- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۱۴ مطلب با موضوع «هنرمردان» ثبت شده است

انقلاب و آزادی، جمعیت زیاد دیده اند، خون های ریخته شده، مشت های گره کرده، فریادهای به آسمان رسیده، انقلاب به ثمر نشسته، جشن های آزادی، فتنه های بی ثمر. میدانید مرد بار آمده اند و در کشاکش روزهای سخت، گذران عمر کرده اند. اگر خوب نگاه کنید در و دیوارهای قدیمی اش، حرف ها میزنند. پنجره هاش، دیدنی ها دیده اند. اما آن روز بهارستان با همه بزرگی اش، مبهوت بود. این را فقط آن هایی که آن روز ساعت ها منتظر ایستادند، میفهمند. بعد از سال ها برگشته بودند. وعده ی دیدارمان، بهارستان بود. به آب داده بودیمشان اما از خاک تحویلشان گرفتیم. با درد، قطره قطره جمع شدیم. قطره قطره، دریا شدیم، تا در امواج متلاطم دل هایمان به آغوششان بکشیم. با دست های بسته شان قطره قطره جمعمان کردند، دریایمان کردند و در آن دریا خوش خرامیدند. آن روز همه را دعوت کرده بودند و یادمان آوردند که بهاهای زیادی هست تا دوباره قطره قطره در کنار هم دریا باشم و خودمان را به سراب های ِ پشت ِ لبخندهای دشمنانمان نفروشیم. از آن روز بهارستان، توانست به خاطر یادآوری دریا شدن به ملت، فخر بفروشد به خیابان های انقلاب دیده و آزادی چشیده. 


+ یادتان می آید؟ پیامی آورده بودند..

| ز. عین |
با صدای بلند نوشته ی روی مزارش را میخواندم. - محل شهادت... . نتوانستم ادامه بدهم. دو قدم آمد جلو، کنار ِِ من روی پاهایش نشست. - پنجوین. پنجوین ِِ عراق. فاتحه خواندنش که تمام شد برایم از آنجا گفت.
این روزها که زیاد از خان طومان شنیدیم و خواندیم. خواندیم و درد کشیدیم. درد کشیدیم و دعا کردیم. با خودم گفتم این روزها را درست به خاطر داشته باش. روزی میرسد که تو هم باید روی ِِ سنگ مزار مردی از شیرمردان وطنت را برای فرزندت بخوانی و بعد از گفتن - خان طومان. خان طومان ِ سوریه. برایش حرف ها بزنی.

| ز. عین |

از پاییز دو سال پیش به دلم مانده که یک کاری کنم. یک کاری که کار باشد. به خیالتان نفهمیدم که وقتی شاهد به دست، آنجا دور و برتان میپلکیدم و بی هیچ فکری عکس میگرفتم، دست به یکی کرده بودید؟ سر آن قضیه ی عباس ها و ابوالفضل ها! نه قربانتان بروم، گیج هستم ولی نه آنقدر که دوزاری کجم نیفتد، مثل همه ی یال و کوپال خیالی ام پیشتان. یا آن بار ِ دیگرش را. یادآوری میکنم که اینطور توپ را به هم پاس ندهید که کار ما نبود. مردد نشسته بودم که، بمانم یا بروم که ساندویچ الویه را دادند دستم. اگر نگران نگاه مردم به خل بازی های دخترک چادر به سری آنجا نبودم و نگران ِ دین و ایمان پسرک های کم ریش و چفیه به گردن. شروع میکردم بلند بلند خندیدن و الویه را لقمه لقمه بین خودتان دست گردان کردن که آخر خوش انصاف ها من بین همان پله هفت و هشت متروی مبدا هم که رفع ِ هوس الویه را از اساس در گلزار ملغی کرده بودم، بساط ِ رو کم کنی را داده اید دست ِ خانومی دست به خیر که الویه کند و بدهد به دستم که از این مجنون ترم کنید؟ شماها که بهتر باید بدانید کار ِ به دل مانده یعنی چه. هه، خوش خیالم. شماها اگر چیزی به دلتان مانده بود که حالا یک گوشه ای همین جاها حسرت بزرگترین به دل مانده یتان را میخوردید. الغرض به دل ماندن چیزی به غایت دردآور است و اگر دیر بشود زمان شدنش حسرت برانگیز. من عکاس نیستم اگر نتوانم فرق هنرمند بودن را با هنرمرد بودن نشان دهم. وقتش شده که بدون دوربین عکاسی ام را شروع کنم. پله ی اول همینجاست که تصویر قبل از ویزور در جایی که شما لابد بهتر میبیندش تصویر شود. خوش مرام ها دست بجنبانید، نمیخواهید که کسی اینجا خیال کند قد ِ یک هوس زودگذر الویه فقط دست برمی آورید؟!



+ دردم گرفت وقتی تیتر یک پوستری برای شهادت سیدمرتضی، همان عنوان پروژه ای بود که دوسال برایش هیچ غلطی نکردم. دردم گرفت. هنرمرد.


| ز. عین |

نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم. اما حس و حال جدا شدن از رخت ِ خواب را نداشتم. ساعت گوشی را نگاه کردم. هشت و نیم بود. فاطمه خدا حافظی کرد و رفت. چشم هایم بسته بود و همچنان بیدار. نفهمیدم چند دقیقه گذشت. صدای بابا از پذیرائی آمد که: « مگه زهرا کلاس نداره، خواب نمونه خانم!» چشم هایم را باز کردم حوالی ساعت نه صبح شده بود. صدای بسته شدن در آمد. یادم آمد که برای بدرقه می رود. مامان همان موقع وارد اتاقم شد. روی ِ تخت کنار من نشست و به قلم و مرکب روی ِ میز اشاره کرد: «مگه کلاس نداری؟ نمیخوای بری؟» شانه بالا می اندازم. مشقی را که استاد برایم نوشته بود تمرین نکردم و به نظرم رفتن ندارد. مامان از اتاقم بیرون میرود. چند دقیقه بعد صدای زنگ خوردن موبایلش می آید. چندبار صدایش میزنم جواب نمیدهد. مجبور میشم از پتو دل بکنم. موبایلش را از روی ِ میز پذیرائی برمیدارم و جواب میدهم. آن سوی خط صدای بابا می آید که حدودا یک ربعی از رفتنش از خانه میگذرد. « به مامانت بگو این ها هنوز راه نیفتادن اگه میخواد بیاد الان بیاد.» مامان را در حال وضو گرفتن پیدا میکنم.» شما هم میخوای بری تشییع شهید باقری؟» سر تکان میدهد. پس صبر کن منم بیام. « زهرا معطل کنی میرم ها من حاضرم» نه کشداری میگویم و سریع میرم لباس هایم را عوض کنم و در همین حین بلند بلند از اتاق میپرسم: « مامان میدونی زن و بچه داشته یا نه؟»

-« نمیدونم» 

-«« آخه یکی دیگه از این مدافع حرم ها که شهید شده یک بچه بیست روزه داشته که ندیده بودتش.»

-«من نمیفهمم اینا که زن و بچه دارن برای ِ چی میرن»

-«خب بقیه ای هم که زن و بچه ندارن، مامان، بابا که دارن. خواهر، برادر که دارن.»

-«مادر پدر فرق داره صبرش برای این اتفاق بیشتره میپذیره میده تو همون راهی که گرفته بچه ش رو»

هیچی نمیگم فکرایی که این مدت تو ذهنم بود فقط پررنگ تر میشه. همسر شهید. فرزند شهید.

-«میدونی بچه یتیم یعنی چی؟ بزرگ کردنش دست تنها چقدر سخته؟»

مکالمه را کش نمیدهم که اگر بخواهم یادآوری کنم باید خود ِ آن روزهایش را مثال بزنم که مثل یک شیر زن وقتی شوهرش کیلومترها دورتر از مرز کشورش در حال جنگ بود صبورانه در کشور جنگ زده خودش بچه هایش را به دندان گرفته بود و بزرگ میکرد و خم به ابرو نمی آورد. شاهد ِ مثالش تمام آن نامه هایی از آن سال ها که پیدا کرده بودم و خوانده بودمشان. باید به آن موقعیت برسم تا بفهممش.

-«بیا شماها بابا سرتون بوده این شدین، بیا دیگه رفتم ها»

میخندم، شاهد را برمیدارم و دنبالش میروم.



+عنوان مصرعی از سعدی -علیه الرحمه-

| ز. عین |

وقتی که راهی شدی، بند دلم پاره شد. این بار شبیه ِ هیچ کدام از رفتن هایت نبود. آن گریه های ِ بین الطلوعینی ات کار خودش را کرد. وقتی با آن چشم های ِ قرمز از بی خوابی و گریه ات نگاهم کردی، نگاهم که نکردی –نگاهت را از چشم هایم دزدیدی- و فقط شنیدم زیر لب گفتی: «میشه حدیثی که امروز برات کنار گذاشته بودم رو نخونم؟» من غیر از سر تکون دادن که یعنی بله چه کار ِ دیگری می توانستم بکنم؟ شروع کردی قرآن خوندن. حواسم بود رسیده بودیم به سوره نور. اما تو آن روز یس خواندی. مثل همه ی وقت هایی که مستاصل نگاهت میکردم که قرآن بخوان برایم. و تو میدانستی یس با صدای ِ تو مرهم  دل آشوبه هایم میشود. اول فکر کردم برای دلتنگی هایی که دیشب بی امان از چشم هایم باریدند که تا خوب نشده ای حداقل نرو، خودت شروع کردی یس خواندن اما سوز ِ خواندنت از دلتنگی های ِ من بزرگ تر بود. کاسه ی آب را که ریختم پشت ِ سرت؛ بند نشدم توی حیاطــ(حیات)ــ .رفتم بالای سر ِ سجاده ات که نگذاشتم جمعش کنی. دفترحدیثت را باز کردم. میدانستم علامت میگذاری که تا کجایش را برایم خوانده ای. بلند بلند خواندمش: « قالَ الاِمامُ الصّادِقُ -علیه السلام- : اِزالَةُ الْجِـبالِ اَهـْوَنُ مِنْ اِزالَةِ قَلْبٍ عَنْ مَوْضِعِهِ.» *  غیر عربی اش در دفترت چیزی نمینوشتی . آن روز اما به تفسیر های استاد گونه ات نیازی نبود کافی بود بدانم معنی قلب را و کوه را و ازالة را تا بفهمم این بار دیگر با پای خودت بر نمیگردی. نگاهت را که از من دزدی فهمیدم دل بریده ای...


 

*  که امام صادق علیه السلام فرمود: دل کندن از کوه کندن سخت تر است ...

** عنوان مصرعی است از جناب مولانا

 

 


پ.ن :

خیال نوشته ای کوچک

تقدیمی به

تمام ِ بزرگ همسران ِ شهدا ...


| ز. عین |

فاطمیه بود . شب ِ شهادت بانو خواب ِ عجیبی دیده بود . در بهشت می چرخید . همین بهشت ِ زمینی ِ خودمان . گلزار شهدا . بیشتر شبیه گلزار ِ شهدای ِ امامزاده علی اکبر بود . همه جا نورانی بود و زمین برف پوش. با گل پامچالی * در دست به دنبال مزار ِ مصطفای شهید میگشت . اما هرچه میگشت انگار ِ بیشتر دور میشد ، نگران شده بود اما صدایی  در گوشش گفت : « شـهـیـد ِ گـمـنام » . با چشم هایش روی ِ زمین دنبال ش گشت . اولین مزار ِ را که دید « المومن فی الخمول » در ذهنش پر رنگ تر شد . نشست کنار مزار . برف ها داشتند آب می شدند . با نگاهش گفت « تو چقدر مومنی مرد ! » گل پامچال را که نیت کرد بکارد بالای ِسر آن مومن ِ زنده تر از خودش ، نورها بیشتر شدند و برف ها آب تر و او از خواب پرید ...

 

قطعه 44


* : گل ِ پامچال از گل های ِ فصل بهار است ...

** : عنوان شعریست از قیصر امین پور



| ز. عین |


بـعـضی هـا بـه طـور خاص بـرگــزیـده انـد

مـصـطـفـی هـم کـه بـاشـنـد

بــرگــزیده تــر ...


| مصطفای ِ شهید | 

 

میدونستم این موقع صبح؛ تا ایستگاه امام خمینی که یه عده ی زیادی پیاده میشن ، خبری از نشستن نیست. کیف ِ سنگین از ماژیکای راندو و وسائل اسکیسمو رو شونه جا به جا میکنم. لوله ی مقوای 100*70 رو میدم دست چپم . با دست راست جواب اسمس دوستم که خواب مونده رو میدم . « نگران نباش دیر نمیرسی ، منم هنوز متروام » و تو دلم غر غر میکنم به استاد ِ مربوطه که امروزی ِ که هیچکس دانشگاه نیست مارو داره میکشونه دانشگاه برای ِ امتحان اسکیس . سنگینی ِ وسائل ِ تو دستم کلافم کرده به سه تا امتحانم که پشت ِ سر هم ِ فکر میکنم . به بعضی از درسا که تو طول ترم نخوندمشون . به مثلا دانشجو بودنم ... به جهاد علمی ...

سنگینی نگاه ِ یه نفر رو حس میکنم رو صورتم .نگاه ِ خیره آدم ها به صورتمو زود متوجه میشم و این اتفاق تو مترو زیاد میفته . سعی میکنم سرمو بالا نیارم ولی نه انگار همینجوری زل زده بهم چون رشته افکارم پاره شده . سرمو میارم بالا تا روشو کم کنم و دیگه نگاهم نکنه . سرمو که میارم بالا چشمام خیره میشه به چشماش که هنوز داره نگاهم میکنه، میخواستم روشو کم کنم ولی اون بدجوری خجالت زدم کرد . 5شنبه بود . 21 دی و سالگرد شهادت مصطفی احمدی روشن و پوسترای عکس ِ مصطفای شهید تو مترو ...

حواسمان باشد یا نباشد ، نگاهشان به ماست ...

 

 

+ علیرضا ... [لینک]

+ در مسلخ عشق جز نکو را نکشند ... [لینک]



| ز. عین |

امام سفارشــ ــمان کرده است کــه :

« مثل ِ چمران بمــیرید »

مثل ِ چمران مردن ؛ پیش نیازی دارد ؛

که آن ، مثل چمران زنــدگی کردن است !

آیا می توانم ؟!...

 

 

...// مگر من و شما چند سال دیگر هستیم؟ مگر شماها چه قدر مى‏خواهید عمر بکنید؟ مگر شما هر مقامى هم پیدا بکنید از مقام رضا خان و محمد رضا خان بیشتر مى‏شود؟ عبرت بگیرید! عبرت بگیرید از این حوادث تاریخ. تاریخ معلم انسان است.

تعلیم بگیرید از این حوادثى که در دنیا واقع مى‏شود. شماها چند سال دیگر نیستید در این عالم، چمران هم نیست؛ چمران با عزت و عظمت و با تعهد به اسلام جان خودش را فدا کرد و در این دنیا شرف را بیمه کرد و در آن دنیا هم رحمت خدا را بیمه کرد؛ ما و شما هم خواهیم رفت. مثل چمران بمیرید. مثل این سربازهایى که در مرزها کشته مى‏شوند بمیرید. این وصیتنامه‏هایى که این عزیزان مى‏نویسند مطالعه کنید. پنجاه سال عبادت کردید، و خدا قبول کند، یک روز هم یکى از این وصیتنامه‏ها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید. ... از اینها یک قدرى تعلم پیدا کنید // ...

(صحیفه امام، ج‏14، ص 491)



+  چمران از نگـــاه امام خامنه ای :

... // دانشجوی فیزیک پلاسمای در درجه عالی، در کنار شخصیت یک گروهبان تعلیم دهنده عملیات نظامی، آن هم با آن احساسات رقیق و ایمان قوی و با آن سرسختی، ببینید چه ترکیبی می‌شود؛ در وجود یک همچین آدمی، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته، حرف مفت است؛ تضاد بین ایمان و علم، خنده آور است؛ هم علم است، هم ایمان، هم سنت هست و هم تجدد، هم نظر هست و هم عمل، هم عشق هست و هم عقل// ... 




::: سالروز پـــروازت مبارکــ :::

+ یعنی اگه غیر ایام امتحانات بود ب نظرتون - خط تیره - اینقد زود به روز میشد ؟!  :دی

| ز. عین |

./چهارشنبه 21 دی ساعت حدودا ً یازده هستش و من و دوستم سوار ماشین میشیم به مقصد دانشگاه برای ِ تحویل پروژه کارآموزی. با توجه به این نکته که تحویل پروژه همون ساعت یازده هست و ما تا دانشگاه چیزی حدود ِ 45 دقیقه فاصله زمانی و چندین کیلومتر فاصله مکانی داریم .تا دقیقه های آخر دنبال امضا و کارای پرینتش بودیم. با روحیه بالا سوار ماشین میشیم و زنگ به دوستان میزنیم که اصلا ً نگران نباشید ماهم نیستیم به استاد بگید خودمونو میرسونیم .از اون طرف خط هم اطمینان میگیریم که بیاین عجله نکنید دیر نشده …

./چهارشنبه 21دی ساعت یازده و ربع. خیالمون راحت شده که دیرم برسیم اشکال نداره. نشستیم به حرف زدن. یه جای راه که ، راه ِ اصلی دوشاخه میشه و باریک تر.میبینیم همون راهم بستن به قدر رد شدن یه ماشین. پلیسا ی گارد ویژه دارن ماشینا رو بادقت میبینن.ماشینای مشکوک رو هم چک میکنن.تو فکر خودمم ک چی شده و چرا اینجوری میگردن.که یهو دوستمو میبینم رنگ به صورت نداره. میگه «چی شده؟»گفتم« لو رفتیم ، خوب شد با ماشین تو نیومدیما الان میخواستن پیادت کنن منم ک اعصاب ندارم میخوام برم پروژمو تحویل بدم اون وقت باید درگیر میشدم با پلیسای زحمت کش».میخنده رفیق ِ ترسوی ِ ما . اصلا ب ِ خیالم هم نرسید ترور ...

./چهارشنبه 21 دی ساعت چهار ِ بعد از ظهر میرسم خونه ،میشینم پای دستگاه تا ی ِ سری به خط تیره و وبلاگ دوستان بزنم و هی میرسم به ی ِ اسم .«مصطفی احمدی روشن»یه چیزایی میفهمم تا میرسم به اصل خبر. کلمه ها جلوی چشمم رژه میرن.../چهارشنبه 21دی/ساعت8:30صبح/ترور/رو به روی دانشگاه علامه/انرژی هسته ای/دانشگاه شریف/استاد خوشوقت/متولد1358/یک فرزند4ساله/همش این کلمه جلو چشممه.شهید شهید شهید شهید ...

./چهارشنبه 21 دی.حالم اصلا ً خوب نیست.خبرگزاری های بیشتری خبر رو بازتاب میدن.وبلاگا اکثرا ً دارن محوریت این موضوع آپ میشن.بغض داره خفم میکنه.از خودم. از این خود ِ خودم خیلی دلگیرتر میشم .

./پنج شنبه 22دی.صبح که بیدار میشم میدونم باید یه جا برم.این بغض ِ گره خورده ب ِ حنجرم باعث ِ گلودردم شده.پیامکش میاد.«مراسم وداع با شهید .ساعت19:30.دانش گاه شریف».زودتر میرسم یک ساعتی.قسمت زنونه بچه های دانش گاه شریف همه مشغول کارن.یه عده میز جلوی در رو درست میکنن.یه عده خرماها رو برای پذیرایی آماده میکنن.نه هنوز وقت شکستن بغضم نیست.وضو میگیرم میام بهشون میگن«میشه منم بهتون کمک کنم؟».دایره ای نشستن.حدودا 15تا دختر دانشجو و خانوم.یهو همشون باهم سرشون رو آوردن بالا.سکوت شد . یکیشون گفت«اگه دستت تمیزه آره بیا ، برا شهید ِ بیا توام کمک کن»صداش همینجوری تو گوشمه. برای ِ شهید ِ .شهید شهید شهید شهید ...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانشگاه شریف.کارا تموم شد.مداح میاد.کمیل شروع میشه.نشستم برا بدبختی خودم گریه میکنم.برای بدبختی خودم که از دیروز و باخبر رفتن "او"بیشتر فهمیده امش.سرو صدا ها دم درب ورودی زیاد شده .یکی از محارم شهید اومده.مادرش...پاشدم وایستادم.مثل کوه بود هنوز با صلابت.همه رو یه جوری نگاه میکرد انگار بخواد تشکر کنه که اومدید.هی خواستم برم بگم.من...من...آخه بگم چی ؟بگم ما که نمیشیم برات مصطفی ِ شهیدت .ماکه جای خالی پسرت رو پر نمیکنیم.ما که حال شمارو نمیفهمیم. میخواستم برم قول بدم بهش بگم نمیذاریم این مملکت بی مصطفی ها بمونه.میخواستم برم بگم ماها هممون میخوایم بشیم خار تو چشمششون میخواستم برم بگم ... اما نرفتم ...اما نگفتم ... فقط اشک اشک اشک ...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانش گاه شریف.یکی از خواهرای شهید اومد.گرفتنش دو نفر دارن میبرنش.یهو دیدم ایستاد و از پله های مسحد بالا نرفت.سرش رو گذاشته بود به ستون.سرش رو بلند کرد.اون ور ستون رو نمیدیدم.نگاهشیه جا ثابت موند.دستش رفت چسبای پوستری که به ستون بود رو باز کرد.پوسترو بغل کرد. کشون کشون بردنش تو مسجد...یه خواهر دیگش اومد.نمیتونستن ببرنش.گفت«ولم کنید میخوام عکسشو بغل کنم».قاب عکسو برداشت بغل کرد.دیگه نتونستن ببرنش بالا تو مسجد. همون پایین موند...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانش گاه شریف.هرچیزی که دیدم بیشتر برام روضه بود.صدای مداحو دیگه نشنیدم .آخرای کمیل بود.از مسجد زدم بیرون ...

./جمعه 23دی .دانشگاه تهران .بعد از نماز جمعه.حال مردم عجیب غریبه.شایدم ...این جماعت ِ پیروی ِ پسر ِ فاطمه از بذل جان برای ِ تداوم نظام شان ک مبتنیست بر همان اصولی ک ِ اربابشان قیام کرد ابایی ندارند که مادرش آنگونه می ایستد و میگوید برای خدا دادیم پسرم فدای ِ رهبر ...

./جمعه 23دی.مراسم تشییع شهید.هوا خیلی بارانیست .مصطفی احمدی روشن سلام مارا هم ب ِ آقایمان برسان هرچند من...مصطفای ِ شهید با اینگونه رفتنت زلزله انداخته ای به جان ِ جامعه ی ِ صغیره دلــــ م .بر دل ِ منی که نه به علم نه به عمل و نه به ایمان آنی نیستم که آقایم میخواهد...لبخند امام ِ زمانت را دیدی؟مگر نه ؟ مارا هم دعا کن که بتوانیم بر سر قولمان بمانیم که گفته ایم اگر این کشور مصطفی ای را داد هنوز هم هستند مصطفی ها ... هرچند من یکی راه زیاد دارم اما دعایم کن تو عند ربهم یرزقونی...

 

 

رَبِّ زِدنی عِلمَــــاً و إِیمانــــاً وَ عَمَــــلاً صالِحــــاً وَ أَلحِقنی بالصّالِحین...

منـــم میخوام برسم ب ِ اونجــا که ی ِ لبخند ب ِ لب ِ امام زمانــ م بیارم ...

دعــــــــــا ...

+

   1358ـــ 1390
چه خط تیره ی زیبایی از خود بجا گذاشت... 
مصطفای ِ شهید خطش روشن است!
او برای پرواز هم بال داشت هم سری در سودای پرواز!

(کامنت بی تعارف)

 بخوانید : مشق های ِ علوی

| ز. عین |

کتاب به جنون گفتم زنده بمان را دستــ م میبینند

کتاب همتـَــ ش را

و کنایه هاشان از هر سو آغاز می شود

« همت ِ شرق ِ یا غرب ؟ »

« از کدوم خروجی میری ؟ »

می خواستم همه بغض ِ بودنــ م  را بر سرشان فریاد کنـ م که :

« از همان خروجی ای که آن ها پـــَـــر کشیدند

و چقدر بی پروبالـــ م که خروجی سه راه شهادت را نمی یابـــ م ... »

 

 



+ هفته دفاع مقدس ، زمان خوبیه برای قدر دانی اما دلیل نمیشه هفته های دیگه یادی ازش نشه روی صحبتم بیشتر با شماست آقای صداو سیما ...

++ به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیرست آی خاکـــــــی ها ...

++ + هفت روز مانده تا جنون ... التماس دعای معرفت ...

| ز. عین |

دهلاویه کوچک بود اما بزرگش کردند و آزاد ...

دهلاویه برای همیشه آزاد شد اما به قیمت نبودن ِ بسیاری ... همچون چـــــــمران

چـــــمران برگرد و ما را آزاد کن از هر آنچه غـــــــیر او ...

یاد بده شمع باشیم

قول میدهیم پروانه بودن را اگر تو استادمان باشی زود فرا گیریم

چمران میدانی شده ای استاد بی بدیل عاشقانه هایم با خدا ؟!..

 

 


«مِنَ المُومِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُو اللهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضَی نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَما بَدَّلُوا تَبدیلاً» (احزاب/23)

(از بین مؤمنان مردانی هستند که راست گفتند آن چیزی را که بر آن با خدای تعالی عهد بسته بودند [که آن ثبات قدم بر قتال و مقاتله برای رضای خدای متعال است]، پس از بین ایشان کسی بود که به نذر خود وفا کرد [به این که مقاتله کند تا شهید شود] و از بین ایشان کسی هست که انتظار می کشد [تا شهید شود] و تغییر ندادند عهد خود را [بلکه به آن وفا نمودند.])


سی و یکم خرداد سال 1360 همان روزی بود که مصطفی چمران با روحی سبکبال و آرام با کفنی گلگون که همان لباس رزمش بود به ندای ارجعی الی ربک راضیة مرضیة پروردگارش لبیک گفت . همان شهیدی که شاید به جرئت بتوان گفت جمع اضداد بود ، انسانی با ابعاد به کمال رسیده متعددی که ، هر فردی با توجه به ظرفیت خودش متمایل به یکی از ابعاد وجودی او شده بود .

چگونه می توان او را شناخت که در روزهای سخت جنگ ِ میان حق و باطل به سختی آهن بود

و در شب های تنهایی و میان تجهد های عاشقانه اش در مقابل یگانه محبوبش به لطافت اشک می شد .

چگونه می توان او را شناخت که در مهربانی پدرگونه اش برای یتیمان بی مثال است و غضبش برای کافران بسیار خوف انگیز ...

چگونه می توان او را شناخت که عارفانه ها و عاشقانه هایش هنوز که هنوز است رشک خیلی از ما به ظاهر عاشقان شهادت را بر می انگیزد و سختست بفهمیم که چگونه چمران شهید شد در راه تنها محبوبش قبل از آنکه به شهادت برسد . . .

سخت است نوشتن از فردی که مرد ِ عمل بود نه مرد سخن ...

نمیتوان آن طور که بود توصیف کرد کسی را که مالک اشتر جبهه های جنوب لبنان بود و حمزه کربلای ایران ،  از کسی که نمونه کامل انسانی بود کسی که به راستی شاگرد مکتب مولامان علی (ع) بود.

حتی اگر بخواهیم قبول کنیم که به این درک رسیده ایم که چون اویی را بشناسیم باز هم نمیتوانیم چون همان خدایی که بی تابی و بی قراری او را در قفس تن تاب نیاورد و او را به نزد خود خواند زودتر این دعای او را به حقیقت رسانده است که گفته بود:


“خوش دارم هیچ کس مرا نشناسد. هیچ کس از غمها و دردهایم آگاهی نداشته باشد. هیچ کس راز و نیازهای شبانه ام را نفهمد. هیچ کس اشک های سوزانم را در نیمه های شب نبیند. هیچ کس به من محبت نکند. هیچ کس به من توجه ننماید جز خدا کسی را نداشته باشم. جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم جز خدا انسی نداشته باشم وجز خدا به کسی پناه نبرم.”

 

چمران دعا کن برایمان که ماهم پروانه بودن را یاد بگیریم ...

سالروز پـــــــروازت مبارک ...

 

| ز. عین |

ده نگاه  از زمین به آسمان

جا گذاشته ام ، تسبیحـــــم را در شلمچه ، دلـــــــــم را در شرهانی . . .

]بدون عکــــــــــــس[

عکس میخواهی ، چشمانم را بنگر ، دریچه ی دلم است با حافظه ای نامحدود

28/12/89

نگاه ِ اول : قبر های خــــــــــالی

نیمه شب / دوکوهه/ حسینه گردان تخریب

قصد کردیم بریم جایی که آسمونی ها عاشقانه هاشونو به یار میگفتن

یه جاده ای بود که تهش به جای معلومی میرسید «حسینیه ی بچه های گردان تخریب»

شب بود ، اما با خوش رقصی های ماه تو آسمون ، کل دشت روشن شده بود

اونقدر روشن که ترسیدم نکنه سیاهی دل ِ منو رو کنه . . .

پا که گذاشتم تو حسینه ، یه لحظه نتونستم برم جلو !

مسافرهای این حسینیه کیا بودن ؟؟ من کجا ؟؟ اونا کجا ؟؟

رو انگشت های پام هم بایستم قدم به هیچ کدومشون نمیرسه .  . .

تنها نور فانوس بود و صدای هق هق گریه ...

حالا این صدای همسفرای خودم بود یا ...

زانوهام تحمل نکرد حجم حضور ِ میزبان ها رو

شکست ... نشستم ... سکوت و حضور رو توام احساس کردم

یه بار دیگه شکستم . . . این بار بغض بود

 توراهی سفرم بود و هنوز خرجش نکرده بودم

یه پیامک اومد برام

بیا جلو // زیارت عاشورا // قبرای خالی

بی هیچ توضیح بیشتری !!

توضیحات بیشترش با من !!

رفتم . . . قرص ماه کل دشت رو روشن کرده بود . . .

ارض اونجا سراسر عرش بود

صوت دلنشینی از زیارت عاشورا

قبرای خالی

صدای گریه و مناجات

یه عده عاشق که . . .

اعتراف نوشت : اشتباه کردم ، توضیح بیشتر نداشت !!

تو فقط بخوان : بیا جلو // زیارت عاشورا //  قبرهای خالی ...

برای باران : آن شب دست در دست باران زیر نور مهتاب تا حوالی ِ خدا رفتم

***

29/12/89

  نگاه ِ دوم : دلت را بردار و تا کربلا یک نفس بدو ...

صبح / یادمان فتح المبین

راوی داشت حرف میزد

پراکنده نشسته بودیم ، صدا واضح نمیرسید

گفت : (( یاعلی بگید بیاید جلو ، به تعداد قدم هایی که برمیداری انشاالله بری کربلا ))

بلند شدم

میخواستم بـــــــــدوم . . . تا خود ِ کربلا

***

29/12/89

نگاه ِ سوم : پروانه ، پــــَـــر کشید و رفت ...

حوالی عصر / هویزه

دفعه اولی که اومده بودم هویزه

تا برسم به گلزار شهدای هویزه داشتم براشون فاتحه میخوندم

نیتم این بود که برم سر مزار شهید علم الهدی

رفتم ، ولی خیلی شلوغ بود

حرفام زیاد بود و باید تنهایی با یکی در میونشون میذاشتم

یه جایی همون جاها نشستم

چشمم به اسم سنگ مزار شهید افتاد « شهید پـــــــــــــــروانه »

خیلی باهش درد و دل کردم ، خیلی

گذشت تا این سفر

نزدیک عید و شلوغ تر از دفعه قبل که هویزه بودم

دوباره خلوت خوب میخواستم

راه ِ جلوتر رفتن نبود

همونجایی که بودم نشستم

خودش بود « شهید پروانه »

تقاضا نوشت : پروانه ، بال هایت را قرض میدهی ؟!..

***

نگاه ِ چهارم : احسن الحالی بهتر از این نیافتم ! ...

لحظه تحویل سال / پاسگاه محمودوند / معراج الشهدای اهواز

میزبانان : 12 شهید گمنام - تازه تفحص شده

اومده بودیم معراج الشهدا

تو دلم طوفان بود

هنوز میزبانامون نرسیده بودن

توسل خوندیم دوباره کمک خواستیم از راه بران حقیقیمون

صدای همهمه از قسمت برادرا اومد

اومده بودن فرزندای این خاک

کی گوسفند قربونی میکنه ؟؟؟

کی داره اسفند دود میکنه ؟؟

آخ بمیرم برا مادرت ...

چقدر لاغر شدی ! ..

چقدر چشم انتظارت بود

خوب کاری کردی اومدی

بوی گل یاس میاد ، شاید مادر اومده استقبالتون ...

قابی شده است بر دلم آن مکان و زمان

خوب گفت همسفرم دوست داشتم کسی نرود ، کسی نیاید ، بادی نوزد ، صدای اضافه ای نباشد

من باشم این تصویر که حرفا برای گفتن دارد ...

خصوصی نوشت :

شهدا میدونم برای این بزم عاشقونتون خوبارو دعوت کرده بودید

اما میدونم من فقط به رسم مهمون نوازیتون اونجا بودم

به حق که چه خوب میزبانایی هستین ...

***

1/1/90

نگاه ِ پنجم : گویند اروند یعنی وحشی ... غرقش شدم !

ظهر / اروند کنار

راوی حرف میزنه . . . بچه ها گوش میدن

راوی حرف میزنه . . . من گوش میدم

راوی حرف میزنه . . . دیگه گوش نمیدم ، اروند رو نگاه میکنم اونقدر که حس می کنم توش غرق شدم . . .

من حرف میزنم . . . اروند گوش میده

چی میشد شب عملیات آروم میگرفتی ؟!..

درست مثل امروز که آرومی ، جوری که انگار نه انگار  یه روزی اونقدر حقیر شده بودی که مردای خدا تو رو رد کردند و رفتند رسیدند آسمون . . .

آرومی اما میدونم تو دلت پر از حماسه است

آرومی اما میدونم سنگر مزار خیلی از کسانی هستی که دنبالشون برای گرفتن نشونی تا اینجا اومدم

به رسم همیشه سنگی بر میدارم تا صدا کنم آن هایی رو که در اعماقت پنهونشون کردی

سنگ رو آب نمیمونه .... غرق میشه ... غرق میشم ؛ غرق ِ اروند

دیگه حرف نمیزنم فقط نگاهش میکنم

یه قسمت از زیارت شهدا همش تو ذهنمه

 « فیالیتنی کنت معکم »

به اروند نگاه میکنم ، به خودم ، یالیتنی کنت معکم ، من ؟! اروند ؟! . .

***

نگاه ِ ششم : هوا مملو از بوی سیب سرخ است و عطر گل یاس ...

غروب / شلمچه / نماز مغرب

اینجا شلمچه است . . . باد از کدامین سمت بوی سیب سرخ می آورد ؟! ..

اینجا شلمچه است . . . رنگ آسمان به سرخی میزند . . . چشمانم را به جنون میکشد این غروب . . . به راستی این تصویر زیارتگاه چندتن از آسمانیان بوده است ؟!..

اینجا شلمچه است . . . چشمانم را میبندم ، دستانم در حصار هایی قفل شده است ، اما دلم ضریح ارباب را دخیل بسته . . .

اینجا شلمچه است . . . پیشانی بر خاک گذاشته ام . . . سجده گاهم داغ می شود . . . چرا این خاک بوی گل یاس می دهد ؟!..

اینجا شلمچه است . . . چادرم خاکی شده است . . . چرا دلم بهانه ی مادر را میگیرد ! ..

اینجا شلمچه است . . . به راستی جای کسانی که شلمچه را به آسمان بردند خالی ست . . .

از سر دلتنگی نوشت :

دوباره تنگ شد این دل ولی برای خودم

برای گریه های یکریز و های های خودم

خودم نیم که خودم در شلمچه جاماندست

دوباره کاش بیفتم به دست و پای خودم . . .

***

 2/1/90

 نگاه ِ هفتم : سفر به چزابه

حوالی ظهر / چزابه

چزابه معبریست به آسمان بین هور و رملستان

تا چشم کار میکند ، نی است و نیزار

چقدر پرستوی مهاجر که از این نیزار ها به آسمان پرکشیدند ...

***

نگاه ِ هشتم : بچه های گردان حنظله سیراب شدند ! ما را دریابید ...

ظهر / فکه / رمل های داغ / نماز ظهر / عطش ... (بازم کلیدواژه بدم ؟)

در یادداشت های باقی مانده از یکی از شهیدان گردان حنظله آمده است:

« امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندی کرده ایم. نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س) »

به راستی کربلایی ست

مقتل اسماعیل های خمینی که در فکه قربانی شدند ، جان دادند ، اما سر تسلیم فرود نیاوردند ...

اذن ورودش را « عطش » نامیده اند

اینجا مشهد ِ جوان هاییست که علی اکبرگونه و با لبان تشنه به دیدار یار شتافتند

شهدای فکه دیگر تشنه نیستند ، آنان سیراب ِ شراب طهوری شده اند به دست اربابمان حسین . . .

خورشید به وسط آسمان آمده وقت نماز است

به جماعت به پا میخیزیم

مقتل ، نماز عشق ، عطش ... خدایا یادآور چیست چرا به یاد نمی آورم !!

صدای آوینی را میشنوم :

یاران شتاب کنید، قافله در راه است

می گویند گنهکاران را نمی پذیرند

آری! گناهکاران را در این قافله راهی نیست

اما پشیمانان را می پذیرند

ای دل! تو چه می کنی؟

می مانی یا می روی؟

داد از آن اختیار که تورا از حسین(ع) جدا کند...

به یاد میاورم 

کربلا زمینیست به وسعت عالم

و عاشورا زمانیست برای امتحان تمام عالمیان ...

***

نگاه ِ نهم :-بی نصیب ماندیم از نگاهشان-

1-     طلائیه و سه نقطه ی بی پایان

بی سیم رو بده من  

همت همت ....

میشنوی صدامونو ؟؟!! ...

حاجی مارو راه ندادن طلائیه  ...

حاج همت همه بچه ها پشت خط موندن

چندتا اتوبوس دلسوخته داریم چیکارشون کنیم ؟؟

ماها همه همت ِ شهرمون رو از شرق میریم غرب شایدم از شمال به جنوب

اما به خدا خروجی ِ«  سه راه شهادت »  نداره !!..

حاجی اینجا نقل و نبات میریزن سرمون

حاج همت اعتقاداتمونو نشونه گرفتن

شلیک مستقیم میکنند به ایمانمون

انبار مهماتمون رو قراره پر بصیرت کنیم

به ماها میگن افسر جنگ نرم

شنیدی حاجی؟؟

خیلی پرمسئولیته همه جا میدون ِ مینه

پاتو کج بذاری یهو ممکنه همه پلای پشت سرت خراب شه

رمز همه عملیات هامون ... یامهدی ست ...

قلممون اگه از راهی که تو براش سر داده باشی بنویسه

برا دشمن مثل بمب اتم میمونه

حجابمون اگه اونی باشه که شماها برا حفظش جنگیدید میشه خار تو چشمشون

حاجی هنوز صدام میاد ؟..

حاجی تنهامون نذار

بیا دستمونو بگیر ...

مثل اینکه قطع شد

چقدر حرف داشتم ....

***

2- دهلاویه کوچک بود اما بزرگش کردند و آزاد ...

دهلاویه برای همیشه آزاد شد اما به قیمت نبودن ِ بسیاری ... همچون چمران

چمران برگرد و ما را آزاد کن از هر آنچه غیر او ...

یاد بده شمع باشیم ، قول میدهیم پروانه بودن را اگر تو استادمان باشی زود فرا گیریم

چمران میدانی شده ای استاد بی بدیل عاشقانه هایم با خدا ؟؟

***

برداشت دهم:و در شرهانی مُحرم ِ عشق شدیم ...

شرهانی / قتلگاه / وداع

وقتی زمان ، زمان ِ وداع باشد و مکان ، شرهـــــــــــانی  . . . دیگر داغی میشود بر دل

راستش را بخواهی

کلمات همراهیم نمیکنند برای ابراز آنچه بر دلم گذشت در شرهانی

فهمیدم چرا صداهای گریه از بقیه زیارتگاه هایی که بودیم جگرسوز تر است ...

غریب بود غریب ...

نگاهم به آسمان بود

دست بر خاک گذاشتم ، عهد بستم

چقدر این خاک به افلاک نزدیک است

ریه هایم میخواد ببلعد تمام هوای آنجا را

دلم . . . دلم . . . نه دلی نمانده است

جویای حالش هستید به شرهانی مشرف شوید !!!

اعتراف نوشت : دلـــــــــم را ، جایی حوالی ِ مشهدت ، جا گذاشته ام ای شهید !..

***

از ته دل نوشت :

السلام علیکم یا اولیاء الله و احبائه

السلام علیکم یا اصفیاء الله و اودائه

السلام علیکم یا انصار دین الله

السلام علیکم یا انصار رسول الله

السلام علیکم یا انصار امیر المومنین

السلام علیکم یا انصار فاطمه الزهرا سیده نساء العالمین

السلام علیکم یا انصار ابی محمد الحسن بن علی الزکی الناصح الامین

السلام علیکم یا انصار ابی عبدالله بابی انتم و امی

طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم و فزتم فوزا عظیما

فیالیتنی کنت معکم فافوز معکم


شرمندمون کردن راهیان نوری ها ....(+)

 

| ز. عین |

 

 

گوش کن!

صدایی می آید که نمی شنوی ...

شاید می بینی ، می گذری و توجهی نمی کنی !!

شاید گرفتاری !

همچون پرنده ای که در تارهای عنکبوت دنیا گیر افتاده است

و پرواز را به فراموشی سپرده ای

و به همین راحتی از غوطه ور شدن در زلال نور جا مانده ای

و آسمان را جز به نگاهی از زمین به یاد نمی آوری....

می بینی ، هنوز هم کشش ها پابرجاست

اما کوشش های عقیم مانده ی  دل رخصت لبیک گویی به ندایی آسمانی را از دست می دهد !!!

اندکی درنگ کن...

چرا از قافله ابرار جا مانده ای ؟؟؟

هنوز دعوت نامه ات دست نخورده باقی مانده است

پس برخیز و این فرصت شکوهمند را از دست نده

تا با جاودانان همسفره شوی

تا بدانی او چگونه آسمانی شد و چرا تو هنوز که هنوز است پاهایت در گل و لای آرزوهای دور و دراز دنیا گرفتار است ...

تا بدانی هنوز دیر نشده . . .

تا بدانی . . . تا بدانی . . .

نه !! من را به تو و او و ایشان چه کار ؟؟

شما چمدان هایتان را هم بسته اید برای ملحق شدن به راهیان معرفت !

اما من ... با  این کوله بار پر از معصیت چه کنم ؟؟ با این همه قول های شکسته شده  ؟؟ با این توبه های از یاد رفته ... ؟؟

راستی چرا من آسمان را جز به نگاهی از زمین به یاد ندارم ؟؟

چه کرد آن جوان بیست ساله ای که نفس مطئنه ای شد و خطاب «فدخلی فی عبادی و ادخلی جنتی » یار قرار گرفت ؟؟

چه کردند که قبل از خیزش و تسلط بر دشمن بر نفسشان مسلط شدند و زنده تر از هم چون منی ، «عند ربهم یرزقون » اند ؟؟

مگر حاج حسین خرازی که بود که علمدار گونه دستش را داد و با یک دست صدایی ایجاد کرد که با گذشت این همه سال از ان روز ها پیامش را می شنوم ؟؟

مگر حاج ابراهیم همت که بود که بی سر بودن ِ خون خدارا در مقتل عشق تاب نیاورد ، و سرش را پیشکش کرد ؟؟

مگر ابراهیم هادی که بود که نخواست نشانی ازش بماند وقتی قبر مادر سادات بی نشان است ؟؟

آن بی نشانان چگونه تو را در قنوت و سجده شبانگاهشان خواندند که این چنین اجابتشان کردی ؟؟

***

این روزهای آخر سال که مهیای سفر به دیار پرستوهای مهاجر می شوم ، بسیار دلتنگـــــــــــــم .

قول هایی را که برای بهتر شدن در ابتدای سالی که گذشت به خود و خدا و امامم داده بودم جلوی چشم اشک بارم رژه می روند . . . و افسوس می خورم . . .

می خواهم تمام این دلتنگی را با خود به سرزمین شما بیاورم .

شانه هایم دیگر تحمل بار سنگین ِ تعهد های شکسته شده را ندارد .

می خواهم دستم را بر روی خاکی که شما از آن به سمت ملکوت بال گشودید ، بگذارم و شما را شفیع قرار دهم.

می دانم برادرانه دست گیری ام میکنید

می خواهم خود را برای یکسال به ضمانت خون شما بیمه کنم

فقط یک خواهش ازتان دارم ، می شود رسم پرواز را به من نیز بیاموزید ؟؟

***

 

پ.ن: ببخشید اگر طولانی شد ، دلم پر درد تر از اینها بود و اگر قلم رام دست هایم نشده بود ، دل مجالی برای توقف بهش نمیداد . حلال کنید راهی سرزمین نورم ، قطعه ای از بهشت وعده داده شده .

زهرا نوشت : درد بسیار است و به دنبال دواییم هنوز .

برای امامم : امسال هم دعای فرج بی جواب ماند ، آقا دعا کنید برایمان که حضورتان را آنچنان درک کنیم ، تا با ظهورتان زیر بیرق شما به دیدار یار نائل شویم .

برای دوستان : امیدوارم سال نود سال فرج و گشایش همه ی مومنین و مومنات باشه و چشممون به جمال حضرت ولی عصر ارواحنا فدا روشن بشود و زمین ِ تشنه عدالت ، سیراب آن عدل وعده داده شده ی حکومت  مهدوی بشود . سال خوبی رو براتون آرزو میکنم .التماس دعای فرج.

 

 

 

| ز. عین |

 

 

 

برادر شهیدم

سلام

زمین که لطفی ندارد از آسمان چه خبر؟؟

گمنام بر زمینی و نامدار در آسمان . . .

از تبار رشید مردانی هستی که در کوله خاکیشان حتی نامشان هم سنگینی می کرد . . .

بزرگوار بگو ما با بی نشانیمان در آسمان چه کنیم ؟؟!!؟!؟؟!؟

تویی که مومن بودن در کلام مولامان علی (ع) را به عالی ترین جلوه بصری درآورده ای !

ای مومنی که ترجیح دادی در خلسه خمول عارفانه باقی بمانی

و از شراب طهور گمنامی  دو ، سه پیمانه ای بیش تر بنوشی

تا ما زمینیانِ خاکی ِ در گل مانده مجالی برای شناختت پیدا نکنیم

و جاهلانه گمنامت بخوانیم !

تویی که ""شهادت"" و ""گمنامی"" هر دو فضیلت برنده شدن در مسابقه معنویت و رسیدن به رضوان الهی را دارا می باشی ...

تویی که در عین ناپیدایی گم نشده ای

و در عین حضور ، ناشناخته ای

و دلت چراغ هدایت

تو برایمان دعا کن

که دست های رو به آسمانمان

و پاهای در گل فروماندیمان از هم جدا شوند

تا شاید راهی به آسمان پیدا کنیم

زیرا تو حقیقتی آسمانی هستی که برای شناختنت باید به آسمان سفر کرد

برادرم ...... دعا کن برایمان ......

که پروانه وجودمان را فدا کنیم بر گرد ذات اقدس الهی هم چون تو

اگرچه هم چون من ای ، هیچ گاه به گرد پای چون تویی نمی رسد ...

///////////اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک /////////////

زهرا

 

| ز. عین |