مامان اومد تو اتاقم ، خواستم صدای مداحی رو کم کنم .
گفت : بذار باشه ، دلم خیلی گرفته ...
دوباره که برگشتم تو اتاق صورتشو نمی دیدم اما شونه هاش می لرزید
خواستم برم جلو سرمو بذارم رو پاش و یه دل ِ سیر باهاش گریه کنم اما نرفتم ...
بغض داشت خفم میکرد
صبر کردم ، آروم که شد رفتم پایین پاش نشستم
هنوز چشمای پر از دلتنگیش خیس بود و رد اشک رو صورتش معلوم
- قربون ِ دلت برم ، آروم شدی ؟
یه قطره اشک دیگه ...
اشکشو بوسیدم ، دستشو هم ...
داشتم دق میکردم اما نمیتونستم جلوش گریه کنم
آخه ماها تحمل دیدن اشک مادرامونم نداریم
بعد توکوچه جونمونو میارن رو لبمون
تو کوچه آتیشمون میزنن
گفتم آتـــیـــش...
راستی در ســـــوخته دیدی؟؟
انگار خیلی خوب سرجاش بند نمیشه
میگن سیـــلی ...
راستی تاحالا کسی زده تو صورتت ؟؟
من که نه ... آخه من دخترم
دختر رو پیامبر گفته است دری ست از درهای بهشت
حالا اینها فکر کرده اند باید هر دری را بزنند ...
میگن صورت نیلی
تا حالا شده از محرمات رو بگیری ؟؟
میگن ضربه مسمار
شده درد داشته باشی اما به خاطر دل ِ عزیزت آه نکشی ؟؟؟
میگن چادر خاکی ...
راستی محسن ابن علی چند ماهش بود ؟؟؟
وااااااای مــــــــــــادر ...
حاج منصـــور نوشت : انشاالله که دروغ ِ ...
قدری زخاک ِ چادر زهـــــــــــــرا به دل نشست
اذنم بده صدا بزنم وای مـــــــــــادرم مادرم مادرم
دوباره
برایم دعا
کنی
.
.
.
مـــــادر