- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام آقا

این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. حقیقت ِ جاری ِ بیست و سه سال زندگی ام بوده. آن قدر پدر بودنت برایم ملموس است که وقتی فهمیدم فلانی ِ سی ساله برای بار اول است آمده مشهدت برایم قابل درک نبود که چطور فراق از این حجم مهربانی را تحمل کرده. که سفر بعدترش چشم در چشم گنبد، جان جوادت را قسم دادم و تا هفت نسل بعد خودم را نام بردم که نکند محروممان کنی از این ولایت پر از رافتت که در حریمت قلبمان را قرص و روحمان را پاک میکند...

این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. یعنی مثل وقت هایی که بابا به هزار بهانه شوخی میکند تا صدای خنده ام را بشنود و من گره از پیشانی باز نمیکنم و بعدتر صدای بابا رو که آرام میپرسد «-ز ه ر ا- چرا پکر بود و حرف نمیزد.» میدانم که فهمیده ای باز روح م سنگین شده و سخت از خودم دلگیرم که به وقت بن بست خوردن از حرم کسی زنگ میزند، زائری می گوید به یادت بودم...

این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. این بغض ِ دوماهه را خوب میدانی. و جنس ِ دردم را فقط تو طبیبی. که خسته و دلگیر از خودم، از پای در گل مانده ام، این روزها فقط زنده ام ولی زندگی نمیکنم. صدای خنده ام را شنیده اند، ولی نخندیده ام. گریه کرده ام، اما بغضم وا نشده است. نماز خوانده ام اما روحم سبک نشده است. میدانم که میدانی باید به این سینه غبار گرفته دستی بکشی و میکشی ...

این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. یعنی میدانی روز ِ زیارت ای که به نام توست. یک دردمند ِ روسیاه ِ دلتنگ ِ منتظر ِتفقدت چه حالی دارد وقتی باید برود دانشگاه و آن مجتمع مسکونی را بلوک به بلوک تحلیل کند جای دلی ِ که باید میسپرد دست تو برای تطهیر ...

این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. ینی دیده ای سرریزی بغض م را در حرم برادرت صالح و حرف هایی که بغضم نگذاشت بگویم به دیگر برادرت عبدالعظیم...

این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. میدانی من این بغض را برای کدام کنج صحن گوهرشادت نگه داشته ام ...



| ز. عین |