بالاخره غلبه میکنم به این چرخ زدن بی هدف در اینستاگرام و واتزآپ و تلگرام. کتاب را برمیدارم. چند صفحه ای از "پیرمردی که داستان های عاشقانه میخواند" میخوانم که از بچه دار نشدن شان گفته و مهاجرت و آخر هم از دست رفتن همسر جوانِ همان پیرمرد. کتاب را میبندم. کلافه سر بلند میکنم. واقعا بغض کرده ام؟ دو قطره اشک راهشان را روی صورتم باز میکنند. از چیزی ناراحتم؟ یادم نمی آید. گوشی را برمیدارم. جواب خنده داری به خواهرم که در گروه خانوادگیمان گفته سرماخورده میدهم و چند خط دیگر شوخی و استکیر خنده رد و بدل میشود. به نظرم مضحک می آیم که درحالی که صورتم اشکی ست و بغض دارم میتوانم حرف های خنده دار بزنم. واقعا مضحکم؟ هنوز گوشی دستم است، دوربین اسنپ چت را باز میکنم اولش واقعا خنده ام میگیرد از موهای پریشان و چشمان قرمزم. میخندم شبیه به همان استیکرهایی که در گروه فرستادم. چم شده؟ یکی از فیلترها را انتخاب میکنم. صورتم را جمع میکند و پر کک و مک. یاد حرف هفته پیش برادرزاده ام میفتم "عمه شبیه پنیر شدی!" چند روز قبل ترش هم گفته بود "عمه تو خیلی بامزه ای" شاید همین تعبیر درست تری برای این روزهایم باشد پنیری پر از خلل و فرج که کم کم دارد با کاستی های خودش رو برو می شود و حتما که بامزه! وقتی می توانم وسط گریه یک مکالمه خنده دار را پیش ببرم. خودم را معرفی کنم؟ من یک پنیر بامزه ام.