- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

پسرکم، امشب بیشتر از هر شب دیگری بی تاب ِ بودنت هستم. دوست داشتم بودی تا تویی که هنوز زبان باز نکرده ای را در آغوش بکشم و برای ِ فردا آماده ات کنم. صورت به صورتت بگذارم و بگویمت که دیگر آنقدر مرد شده ای تا با پدرت به قسمت مردانه ی هییت بروی. آنقدر مرد شده ای که بفهمی عموها از اینکه تو آن ها را یاد ِ عزیز ِ پسر فاطمه انداخته ای، چنین بی تاب شده اند. آن قدر مرد شده ای که وقتی سیراب از شیر و آرام سپردمت به آغوش پدرت، در نبود من، با دست و پا زدنت دلش را نلرزانی.

سفیدی زیر گلویت را ببوسم و گریه کنم برای سفیدی گلوی دریده شده ی پسر ِ کوچک ارباب در تاریکی، تا فردای روشنی که لباس سیاه ِ عزای ارباب را تنت کردم و به آغوش پدر سپردمت و گفتمش «امشب علی اکبر با تو» نه صدایم بلرزد، نه چشم هایم اشکی شود.

علی اکبرم دوست دارم از همان کودکی خادم ارباب باشی، از همان اولین هفتم محرمی که صدای ِ گریه ات در بلندگو های هییت میپیچد و روضه خوان میشوی. آخر من نذر کرده ام وقتی مادر شدم بمیرم برای ِ دل ارباب، برای ِ دل بانو رباب...



| ز. عین |
سر به زیر برو، و سر به زیر برگرد. جوری سرت را بینداز پایین، آرام و بی صدا بیا و برو که چشمان صیقل داده شده ات، محو دنیا نشود. آرام و بی صدا بیا و کنجی از بهشت اش بنشین، سر به زیر اشک بریز، سر به زیر بر سر و سینه ات بزن، و آرام و خمیده سرت را بینداز پایین و برگرد. شاید آقایت بیرون مجلس منتظرت ایستاده باشد که: «ارفع راسک... »

| ز. عین |

این شب ها بعد از هییت، که قرار میگذاری با پدرت که «دم ِ در، بعد از سینه زنی» تا دست در دست هم برگردید خانه. از دورتر که پدرت را دیدی و دلت غنج رفت برای ِ پیراهن ِ مشکی و محاسن ِ صورتش که رو به سفیدی نهاده، در دلت که گفتی « شکر خدا نان ِ شب ما حسین -علیه السلام-  شد.»، همان لحظه که دلت خواست بگویی «فدات بشم» یک جوری ِ که خدای ِ حسین -سبحان الله- هم بشنود، بگو: « بابی انت و امی و نفسی یا اباعبدلله »...


| ز. عین |

پیراهن ِ مشکی

شال ِ عزا 

برای محرم آماده میشوم؛

گوشواره هایم را درمیاورم ... 



یادت می آید روزهای در مدینه | دو گوشواره داشتم حالا سه نقطه ... علی اکبر لطیفیان

| ز. عین |