- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است


بیست و پنج سالگی ام

فدای بیست و پنج ساله ی شهیدت..



أَلسَّلامُ عَلَیْک َ وَ عَلى أَبْنآئِکَ الْمُسْتَشْهَدینَ

+سی مهر هزار و سیصد نود و چهار هجری شمسی مصادف با هشتم محرم هزار و چهارصد و سی و هفت هجری قمری

| ز. عین |

من 

به فدای ِ 

تو و فرزندان شهیدت

مثلا کوچکترینشان؛ علی اصغر -علیه السلام-



+عنوان از زیارت ناحیه مقدسه

| ز. عین |


پله پله 

تا ملاقات خدا 

با حسین  -علیه السلام-

- با دوستداران حسین -علیه السلام- -


| ز. عین |


خدایا ما را 

از آن محبانش قرار نده 

که بلدند شمشیر هم به رویش بکشند!


| ز. عین |
هنوز این همه وسایل ارتباطی گوناگون نیامده بود و یاهو مسنجر برای خودش بر و بیایی داشت. نشسته بودیم به حال و احوال و از هر دری گفتن. از همین دوستان ِ ندیده ی مجازی ِ باب دل بود. حرفمان رسیده بود به زیارت. اگر هیچ چت دونفره ای را خوب یادم نباشد این قسمت از این حرف ها را خوب یادم مانده. پرسید که چند وقت یک بار روزیم می شود بروم مشهد. با حال ِ خوبی گفتمش: « به لطف امام رضا هر سال میرم، یادم نمیاد سالی نرفته باشم.» با انواع شکلک های ممکن حالیم کرد که تعجب کرده. گفت: «یعنی فقط سالی یک بار؟!» و وقتی جواب بله من را شنید شروع کرد به گفتن این حرف ها که من اگر هر دوماه یک بار نروم دق میکنم و تو چجوری زنده می مونی و همه آن هایی که نباید را گفت و شنیدم و شکستم. یعنی فکر میکنم یک جایی از دلم شکست و اشک هایم ریخت که زیر دست خود ِ امام الرئوف گرم بود چون از آن مکالمه به بعد یاد ندارم سالی را که فقط یک بار زائرش شده باشم...


مربع مربع مربع 


امشب توی ِ هئیت قبل از صحبت های حاج علیرضا حرف از زیارت اربعین شد، گفتم: « تو عتبه اسم ننوشته بودی؟» گفت: « نه عتبه اون هایی که بیشتر از سه بار رفتن کربلا رو نمیبره. » فاطمه پرسید: «مگه چندبار رفتی؟» گفت: «هفت بار» و خجالت کشید انگار که قرار های عاشقانه اش فاش شده باشد. من بخیل نیستم نوش ِ جان ِ تمام عاشقانت ارباب. باشد آقا، روسیاه ها را راه نده، بهانه های نرفتن همان دنیایی ها باشد که این چند سال بود، باشد ارباب، تو نخواهی نمیشود، قبول. اما فقط بدان امشب جایی از دلم شکست که گرمایش را از عزای تو میگیرد،..



+ عالیجناب حافظ -علیه الرحمه-



بعدا نوشت : مژده بده... مژده بده... یار پسندید مرا...
| ز. عین |

(قسمتی از یک نوشته ی بلند برای فرزندم ... فرزندانم... )


میوه ی دلم، گاهی اوقات فکر میکنم گفتن بعضی حرف ها آن قدر بدیهی است که نباید زمانی را که قرار است صرف پرورش روحت کنم با آن حرف ها بگیرم و برایت سیاهه بنویسم اما گاهی آنقدر برایم گران تمام میشود رعایت نکردن همین بدیهیات از جانب بعضی از خلق که ناگزیرم به نوشتن که یادآوری ات کنم تا از تو و خواهر و برادرانت دور باشد هم صف بودن با این جماعت ِ دور از انصاف.

عزیز ِ دل ِ مادر، تو از جانب خدا محترم شمرده شده ای. تو، من و همه ی ما. خدا بنایش را بر تکریم بنده اش گذاشته. حتی اگر بنده ای از بندگانش پای بندگی اش را کج بگذارد، کسی حق ندارد نگاه ِ چپ به او بیندازد. کسی حق ندارد پرده ی آبرویش را بدرد و انگشت نمای خلقش کند. به کسی چه جز خدا؟! حنی اگر بنده اش گناه کار ترین هم باشد بی تاب می شود برای جواب دادن و در اغوش گرفتنش وقتی با عجز بخواندش که " ای خدای پا کج گذاشتگان" . او می پوشاند لنگی پای ِ بنده اش را...

حالا با خدایی چنین کریم و بزرگوار دور از انصاف است که  عده ای نان خدا را میخورند اما قطره ای شباهت به بیکرانگی دریای کرامتش ندارند. در باورم نیست عده ای که میتوانند در حق بندگان خدا چیزی از درشتی و تحقیر و اهانت - حتی در زمان عصبانیت و محق بودن، حتی با ژست های دین پندارانه - کم نگذارند، بتوانند در خلوتشان با خدا راضیا برضایک باشند یا زود و دیر شدن اجابت خواسته هایشان در درگاه خدا به درشتی با بزرگ خالقمان نکشاندشان!!

تمام خواسته ی من از تو این است، اگر مجال این بود که تذکرشان دهی به تمرین کرامت با خلق که بی ارتباط نیست با کرنش کردن در برابر خالق، که تذکرشان دهی و اگر نبود طوری ازشان دوری کنی که بوی ِ ناخوشایند سرکشی شان شامه ی مومنانه ات را آزار ندهد. اگر خواسته یا ناخواسته با افرادی از ایشان نشست و برخاست کردی، در خلوتت برایشان دعا کن و عذرخواه خدا و کرامتی که هدیه ات کرده باش، برای آن وقت هایی که میتوانستی با کرامت و عزت مشغولش باشی و یا وقتت را با افراد کریم و تکریم کننده بگذرانی و حالا صرف این بی اخلاقی ها شده،

جان دلم، باید باشی تا کنار هم «عبس» را مزه مزه کنیم تا بدانی خدا چقدر دوست نمیدارد بنده ای را که با خلقش رفتار درستی ندارد. اگر با این افراد نشست و برخاست نداشته باشی دل من آرام تر است. خدا خودش گفته که گویا دل های آن ها مرده است و سزاوارند به مرگ.



+دلم برای مادرانه نوشتن خیلی تنگ شده بود...

+ بعدا ً نوشت: دو عزیز هستند که نظراتشان برای ِ اینجا همیشه خصوصی است :) مجال دیگری ندارم برای جبران لطفشان. اگر اینجا را میخوانید که میدانم میخوانید. خواستم بگویم دعاگو هستم و شرمنده محبتتان ...



| ز. عین |
آرام نمیشوم تا وقتی که کارهایم را تمام کنم و برای این که بتوانم کارهایم را تمام کنم اول از همه باید دور و برم را مرتب کنم و از آن مهم تر این افکاری که در سرم وول وول میخورند را مرتب کنم و به ترتیت بنشانمشان سر جایشان. همه این کارها را که کنم آرام می شوم. از بچگی همینطور بودم. حتی روزمره ترین کارهایم را می نوشتم، تیک میزدم و خیالم راحت میشد که دارم انجامشان میدهم. تا درس خواندنم تمام نمیشد، به خودم اجازه نمیدادم بروم پی ِ بازی یا اگر میرفتم کوفتم میشد، خیال آن مشق نیمه تمام رهایم نمیکرد، نمیتوانستم بی خیال ِ مهم تر ها شوم. بی خیال نیمه تمام ها، بی خیال کارهایم که بر زمین مانده. هنوز هم همینطورم و دلم لک زده برای ِ کمی بی خیالی ای که آرامش دهد به روزهایم.
نه اینکه بگویم همیشه دنبال مهم ها بودم و در پی کارهای روی زمین مانده، که اگر این چنین بود این روزها کاسه ی چه کنم چه کنم دستم نمیگرفتم و در به در دنبال چه کنم نمیگشتم. ولی اگر هم مشغول مهمی نبودم میفهمیدم که حالا درگیر مستحبی شده ام و واجب را ول کرده ام مثل بچه ای که مادرش بهش گفته باشد تا مشق هایت را ننوشته ای حق نداری طرف بازی بروی و او یواشکی رفته است و تالاپ تلوپ قلبش دیوانه اش کرده که نه از بازی چیزی میفهمد و نه به اصل کارش رسیده.

مربع

همه این حرف های ِ زیادی که دارم میزنم خلاصه اش این می شود که من میفهمم مشغول بازی هستم، سرم را گرم بازی نکن، باورم نمیشود برای آن مهم هایی که قرار است قدم به قدم و دست در دست شان بزرگ شوم هنوز کوچکم میدانی. من خودم میدانم که اینجا جای درستی برای ِ من نیست یک قدم اول با من بقیه اش با خودت، مثل همیشه. 
ای بزرگ مرا گریز بده از این میان مایگی...

*عنوان از جناب آقای قیصر امین پور

| ز. عین |

توت خشک ها را گذاشت روی لباس ها و در ِ چمدان را بست. این چند روز لبخند از روی ِ لب هایش محو نشده بود. بعد از شصت و پنج سال عمر، دوتا آرزوی باقی مانده اش از دنیا قرار بود محقق شوند. یکی اینکه محمد، پسر ته تغاری شان را بفرستند خانه ی بخت. و دیگری اینکه برود زیارت خانه ی خدا. قرار بله برون را گذاشته بودند عید غدیر. که دلشان قنج برود از حاجی آقا و حاجیه خانم های بچه و نوه هایشان و این آخری را هم سر و سامان بدهند. آرزوی دیگری نداشت.در تمام این ساله ها وقتی زندگی بهشان فشار می آورد و ابروهای مردش برای حساب و کتاب زندگی توی هم میرفت. برایش چای میریخت، مینشست کنارش و جوری که غصه پنهان پشت ِ جمله اش را نفهمد، میگفت: -آقا اسماعیل فیش های حج... و هنوز جمله اش تمام نشده جواب می شنید: - حرفشم نزن، اون مهریه ی ِ تو ِ . حالا با مرور چهل و پنج سال زندگی مشترک می دید که هیچ وقت، نگذاشته آب در دلش تکان بخورد. سرش را بالا آورد و به چهره شوهرش که غرق خواندن کتاب بود نگاه کرد. و جوری که تاکیدش بر حاجی جمله اش باشد گفت: -حاج اسماعیل، توت خشک هاتونم گذاشتم برای چایی خوردنتون. لبخند کل صورت مردش را پوشانده بود. : -ممنون حاجیه خانم. و هر دو زدند زیر خنده. قرار بود باهم برگردند. نمیدانست. نمیدانست که حج شوهرش حجة الوداع است.


 + وَمَن یُهَاجِرْ فِی سَبِیلِ اللّهِ یَجِدْ فِی الأَرْضِ مُرَاغَمًا کَثِیرًا وَسَعَةً وَمَن یَخْرُجْ مِن بَیْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلى اللّهِ وَکَانَ اللّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا. (مصحف شریف | سوره نساء | نشانه صد)


پ.ن: تسلیت به تمام خانواده هایی که پارچه نوشت های خیرمقدمشان، سیاه پوش شد.

| ز. عین |