- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

هیچ در باورم نبود به این چهاردیواری ای که به نام شماست، تا به این حد وابسته باشم. یعنی روزمره ی ِ زندگی م طوری پیش رفته بود که خیال نمیکردم ممکن است دوری از آن محل ِ منصوب به شما تا بدین حد درد به جانم بریزد. مثلا شده بود شبهایی از ماه مبارک، دستم نرسیده باشد به آن مناجات های دست جمعی زیر آسمان ارک و گوشه ی اتاق برای خودم حسینیه درست کرده باشم و با قبره فی قلوب من والاه دلم را آرام کرده باشم. اما جبران میشد و میگذشت و نمیفهمیدم برکت است که از سر و کولمان بالا میرود با جمع هایی که به نام شما جمع حساب میشوند!

آن روزی که در کلاس، سر مجموعه ی عکس میم نشستیم به حرف زدن، و اینکه چطور ایده اش را اجرایی کند، مستند یا چیدمان و غیره و ذلک. وقتی که استاد خواست تا از ترس هایمان بگوییم تا شاید به میم کمک کند برای ِ بهتر به تصویر کشیدن ترس ها در مجموعه اش. اولین نفر آقای قاف بود که خیلی خلاصه ترسش را گفت : « میترسم رام ندن ». و در برابر چشمان متعجب استاد که اصولا ً وقتی ماها از عقایدمان حرف میزنیم یک جوری جالبی نگاهمان میکند ادامه داد که می ترسد روزی برسد که به هر دلیلی نتواند در مجلس روضه حاضر شود. البته پر واضح بود که این ترس، ترس ِ غریبی ست برای ِ استاد. ولی هرطوری بود ماهم سعی کردیم ترس آقای قاف را به استاد بفهمانیم. همان لحظه ها هم در دلم میگفتم خب ممکن است بعضی وقت ها نشود، ولی با این همه صوت از منبر گرفته تا روضه و شور و واحد، مگر می شود کسی ترس از دست دادنش را داشته باشد. خیال همان روزهاست، شاید روزی که ترس آقای قاف را شنیدم، ترسِ راه داده نشدن را به خوبی نمیفهمیدم، ترس غریب ماندن، دور ماندن!

حالا دیشب بعد از مدتی که برگشته ام، اذن ورودم دادید، به قول آقای قاف راهم دادید. و من انگار بعد از عمری تشنگی به چشمه رسیده باشم. فاطمیه اول در هول و ولای سفر بود و چندین هفته بعد از فاطمیه دوم آمده بودنم مصادف شده بود با غمی که هنوز به دلم مانده بود. آن روزهای اول سالی در به در دنبال مراسمی بودم در سرکنسولگری و دریغ از یک برنامه و هربار که سایتشان را چک میکردم، غیر تبریک عید چیزی نداشتند. دیشب از وقتی از خانه راه افتادیم دل توی ِ دلم نبود. از سر ِ کوچه ی بهروز که جدا شدیم از هم، نرم نرم رفتم تا این قندهایی که در دلم آب میشود را ذخیره کنم. دلم برای ِ همه چیز هییت دوست داشتنی ام تنگ شده بود. هنوز خلوت بود و مراسم شروع نشده بود. چشم چرخاندم دور تا دور و به هرکس نگاهم گریه میخورد لبخند میزدم. دوست داشتم بروم جلو دست بگذارم روی شانه شان و بگویم: چقدر شکر میکنید تنفس در هوای اینجا را؟ یک جایی زیر پنکه سقفی هییت نشستم. وسط های روضه که چادر به صورتم کشیده بودم و هق هق بلند گریه ام را لا به لای عزاداری هم هییتی ها بلند کرده بودم، نسیمی آمد و چادر و صورت خیسم را نوازش کرد. و من در دلم میگفتم اینجا چه کم از بهشت دارد؟!





| ز. عین |


- در ماه خدا -

بمیرید پیش از آن که بمیرید... **

به عزت و شرف لا اله الا الله 





*عنوان مصرعیست از جناب مولوی | دیوان شمس 

** « مُوتُوا قَبل أنْ تَمُوتُوا » |  بحارالانوار، ج 72، ص 59. 


| ز. عین |

حقیقت این است که دلم برای نوشتن بدجوری تنگ شده است. دلم برای عکاسی کردن هم تنگ شده اما نه به قدر نوشتن. شاید جفتشان بخواهند لحظه و حسی را برایمان ثبت کنند و به اشتراک بگذارند. اما تفاوت بنیادینی دارند که این تفاوت باعث شده ادبیات جز هنرها باشد و عکاسی چون خلقی ندارد، نه! گفتن این حرف برای کسی مثل من که عاشق عکاسی ست اعتراف بزرگی محسوب می شود!

اما فکرش را بکن به جای ثبت یک اتفاق، یک لحظه ناب که در عکس می آید آن را بنویسی. اگر تا مرز حقیقت بخواهیم پیش برویم هیچ کدام برتری ای بر دیگری ندارند. پیکسل به پیکسل و حرف به حرف قد میکشند رو به روی ِ هم. شاید اگر بخواهی تمام حقیقتی را که پیکسل ها میخواهند برایت بگویند را حرف کنی و کلمه به کلمه کنار هم بچینی نتوانی تمام حرف های ِ پیکسل ها را بزنی، پس در حقیقت برد با تصویر است تا نوشته! اما تا وقتی که پای خیال به ماجرا نکشیده شده باشد. اینجا جایی ست که پیکسل ها کم می آورند. 

فکرش را بکن دست در دست کلمات بروی و سرت را بگذاری روی همان کاشی ای که صدای درد و دلت را شنیده بود، کلمه است دیگر پایش که بند ِ تو نیست که نبردت به آن سحری که خنکای نسیم رد اشک اذن دخول گرفته ات را جان داده بود، حرف حرف شان زنده اند که میتوانی بوی ِ سفیدی یاس روزهای سفید را بشنوی از نوشته های سال ِ گذشته ات. با عشق کنار هم چیده میشوند که مثل نسیم میپیچند لا به لای موهای ِ لیلایت و دلت را برایش تنگ تر میکنند. زندگی میبخشند که میتوانند صورتی ِ شکوفه ی قلب عاشق این روزهای ماه ِ خدایم را مثل خنده ی سرخوشانه ای تحویل عزیزانم دهم. وه که اگر پای خیال باز شود با همین کلمات میشود دوباره عاشق شد، می شود خدا را دید، میتوان نور شد...




+شاید که نه حتما میتوانم عکس این نوشته را برای عکس ها و پیکسل ها هم بنویسم، 

اما چه میشود کرد وقتی پای دلتنگی درمیان باشد!

+عنوان مصرعی ست از جناب قیصر امین پور -خدایش رحمت کناد-

| ز. عین |