- خط ِ تیره -

آپلود عکس

چهارم مهر روز من است؛ روز ِ من ِ تو! من عباسی ام

[ چند روایت معتبر از یک دلدادگی ِ دیرینه]



« زهرا، فامیلیت رو نمیدونم، بگو این فرم رو برات پر کنم.» مربی تربیتی دبیرستانمان بود. به اسم کوچک مرا میشناخت و نه بیشتر. گفتم:«عباسی». یکهو سرش را آورد بالا، نگاهم کرد، چشم هایش برق میزد. انگار چیز جدیدی را کشف کرده باشد. « چه اسم و فامیل قشنگی داری دختر.»کمی مکث کرد و لبخند زنان ادامه داد:  « زهرا عباسی»

اولین بار بود که کنارهم اینطور دیدم زهرا عباسی بودنم را. انگار حلاوت دیگر داشت زهرایی که با عباسی بودن معرفی ش کامل می شد. 


مربع


تلویزیون داشت مصاحبه ای نشان میداد که در آن از مردم میپرسید، ارادتان به کدام یک از شخصیت های واقعه عاشورا بیشتر است. سوال بیخودی به نظرم آمد. اما در گوشه ای از ذهنم راهی غیر عباسی شدن نبود برای ِ شرف یاب شدن به خیمه ارباب..


مربع


حال جفتمان تعریفی نداشت. اما دلداری ها بوی ِ بهارنارنج میداد. همان موقع که به وقت ِ درد برای هم پیامک میکردیم « دلم عباس دارد، غم ندارد» و لازم نبود حرف ِ دیگری به میان بیاید، همین که آقا بود کفایت میکرد.


مربع


شهید گمنامی را شاهد گرفتم. اراده بر کاری کردم و در عوض خواسته ای را تمنا.  از همان آقایی که به نامش منسوب بودم. عجزم را در خواهشی پنهان کردم. که اگر این کار را میکنم برای این است که آن لطف را در حقم کنید. نام مادرش را بردم برای ِ محکم کاری. چهارم مهر بود آن روزی که من به قولم عمل کردم همان روزی که در دفتر جیبی کوچکم نوشتم: « و امروز فقط خدا بود و هیچ نبود» و منتظر اربعین شدم و وفای به عهد حضرتش. اربعین آمد و رفت و دیدم نه! خبری نیست از آن آقایی که خیلی از مرام ش میگفتند که به نام به او منسوب بودم. گلایه ام را بردم پیش ِ خواهرش... [اشتباه ِ محض بود کارم، میدانم.]


مربع


هماهنگی ها که انجام شد و تاریخ راهی شدنمان قطعی. آب شدم از شرمندگی ِ وفای به عهد عمو، از شرمندگی گلایه هایی که کرده بودم. چهارم مهر ِ سال بعد قرارمان بود آن روزی که راهی شدم و این طور هم لبخند رضایت شان از کارم را دیدم هم کربلایی شدم و هم عباسی...


مربع


دیشب تمنای ِ نگاهشان را داشتم، که اگر هیچ ندارم دلخوش همین عباسی بودنم، حس کردم که نیستند یا بد کرده ام و تنبیه م می کنند. راست میگفت این خانواده کسی را مدیون خودشان نمیگذارند. اول منبر که با نام شان شروع شد فهمیدم که هستند، فهمیدم که میبینندم، تمام حرف های منبر را انگار برای حال ِ رو به مرگ ِ من میگفت واعظ، از رشد آدمی به هنگام درد اما هیچ نگفتن! امروز با مرور حرف های دیشب،هق هق  گریه هایم را آرام میکردم، سرم را که بالا آوردم و نگاهم گره خورد به عکس ِ خوش رقصی های پرچم گنبدش، یادم آمد امروز چهارم مهر است یادم آمد که صاحب دارم، یادم آمد که من عباسی م...


مربع


آهای اهل عالم من عباسی م ...


| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۱۱)

۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۱:۱۸ | خانم ِ ز. عین |
سلام

میدانم این مطلب غیر وقت گرفتن ازتان هیچ نداشت!
البته همه نوشته های اینجا همین سرنوشت را دارند
با اینکه تلاشم برای ِ غیر این است
خلاصه که، نمیخواستم شخصی نویسی بیهوده ای به نظر بیاید
اما این نوشته باید 4 مهر ثبت میشد
برای ابراز ِ ارادت به بلند بالایی و ثبتش در خط ِ تیره ..

یازهرا
۰۶ مهر ۹۳ ، ۰۸:۴۵ کــــلــوخ کلوخ
روایتی ساده از خودت بود...شاید اگر این طور نمی گفتی هیچ وقت با  این نگاه که زهرای عباسی بهت توجه نمیکردم..
بسم الله.
.


...
آخه چی میمونه غیر اینکه گفت:
،

عباسی!
آخ...عباسی!
.
۰۷ مهر ۹۳ ، ۰۵:۰۶ محمد مهدی
طوبی لک.
۰۹ مهر ۹۳ ، ۲۲:۳۹ پلڪــــ شیشـہ اے
خیلی به متن تون فکر  کردم ...
اراده کردن و مدد خواستن.
عجز اراده گرفتم.حس میکنم جوون تر بودم قوتم بیشتر بود ...

داشتم فکر میکردم من چیم؟! شما عباسی ... ما ... یا امام رئوف ...
۱۲ مهر ۹۳ ، ۰۹:۲۶ سید مرتضی
کمی آرامش
۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۲ گرافیست کوچولو
مربع
. . .
سلام
خانومِ عباسی ...
: )
 عباسی بمانید و عباسی شهید بشید إن‌شاءالله.
۱۶ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۸ زهره سعادتمند
عباسی ها چه راه همواری دارند برای حسینی شدن..
فدای عمو عباس مان...

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">