"شما توی اون اتاق آماده بشید، من هم الان میام." این ها را خانم دکتر گفته بود. چادر و روسری ام را گذاشتم روی صندلی گوشه ی اتاق. بارانی طوسی ام را هم درآوردم و رویشان گذاشتم. روی تختِ توی اتاق دراز کشیدم. دست بردم و دکمه های پیراهنم را باز کردم. دکتر آمد، باید به پهلوی چپم میخوابیدم. همین که با دکتر چشم توی چشم نبودم کفایت میکرد. سرِ دستگاه را ژل زد، با حرکت دستگاه روی بدنم، اتاق پر شد از صدای قلب. چشمانم پر از اشک شد. فرق است بین زنی که با وضعیت تقریبا مشابه ای صدای قلب فرزندِ در میان جان نشسته اش را میشنود، با دختری که صدای قلبِ خورد و خسته ی بیست و هفت ساله ی خودش را در اِکو. کاش بودی.