« الو سلام . رسیدی دانشگاه ؟» « آره همین الان رسیدم» « پس واستا جلو در دانشکده منم بیام باهم بریم خیلی دیرشده»
از ماشین پیاده میشم و بدو میرم که برسم بهش.میبینمش بالای پله های دانشکده وایستاده.ده دقیقه دیر رسیدیم و احتمال راه ندادن استاد خیلی بالاست. پله هارو دوتا یکی میکنم تا برسم بهش ، یهو میخکوب میشم به اعلامیه فوت یکی از بچه های دانشگاه. مرتضی مقیمی . یه پسر جوون.«وای زهرا.. این پسره .. مرده .. من این ترم باهاش ی کلاس دارم .. » هیچ حرف دیگه ای نمیتونم بزنم. دوستم دستمو میگیره و به سمت کلاس میریم . مکث من پای اعلامیه تاخیرمونو بیشتر کرده و استاد راهمون نمیده تو کلاس. آروم تر پله های دانشگاه رو میام پایین. دوباره وایمیستم و اعلامیه رو میخونم .ختمش تاسوعا بوده.ینی هفته پیش. حالا فردا همون کلاسی ِ که مشترک بود. دوهفته پیش سر کلاس بود و حالا ...
دوستش تعریف کرده بود که « سکته قلبی کرده و درجا تموم. آخرین باری که دانشگاه دیدمش میدونید آخرین حرفم بهش چی بود ؟! مرتضی میبینمت ... » ولی دیگه ندیدتش ...
می بینمت ؟! ...
+ ما أنزَلَ المَوتَ حَقَّ مَنزِلَتِهِ مَن عَدَّ غَدا مِن أجَلِهِ
کسىکه فردا را از عمر خود به شمار آورد ، مرگ را در جایگاه شایستهاش قرار ندادهاست .
الکافی : 3 / 259 / 30 منتخب میزان الحکمة : 520
+ تعجب میکنم از کسانی که مرگ را فراموش میکنند در حالی که هر روز میبینند کسانی به کام مرگ فرو میروند. *
(نهجالبلاغه ص1145 ح121)
+ امشب خبر ِ فوت یه کودک یک ساله رو هم شنیدم ... آماده ام ؟!...
+ بعدا ً نوشت : از اونجایی که کامنت اولیه خودم هم برای این پست ثبت نشده حدس میزنم شاید کامنت بعضی از دوستان ثبت نشده باشه ... تقصیر بلاگفاست نه من ... : )