بسم رب الـحـ سـ یـ ن
ارباب لبخند ِ مـــــهرشان ، توقیع فرمود حـــواله مان را ...
خدایــــَ م بخواهد زائر کـــربــــلایـــ َم ، فعلا ًهمین !
نشسته ام در صحن انقلاب، همان جای همیشگی ام. روی آن پله هایی که مشرف است به گنبد و ایوان و پنجره اش. عشق میکنم با این گنبد. رقص این پرچم سبز رنگ دلــــ م را میبرد تا کربلا. به آن جا که پرچمش هنوز سرخ رنگ است و به رسم عرب یعنی ... یعنی می آید منتقم !
گنبد و پرچمش دلــــ م را هوایی می کند و من با هر قطره اشکم حرف میزنم با امامـــَ م. رویم باز شده است از مهربانی اش. چشم در چشم گنبد میگویم: « آقا - ز ه ر ا - را می بخشی که خوبی هایتان را از یاد می برد؟ سال پیش که روز میلادم راهی مشهدت شدم. بهترین هدیه زندگیم بود از دستانت، که مرا خوانده بودی به نزد خویش. آقا یادت هست؟ نشسته بودم همین جا. زار میزدم و فقط یک چیز میخواستم. کــــربلا ! »
حالا در اولین سفر بعد آن مشهد ، آمده ام نشسته ام و می گویم: «بزرگی را در حق ِ من ِ روسیاه تمام کرده ای امامـــ م. آمدم برای تشکر و طلب حلالیت ، آقا پــــرو بالـــــ م میدهی ؟ »
*****
خیلی فکر کردم . هیچ جور حساب و کتاب هایم جواب نمی داد. از هر طرف که برای حلـــ ش میرفتم ، نمیرسید به زیارت کربلا !! تاریخ سفر که قطعی شد . زبانــــ م بند آمد ... این سفر برای شروعش فقط عــشق میخواهد و عنایت ِ جوانمردی که قولــ ش قول است حتی برای ِ من ... و آن مرد کسی نیست جز عبـــاس ابن علــــی ، بـــرادر ِ عـشق... آقای ِ دلــــ م...
دقیقا ً یک سال ِ قبل ، در تاریخی که انشاالله راهی ام به دیارش، در سالنامه ام نوشته ام : « و امروز فقط خدا بود و دگــــر هیچ نبود !... »
صبح آن روز که برای رفتن به دانشگاه آماده می شدم ، خودم را در آئینه برانداز کردم . مانتو و شلوار و مقنعه ، همه چیز مثل همیشه بود، چادرم را سرم کردم در آئینه به خودم لبخند زدم، از زیر قرآن رد شدم و رفتم ...
یک روز قبل از آن روز، وقتی تصمیمم را به پدر و مادرم اطلاع دادم . بابا پیشانی ام را بوسید و لبخند ِ رضایت را در چشم های مادرم دیدم.
چند روز قبل از آن روز، وقتی دستم را بر روی قبر شهید گمنام گذاشته بودم و آقای دلـــ م را صدا میزدم و قسمش میدادم به چادر ِ خاکی مادرش که کمکـــ م کند در این تصمیم، فقط از ذهنـــ م گذشت که کربلایـــ م را از تو میخواهـــ م ...
حالا روز سفرم دقیقا روزیست که یک سال از آن روز می گذرد، یک سال از روزی که تاج ِ بندگی ِ بر سرم، نذر ِ غیرت ِ نگاه علمـــدار شده است، یک سال گذشته است از روزی که «فقط خدا بود و دگر هیچ نبود» و چقدر من مصمم تر شده ام برای ادامه راهـــ م ، وقتی این چنین مهر تائید زدی بر کارم ، وقتی که – ز ه ر ا – را معرفت کُش می کنی ، که میخواهـــ م معرفت به ولایت را هم از دستان آسمانی خودت بگیرم که اگر رخصت دهی جان ناقابلم را پیشکش کنم در این عشق بازی برای آن روزی که منتقم می آید برای آن پرچم سرخی که هنوز برافراشته نگاه داشته شده است... معرفتم میدهی علمـــدار ؟!... که میترسم از روزی که در پس ِ این دل دل زدن ها ، آقایــ م پیغام بفرستد که - ز ه ر ا - را بگویید بیاید کارش دارم! و من نباشد آن چه که باید باشم ... معرفتم میدهی علمدار؟!...
*****
این روزهایم همه اش می شود بغض!! می شود حیرت!! از دست های ِ خالی ام می ترسم.
دلــــ م می خواهد در بین الحرمین زمین بخورم. بشوم نفس المهموم... بشوم دمع السجوم... آه پشت آه ... و بـــاران بـــاران و بـــاران...
دلـــ م میخواهد در حرم آقایــ م عباس ... دلــــ م... آقایــ م... مگر حرفی هم می توانم بزنم ؟!... کاش تمام شوم آن جا ...
دلــــ م میخواهد روبه روی ایوان نجف بشینم و کسی برایــ م روضه مادر بخواند ...
دلـــ م میخواهد به کاظمین که رسیدم سلام آقایـــ م رضا را به پدر و پسرش برسانم ...
دلــــ م میخواهد در مسجد سهله برای مرض ِ گوش و چشمم درمان بخواهم که شاید شفا بگیرد تا بتوانم بشنوم صدایش و رویت کنم رخ چون ماهش را .... تصدق علینا یاایها العزیز ...
*****
مجنونین الحـ سـ یـ ن یادتان می آید آن روزی را که از درد فریاد کشیدم که آهـــای ...«ک ر ب ل ا»... رفته ها ! بیابید ...حالا بیایید بگوئید چه کنم تا آن روز موعود که حالـــ م نگفتنی ست ...
.
.
.
.
«« سر با حـ سـ یـ ن پیمان باختن بسته است و خون با حـ سـ یـ ن پیمان ریختن »»
پــ . نــ :
تنها ده روز مانده است تا جنون
ای اجل مهلت بده ، دلـــــ م در دیدن شش گوشه تاب ندارد
۱۳۹۰/۰۶/۲۶