از مهمانی افطار برگشته ایم. اهالی خانه از جنب و جوش لباس عوض کردن و مسواک زدن و کارهای قبل از خواب افتاده اند. چراغ ها خاموش شده و خانه ساکت است. می نشینم کنار سجاده ام. گوشی را برمیدارم، چند ساعتی هست پیام های شبکه های اجتماعی ام را چک نکرده ام. کارم تمام میشود اما گوشی را هنوز زمین نگذاشته ام، حواسم هست که در حال از دست دادن دقایقی هستم که چند صباح دیگر حسرت از دست دادنشان را میخورم. اما باز گوشی از دستم نمی افتد، مثل تمام این روزها که به هیچ گذراندمشان. به جزء قرآن عقب افتاده ام فکر میکنم اما باز بیخیال نمیشوم. چقدر گذشت؟ قریب به یک ساعت. به خودم نهیب میزنم. دستم را هنوز نبرده ام به سمت دکمه بک گوشی که آن بالا پیامش می آید. وسوسه شونده و بی اختیار دستم میرود به سمت دایره ای که محیط شده به خط قرمز و کلمه لایو. کمی میگذرد و بعد، در حرمم. تنم میلرزد نه از خنکای سرمای سحر که از در پشت اتاق می آید. میلرزم از خجالتت بعد آن حضیضی که دست انداختی و بالایم کشیدی. حرم آنقدر خلوت است که مرد دشداشه پوشی دست به ضریح ایستاده و کتاب دعا به دستِ دیگرش، زیارت نامه میخواند. آنقدر خلوت که صدای به صلوات بلند شده ی مردی خارج از قاب گوشی ِ ادمین صفحه ی اینستاگرام امام حسین را هم میشنوم. آنقدر خلوت که خودم برای این قاب جای همهمه ای که نیست، یادِ آخرین دیدارمان و دم گرفتن چند جوان ایرانی کمی جلوتر از باب الراس و خودم که جاگیر شده ام در پاگرد حجره های اطراف صحن و چشم دوخته به ضریح، زمزمه میکنم: "جان آقا، سَنَ قربان آقا، سیّدِ عطشان آقا... جان آقا..." و میشکنم، شکستنی...