از پاییز دو سال پیش به دلم مانده که یک کاری کنم. یک کاری که کار باشد. به خیالتان نفهمیدم که وقتی شاهد به دست، آنجا دور و برتان میپلکیدم و بی هیچ فکری عکس میگرفتم، دست به یکی کرده بودید؟ سر آن قضیه ی عباس ها و ابوالفضل ها! نه قربانتان بروم، گیج هستم ولی نه آنقدر که دوزاری کجم نیفتد، مثل همه ی یال و کوپال خیالی ام پیشتان. یا آن بار ِ دیگرش را. یادآوری میکنم که اینطور توپ را به هم پاس ندهید که کار ما نبود. مردد نشسته بودم که، بمانم یا بروم که ساندویچ الویه را دادند دستم. اگر نگران نگاه مردم به خل بازی های دخترک چادر به سری آنجا نبودم و نگران ِ دین و ایمان پسرک های کم ریش و چفیه به گردن. شروع میکردم بلند بلند خندیدن و الویه را لقمه لقمه بین خودتان دست گردان کردن که آخر خوش انصاف ها من بین همان پله هفت و هشت متروی مبدا هم که رفع ِ هوس الویه را از اساس در گلزار ملغی کرده بودم، بساط ِ رو کم کنی را داده اید دست ِ خانومی دست به خیر که الویه کند و بدهد به دستم که از این مجنون ترم کنید؟ شماها که بهتر باید بدانید کار ِ به دل مانده یعنی چه. هه، خوش خیالم. شماها اگر چیزی به دلتان مانده بود که حالا یک گوشه ای همین جاها حسرت بزرگترین به دل مانده یتان را میخوردید. الغرض به دل ماندن چیزی به غایت دردآور است و اگر دیر بشود زمان شدنش حسرت برانگیز. من عکاس نیستم اگر نتوانم فرق هنرمند بودن را با هنرمرد بودن نشان دهم. وقتش شده که بدون دوربین عکاسی ام را شروع کنم. پله ی اول همینجاست که تصویر قبل از ویزور در جایی که شما لابد بهتر میبیندش تصویر شود. خوش مرام ها دست بجنبانید، نمیخواهید که کسی اینجا خیال کند قد ِ یک هوس زودگذر الویه فقط دست برمی آورید؟!
+ دردم گرفت وقتی تیتر یک پوستری برای شهادت سیدمرتضی، همان عنوان پروژه ای بود که دوسال برایش هیچ غلطی نکردم. دردم گرفت. هنرمرد.