هم پر نمیزد. اونقدر صدای قلبش بلند بود از هیجان و دویدن، که دیگه هیچ صدایی رو نمیشنید. بد جایی رو برای ِ فرار انتخاب کرده بود. اینجوری راحت پیداش میکردن. نفسشو حبس کرد تا شاید صدای پای اونایی رو که دنبالش هستند رو بشنوه. افاقه نکرد. گوش هاش جز صدای کر کننده قلبش چیزی رو نمیشنید. ضربان قلبش از ترس این نبود که شاید بگیرنش. نگران امانتی ای بود که دستش سپرده بودن تا برسونه دست آدمایی که باید. دستشو کشید روی بلیزش. هنوز همون جا بود. خیالش راحت شد. فقط باید میرسوندش دست بقیه. آروم سرش رو آورد تا ابتدای دیوار کوچه. سرک کشید و تو خیابون رو نگاه کرد. هنوز نرسیده بودن به کوچه ای که اونجا قایم شده بود. مطمئن بود اونا نمیخوان این حرفا برسه به مقصد. خودش مهم نبود اما نامه... خدا خدا میکرد یک راهی پیش پاش پیدا کنه تا قبل اینکه دیر بشه. برگشت توی ِ کوچه رو نگاه کرد در ِ یک خونه ای باز بود. در باز و یک پله هایی رو به بالا.پله ها رو سه تا یکی میکرد و میرفت. نمیدونست به کجا میرسه ولی دلش روشن بود. ته راه نور دیده بود. وقتی رسید بالا انگار رسیده باشه ته دنیا. همه آدم های دنیا رو میدید. دست برد زیر پیرهنش و پاکت نامه رو درآورد. رهاش کرد تو آسمون. یک دونه نامه ش شد دوتا ، سه تا، هزارتا، هزار هزارتا... دیگه دستشون هم بهش میرسید از چیزی نمیترسید. حرف های امامش رو رسونده بود به اهل عالم. نامه ها داشتن چرخ میخوردن تا برن و برسن به دست های رو به آسمون و تشنه ی حقیقت... نامه ها داشتن مخاطب هاشونو پیدا میکرد... صدای قدم هایی رو شنید، ولی این صدا دیگه از ته ته قلبش بود، همون ضربان قلبش بود... لبخند زد و به نامه هایی که داشتن چرخ میخوردن تو آسمون نگاه کرد... 





امر کن ، بى خانمانت مى شویم

راز بگشا ، محرمانت مى شویم


تو سلیمان جهانى ، رهبرم!

هدهد نامه رسانت مى شویم ...


زهرا هدایتى/



| ز. عین |