هنوز اولین باری که به احترام بزرگتری از صندلیم در اتوبوس بلند شدم را یادم هست. مامان از من خواست که بلند شوم. دقیق یادم نیست چطور این کار را کرد. اما از آن دست مادرانه هایی ست که هرچه ته دلم را میگردم میبینم طوری دلم را راضی کرده بود که از آن روز به بعد چه مامان بود و چه نبود، من یاد گرفته بودم که باید ایستاد پای ِ سفیدی مو و لرزش دست و احترامشان را تمام قد حفظ کرد. اولین نماز جماعت سه نفره مان را با مامان و بابا هم خوب یادم هست. تو اتاق وسطی ِ خانه ی ِ قدیمی مان. بابا میخواست قامت ببندد و مامان با «صبرکن... صبر کن ماهم بیایم...» مرا هم وارد این بازی ِ عاشقانه کرد. چادر سر کردیم و پشت سر بابا نماز خواندیم. آن نماز برایم به اندازه راه راه های سفید پیراهن آبی و سفید بابا - که سر نماز تنش بود- روشن است.
آن شب قدرهایی که خواب چشم هایم را میربود قبل از قرآن سرگرفتن و وقتی بیدار میشدم که سرم روی ِ پای مامان بود و قرآنی روی ِ سرم و اشک هایی که از آسمان صورت ِ مامان روی ِ صورتم میریخت و خدا را به دردانه ای از دردانه هایش قسم میداد. آن اولین عید فطرهایی که تجربه شان میکردم و زمستان بود و سرد. اینکه چشم بسته و خواب آلود اما با عشق مامان لباس روی ِ لباس تنم میکردم تا برویم مصلی برای نماز ِ عید. بیست و دو بهمن هایی که از افق ِ قلم دوش بابا تجربه کرده بودم تا بعد تر دست در دست بادکنک و بابا! روز قدس هایی که بعد از نماز و هلاک از تشنگی ِ روزه های کودکانه، سرگرم سوال های بابا بودم که «اگه گفتی ماشین رو کدوم طرف پارک کردیم» تا تشنگی یادم برود. از حرم امام رفتن ها، که پر از بازی بود. با کلی بچه ی دیگر که آن جا باهم دوست میشدیم به صف میشدیم تا از آن سطح شیب دار مرمری ِ توی حرم سر بخوریم و کیف کنیم. و همیشه توی حرم به محمدکاظم غبطه بخورم که چطور میتواند سکه را روی سنگ ها بچرخاند تا کلی وقت بچرخد و بچرخد من نمیتوانم. از آن روزهای قبل مدرسه ام که همیشه بابا روزهای پرکاری داشت اما یادم نمیرود که مینشست پای ِ ناز ته تغاری ش و بذر اصول و فروع دین را به شیرینی ِ قند در دلم میکاشت.
از اولین «یاعلی» هایی که در جانم نهادند، برایِ توان ایستادن،از اولین چادر سر کردن ها که همیشه ی ِ خدا بابا وقت ِ چادر سر کردن بیشتر و بیشتر قربان ِ خوشگلی دخترش میرفت. اولین بارها که دست در دست شان هییت رفتم، سیاه پوشیدم، گریه کردم، از هییت های سوم امام که همیشه محرم ها خانه مان برپا بود، از هییت های خانگی نهم ماه مامان بزرگ. هییت های بیست و یکم رمضان عمو که کل خانه چند طبقه زنانه و مردانه و آشپزخانه هییت میشد، از شله زرد پختن های عمه. نذری های ِ تاسوعای آقاجون و ... همه شان را فقط نه به یاد که به جان از بر هستم.
مربع مربع مربع
رفقا! تو قصه هر کدوم از ما، پر ِ از این قبیل خاطرات که مثل قند میمونن و با یادآوریشون شیرین میشیم. همه ی ماهایی که الان هییتی بودن و مذهبی بودن و چادری بودن و مخلص کلام امام حسینی علیه السلام بودنمون رو مدیون همین مامان و بابایی هستیم که یه روز با قدم های کوچیک ما راه اومدن تا برسیم دم در ِ حسینیه اش. که با عشق و اعتقاداتشون زندگی کردن رو یادگرفتیم و به همت و غیرت این دوتا فرشته ی زمینی ِ خداست که محب شدیم و بقیه ش به غیرت و مرد راه بودن خودمون و منوط به احترام گذاشتن به همین دونازنین زندگی مون هست که اگه نبودن هیچی نبودیم ماهم.
القصه که محرم نزدیک ِ خیلی هم نزدیک. این روزها باید زیاد نگاهشون کنیم، باید زیاد بشنویمشون که قرار ِ روزگار به این ِ که عصای ِ این روزهاشون باشیم نکنه به هوای ِ کارهای به ظاهر درستی که میکنیم نازک ِ دل ِ نازنین شون رو بشکنیم که رضایت خدای ِ حسین علیه السلام و خود ارباب به رضایت شون گره خورده. بیاین رزق امسال محرممون رو تو دعای عاقبت بخیری مامان و بابامون بگیریم که اگر نبودند حسینی که هیچ، هیچ نبودیم ...
قشنگ می نویسی!
قلمت پربرکت!