میوه ی ِ دلم، کاش بودی. کاش بودی تا دستان ِ ظریف و چشمان ِ دنیا ندیده ات را میبوسیدم و مست ِ بوی ِ بهشتی گیسوانت، نوازشت میکردم و برایت قصه ها میگفتم. قصه از تمام راه هایی که رفتم و بی راهه بود. از تمام درهایی که زدم و آغوش باز و دست مهربانی به انتظارم ننشسته بود. برای ت از قصه بی رحمی ِ دنیا میگفتم. عزیزکم، میدانم که تلخ است، میدانم که دلگیر است اما باید که بسان ِ پازهری در جانت بنشیند برای ِ زهر ریزی های ِ این عروس خوش خط و خال. باید بدانی مادرت تاب ِ درد کشیدن تو را در پس بی راهه رفتن ندارد. باید بگویمت تا فردا روزی، نبینم عمق چشمان ِ شیشه ای ات بیشتر و بیشتر شده.
منتظرم تا خوابِ ناز به چشم هایت بیاید تا آهسته تر در گوشت نجوا کنم، که مادرت اشتباه زیاده داشته، درد ِ بی تجربگی زیاد کشیده، که اگر گه گاه یادش نمیرفت که همه چیز دست اوست و باد به غبغب نمی انداخت تا به خیال ِ خام ِ خودش امورش را تدبیر کند، کمتر درد میکشید، کمتر زمین میخورد، و بیشتر بندگی میکرد، جان دلم، دست تقدیرت به دست اوست، غم، خوشی، سلامتی، بیماری، عافیت ... همه و همه را به اندازه ی ِ وسعت جانت نصیبت میکند و پله پله میرساندت به خیر به خودش.
پاره ی ِ تنم، راضی باش به رضایت ِ بزرگ یگانه ای که اگر نباشد هیچ نداریم، راضی باش...
- سعدی -