- خط ِ تیره -

آپلود عکس

یک سندرومی هم هست، که بعد از بازگشت از حرم معصومین آدم را یقه میکند. یقه کردن همان خفت کردن است، شما بگو خفه کردن. مودبش را گفتم. راستش را بخواهید اینطور است که برمی‌گردید به شهرتان، با قولِ انقطاع و اصلاح و اقدام! با بدرقه نگاه و دعای امام و گرفتن کوله‌باری از دستان یداللهی‌اش برای ادامه مسیر! تا اینجا خوب بود؟ خوب است. از اینجا به بعد شمایید و ریسمان‌های اضافه‌ برای بریدن، عیوبی برای رفع کردن و کارهایی برای شروع و حتی به سرانجام رساندن! آخ از آن دل‌دل کردن برای بسم‌الله گفتن؛ آخ از حیف و میل کردن حال خوبی که سوغات حرم بود و در کیسه سوراخ بی لیاقتی‌هایمان پرپر شد! آخ...

| ز. عین |

-[همیشه اینجاها میرسیم حرم معلوم میشه]

-[نه بابا اینجا مشهد نیست]

-[چرا....رسیدیم، مشهده!]

-[فکر کنم سمت راسته ها...]

-[نه سمته چپه]

-[یکی اونور رو ببینه من دارم از پنجره نگاه میکنم]

-[بچه ها سمت چپ... سمت چپ...]


سکوت...

| ز. عین |

تا صدای اذان را شنیدم قدم تند کردم، فکر نمیکردم وقتِ اذان همین حوالی باشم. تا به مسجد رسیدم، مشغول مرتب کردن صف‌های نماز بودند. تا مُهر بردارم و گردن و شانهام را از شال و کیف سبک کنم، قامت بستند. دیگر فرصت نشد چادر مشکی نم‌دار از بارانم را، با یکی از چادرهای گل‌ریز سبز با زمینه سفیدِ مسجد -که وقت مهر برداشتنم به چشمم آمده بودند- عوض کنم. به جماعت قامت بستم. تا صداهای ذهنم ساکت شدند، صدای رسا و گیرای امام‌جماعت مسجد که بیبلندگو زیر گنبد مسجد میپیچید، تمام حواسم را جلب کرد. «ایاک نعبد و ایاک نستعین...» نفسم در سینه حبس شد. انگار همین حالا پیامبری شده بودم که با من حرف میزدی. مسجد و آدم‌هایش، صداها، رنگ‌ها یکباره محو شدند. «تنها تو را بندگی می‌کنیم و در این راه فقط از تو کمک می‌خواهیم.» مگر من هر روز ده نوبت همین آیه را در نماز‌هایم نمی‌خواندم؟ بغضم شکست. مسجد انگار که حراء، صدا انگار که جبرئیل و من که انگار بار رسالتی جدید بر دوش داشتم. دیدن و قدردان بودن برای همیشگی‌ها!


پ‌ن: همیشگی‌هایی که به خاطر همیشه بودنشون، نمی‌بینیمشون، کم می‌بینشون! از خدایی که همیشه هست، تا عزیزی که...

| ز. عین |

ساعت سه شده بود، باید بچه های شیفت بعد می‌آمدند تا رواق را تحویل بدهیم و برویم. تا بیایند و شیفت و پرهای بچه‌هایمان را تحویل سرشیفت بعد بدهم و بعد با بچه ها از رواق بیایم بیرون شده بود حوالی ساعت سه و ربع. قبل از بیرون رفتن از باب المراد، داخل صحن برگشتم سمت ضریح، یک دقیقه‌ای نگاه کردم، مثل همیشه، تا کمی باورم شود کجا هستم. بعد سلام دادم و بیرون رفتم. از باب المراد که می‌آمدیم بیرون، دوبار سمت راست میپیچیدیم تا برسیم به صحن سیده‌نرجس، انتهای صحن یک در آهنی کوچک پشت داربست‌هایی که با پارچه سیاه پوشانده شده بودند، قرار داشت که مارا میبرد به محل اسکانمان. تازه تن از لباس‌ها سبک‌تر کرده بودم و میخواستم غذا بخورم که خانم عسگری صدایمان کرد. هرکسی را که شیفت نبود و زمان استراحتش بود. جلسه برای این بود که با رای اکثریت مشخص شود که روز هفتم آبان -یک روز قبل از اربعین- یا روز هشتم آبان -فردای اربعین- برگردیم. معلوم بود که همه دلشان با هشتم است، اصلا با قواعد دیوانگی هم میسنجیدیم ما دلمان پیشتر و بیشتر در گروی هشت بود. ضعف و قوت هر دو گزینه را گفتند و اضافه کردند که عراقی‌ها دوست دارند بیشتر بمانیم. خانم عسگری گفت: «خب هفتمی‌ها؟» یکی، دو نفر دست‌شان را بردند بالا. هنوز وقت شمارش هشتمی ها نشده بود که چند نفر اضافه شدند، یکی هرچه گفته بودیم را به نفرات جدید تر منتقل کرد و حالا وقت خوشمزگی بچه‌ها بود. «خب قبل اربعین میشه رفت، فرداشم هست، شما بخواین بیست و هشت صفرم هستیم و بعد برمیگردیم» جلسه و رای گیری دیگه حالت جدی نداشت، آمدم کمک کنم به خانم عسگری سعی کردم بچه ها را ساکت کنم، گفتم: «خب خب بچه‌ها رای بگیرید زودتر، من خسته‌م میخوام برم غذامو بخورم و بخوابم برای شیفت ساعت هفت، خب بیست و هشت سفر که هیچی، یه گزینه هفتم آبان، یکی هشتم، یکی هم نهم» خانم عسگری گفت: «نهم؟ چی میگی زهرا؟» گفتم: «آره دیگه نهم ربیع جشن ولایتم میگیریم بعد میریم» سر و صدای خوشحال بچه‌ها بلند شده بود دیگه نمیشد از اون جلسه نتیجه‌ای گرفت...

ستاره-ستاره-ستاره

دیشب -شب شهادت امام حسن عسگری- شب عجیبی برای جمع بالا بود. زهره توی گروه گفت: «همه‌ش فکر میکنم اومدن خونه‌مون مهمونی و ما نیستیم که پذیرایی کنیم.» و این همه حرف و حرفِ همه‌مان بود. ما هشت روز خانه‌ی اماممان بودیم. تجربه ‌ی عمیقی که معنایش تمام زندگی بود. که کاش زندگی‌مان به زندگی‌شان بند شود. آن‌وقت انگار همیشه در خانه‌‌ایم.

| ز. عین |

از یک سنی به بعد تولد یک عدد نیست، اینکه چند ساله شدی، فلانی چقدر بزرگ‌تر است یا کوچک‌تر ذره‌ای اهمیت ندارد! دارایی ما داشته هایمان است. نه سال‌هایی که دیگر نداریمش! سال‌هایی که برای عده‌ای پربار می‌گذرد و برای عده‌ای کم‌بار و حتی بی‌بار، نباید ملاک بزرگ تری باشد. دارایی ما همه‌ی آن چیزی‌ست که در قلبمان است و دست تنهایمان نمی‌گذارد. و چه دارایی بزرگ‌تر از «محیای محیا محمد و آل ‌محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد»؟ چه ثروتی عظیم تر از داشتن حسینی که برایش بگوییم «بابی انت و امی»؟ دارایی ما پدر و مادری‌ست که دست در دست حسین‌مان گذاشته‌اند. اگر نبودند نه حسینی میشناختیم و نه دستمان به جایی بند بود در این برهوتِ دنیا!

برای این آتشی که جانمان را گرم کرده، برای حسینی‌شدنمان، برای این دوماه‌ی که در عزای یکی‌یک‌دانه‌ی خدا حسین -علیه‌السلام- اشک ریختیم و بر سر و سینه زدیم تا ابد مدیون‌شان هستیم.

خدایا همه دارایی ما از داشتن این نازنین‌هایی‌ست که سایه شان بر سرمان است، اگر بنا به دادن مزدی هم باشد سلامتی و صحت جان و روح و عزت و عاقبت بخیری‌شان را بر ما منت بگذار!


| ز. عین |

اولین بار بود که سرشیفت صحن بودم، تازه با کمک بچه‌های هم شیفت واویلایی که سرممنوعیت ورود کفش -حتی به صحن- به وجود آمده بود را مدیریت کرده بودیم و اوضاع کمی آرام شده بود که یکی از بچه های حرم آمد. روبروی باب المراد ایستاده بودیم. تا به ما رسید بغضش ترکید. اتفاق غریبی نبود، مجاورت با حرمین شریفین، خستگی بیش از حد، بهم خوردن خواب و فشار کار بچه‌ها را زودرنج و حساس کرده بود. گاهی پیش می‌آمد. فکر کردم لابد به همین دلایل است یا زائری اعتراضی کرده و تاب نیاورده. یکی از بچه‌ها بغلش کرد و پرسید چی شده. گفت: «ازم میپرسن اینجا قبر کیه؟!» و گریه‌اش شدیدتر شد. راست می‌گفت، شیفت‌های داخل حرم از این جهت سنگین بود. غربتشان می‌خواست خفه‌ات کند. از چپ شروع میکردیم‌:«امام هادی، امام حسن عسکری، نرجس خاتون، این جلویی هم حکیمه خاتون عمه امام حسن» بعد مثلا در جواب ممکن بود کسی بگوید:«اِاِ پس امام صادق اینجا نیست!» یا «نرجس خاتون کی بودن؟» آن‌وقت بود که دوست داشتی سر به زمین بگذاری و های‌های گریه کنی!

سر به زمین می‌گذارد و های‌های گریه میکند، برای شیعیان گناهکارش، برای شیعیان غریبش، برای اینکه قدر آب خوردنی بخواهیمش. لابد اگر ما، نه فقط به اسم، که به رسم هم می‌شناختیمش آمده بود!


پ‌ن: مبادا از شیعیان نیجریه و یمن و پاکستان و... عقب بمانیم برای مهیا کردن زمینه ظهورش، ما ایرانیان پر عافیت و امنیتِ و جمهوری اسلامی چشیده! خدا برای نصرت دین و آخرین بازمانده‌اش بر زمین، معطل ما نخواهد ماند!



| ز. عین |

«این خانم خادم نجف بودن.» این را گفت و بعد فاطمه را نشان داد. من پشت سر فاطمه ایستاده بودم. تا آمدم واکنش نشان بدهم و موقعیت را ترک کنم، فاطمه سریع سمت من چرخید و گفت: «زهرا هم بوده.» آن چند نفری که آن‌جا بودند همه با اشتیاق به فاطمه و بعد من نگاه کردند. کمی صحبت کردیم و جمع متفرق شدند اما یکی از بچه ها نشست کنارم‌، با چشم های کنجکاو نگاهم کرد و گفت: «مهم‌ترین درسی که از اون روزها گرفتی رو بهم میگی؟» اولین بار بود کسی این سوال را از من میپرسید جواب آماده‌ای برایش نداشتم قبل‌تر از خاطراتمان گفته بودم، سختی هایش، حال خوبش اما این سوال فرق میکرد. کمی مِن‌مِن کردم و بعد سکوت، نمیدونستم چی بگم. دیدم اینطور نمیشه و شروع کردم به صحبت کردن و توی دلم خدا خدا میکردم کمکم کنند تا جواب درستی بدم.

«ما اونجا اوشحه به چادرهامون وصل میکردیم، اوشحه همون نشان های خادمی‌مون بود که بهمون داده بودن و روش اسم عتبه علویه اومده بود. یک جورهایی نشانه‌دار شده بودیم و همین کارمون رو سخت‌تر می‌کرد. میدونی چی می‌گم؟ از اون لحظه که به صف میشدیم تا از اسکان با سرشیفت برسیم به حرم سعی میکردم کار اشتباهی نکنم، مراقب راه رفتنم و حرف زدنم باشم، تو اوج خستگی و فشار جمعیت روزهای آخر مونده به اربعین، حرفی نزنم به زائر و مجاوری که به پای این حرم و آقاش گرون تموم شه. یادمه یه روزی که شیفتم کنار ضریح بود و فشار جمعیت هم زیاد همه سعی‌م رو میکردم کسایی که به ضریح رسیدن رو سریع‌تر مجبور به حرکت کنم. یه خانمی بی اغراق نیم ساعت پایین سکوی من، چسبیده بود به ضریح. چون من از روی سکو میدیدم پشت سرش تا تو رواق ورودی همینجوری کیپ آدم وایستاده و چند نفری حالشون بد شده دیگه بعد از مدت‌ها قربون صدقه رفتن و با دلش راه اومدن و گفتن "عزیزم برو خدا خیرت بده" مجبور شدم کمی شدیدتر باهاش برخورد کنم تا شاید حرکت کنه و کمی از وضعیت ازدحام کم بشه، اونم تا اون موقع که انگار سنگ شده باشه تازه یه تکونی خورد و یه ازت نمیگذرمی هم به من گفت و کم کم با جمعیت رفت جلو. دو ساعتی شده بود کنار ضریح بودم این اتفاق هم که افتادم حس کردم دیگه نمیکشم به سرشیفت اشاره کردم که تبادل بشم. تا نیروی بعد بتونه خودش رو از وسط اون جمعیت بکشونه سمت من و جا به جایی‌مون و رفتن خودم تا اتاق خدام خیلی طول کشید اما تا رسیدم بغضم ترکید. از خستگی بود اما فکر میکردم من نباید با شدت برخورد میکردم. حالا هم فکر کنم اینو باید بگم بهت،  الانم نشونه‌دارم. همه‌مون نشونه داریم. عیار نشون‌مون هم به این محبت ودیعه داده شده به قلبمونه که کاش دست از پا خطا نکنیم تا زینتشون بمونیم، که افتخار کنن بهمون. همیشه و همه جا حساس باشیم به شیعه بودنمون. فرق‌مون هم با همه عالم به محبت علی‌ست و ذریه‌ی علی. باید نشونه هامون رو بگیریم دستمون که قطره قطره هامون دریا بشه باید شبیه آیینه‌کاری های حرم نورشونو پخش کنیم تا همه عالم ببینن و بشناسنشون شبیه همین روزا که قطره قطره داریم دریا میشیم یکی خودش برای اریعین راهی میشه یکی عزیزش رو راهی کرده یه عده کمک می‌کنن زائر اولی‌ها راهی بشن. هرجوری که میتونیم نخود این آش بشیم و حرارت خاموش نشدنی این محبت رو بیشتر بهش بدمیم، آقامون وقتی بیاد خودش رو با این محبت به همه عالم میشناسونه، آهای نشونه دارها کم نذاریم برای شناسوندن این محبت به عالم...»


| ز. عین |

مادر که شدم، مخصوصا پسر‌دار. شب‌ها قبل از خواب، وقتی هنوز چراغ‌خوابش را روشن نکرده‌ام، دوست دارم در یک بازی دو نفره چراغ‌قوه را روی ترس‌های شبانه‌اش بگیرم. همان سایه‌هایی که وقتی من نیستم از ترس هیکل‌های وهم‌آمیزشان، خواب از چشمان معصومش میپرد.

مثلاً بگوید: مامان شبیه هیولاست!

- هیولا چطوریه عزیزم؟

+ بزرگه! قویه!

- به نظرت زورش بهت میرسه؟

به سایه ی روی دیوار که شبیه غول بی شاخ و دمی است که تا سقف رفته نگاه کند بعد چشمان معصومش را به من بدوزد و بگوید: «اوهوم»

«بیا بریم چراغ رو دوباره روشن کنیم و ببینیم سایه چی رو دیده بودیم.» چراغ که روشن شد میبیند سایه‌ی آن هیولای قوی هیکل، همان عروسکی است که در روز ساعت‌ها با آن بازی می‌کرده.

این بازی را هر شب با پسرکم/ دخترکم تکرار می‌کنم تا یاد بگیرد بزرگ‌های وهم‌انگیز این دنیا اگر مجهز به نور حق باشیم حقیرند و کوچک! آخر بازی توی چشم هایش نگاه میکنم و تا مطمئن نشدم دلش از ترس های کوچکش خالی شده، تنهایش نمیگذارم تا اگر روزی وکیل یا وزیری شد؛ نرود پشت تریبون تصمیم گیری برای مردم سربلندی، جگرِ نداشته‌اش را عیان کند و ملتی را حیران! و از ترسِ آن چیزهایی که چراغ قوه های دنیا برایش بزرگ جلوه داده اند جلو جلو وا بدهد و تضمین که آهای ملت این کار را میکنیم چون آن‌ها قوی‌اند و زورگو‌!


پ.ن:گفت:«نه بنده و نه آقای رئیس‌جمهور نمی‌توانیم تضمین دهیم که با پیوستن به لایحه حمایت مالی از تروریسم مشکلاتمان حل خواهد شد، اما می‌توانیم تضمین بدهیم که با نپیوستن به این لایحه آمریکا بهانه مهمی را برای افزایش مشکلات ما پیدا خواهد کرد..» و کسی از دور و با لبخند چراغ قوه را خاموش کرد!

| ز. عین |

بالاخره غلبه میکنم به این چرخ زدن بی هدف در اینستاگرام و واتزآپ و تلگرام. کتاب را برمیدارم. چند صفحه ای از "پیرمردی که داستان های عاشقانه میخواند" میخوانم که از بچه دار نشدن شان گفته و مهاجرت و آخر هم از دست رفتن همسر جوانِ همان پیرمرد. کتاب را میبندم. کلافه سر بلند میکنم. واقعا بغض کرده ام؟ دو قطره اشک راهشان را روی صورتم باز میکنند. از چیزی ناراحتم؟ یادم نمی آید. گوشی را برمیدارم. جواب خنده داری به خواهرم که در گروه خانوادگیمان گفته سرماخورده میدهم و چند خط دیگر شوخی و استکیر خنده رد و بدل میشود. به نظرم مضحک می آیم که درحالی که صورتم اشکی ست و بغض دارم میتوانم حرف های خنده دار بزنم. واقعا مضحکم؟ هنوز گوشی دستم است، دوربین اسنپ چت را باز میکنم اولش واقعا خنده ام میگیرد از موهای پریشان و چشمان قرمزم. میخندم شبیه به همان استیکرهایی که در گروه فرستادم. چم شده؟ یکی از فیلترها را انتخاب میکنم. صورتم را جمع میکند و پر کک و مک. یاد حرف هفته پیش برادرزاده ام میفتم "عمه شبیه پنیر شدی!" چند روز قبل ترش هم گفته بود "عمه تو خیلی بامزه ای" شاید همین تعبیر درست تری برای این روزهایم باشد پنیری پر از خلل و فرج که کم کم دارد با کاستی های خودش رو برو می شود و حتما که بامزه! وقتی می توانم وسط گریه یک مکالمه خنده دار را پیش ببرم. خودم را معرفی کنم؟ من یک پنیر بامزه ام.

| ز. عین |

مرضیه ایستاده بود جلوی جمع کوچک بیست سی نفره مان و از سختی های کار میگفت. یک جاهایی ما چند نفری که از سال قبل تجربه داشتیم، خوشمزگی میکردیم و بچه ها را میخنداندیم. که "اوضاع خواب رو هم بگو، سرویس بهداشتی ها و ..." اصلا همین که از بچه های سال قبل فقط ما پنج نفر مانده بودیم اوضاع کار و سختی هایش را مشخص میکرد. کم کم صدای بچه هایی که تجربه اش را نداشتند درآمد، سوال میپرسیدند، نگرانی هایشان را میگفتند. حتی من هم دوباره توی دلم خالی شد. مرضیه به شوخی و خنده گفت "نگران نباشین حرفام تموم بشه چراغا رو خاموش میکنم هرکی خواست بره." همه خندیدیم. اما خنده نداشت.

همه ی ما بارها و بارها در زندگی هایمان در خیمه انتخاب بوده ایم. خیلی اوقات بی خجالت از این و آن و حتی همان بالایی شانه خالی کرده ایم از وظایفی که بر گردنمان بوده. جنجال راه انداخته ایم، غر زده ایم که پایینش کج بود بالایش فلان بود. اصلا چرا فلانی نمیکند. چرا من؟ چرا اینجا؟ چرا حالا؟ در صورتی که واقعه منتظر ناز کردن ما نمی ماند تا تصمیم بگیریم که برویم به سمتش یا بمانیم. 

با خودمان صادق باشیم خیلی از این بهانه هایی که به حساب منطقی بودن ردیف میکنیم برای انجام ندادن کارهای روی زمین مانده، یا -اصلا چرا راه دور برویم- برای ازدواج نکردن، بچه دار نشدن، وارد گود نشدن، کشک اند؛ کشک! اگر نه آن مردی که آمد و به ارباب گفت تکلیف جنگ مشخص شده دیگر به کارت نمی آیم، یا آن یکی که اسبش را تعارف کرد جای ماندن خودش منطقی بودند خیلی هم منطقی! بجنبیم و خود را محک بزنیم قبل از آنکه دیر بشود، وقتش که برسد این کاروان منتظر من و تو نمی ماند! 

| ز. عین |

از ساعت شش صبح که بیدار شدم و چند بار فاصله ی رخت ِ خواب تا پنجره رو به خیابان را رفته ام، نفس عمیق کشیدم ذوق زده خیابان سفید شده از برف را دیدم و با همه سلول های پوستی ام سرمای زمستانی ِ پاییز را حس کردم و دوباره پناه پرده ام زیر لحاف، حس نوشتن داشتم. بلند نوشتن. بی خیال ِ آن که کسی بخواهد بخواندش. از آن نوشته ها که برگردد بهم بگوید تو آدم کوتاه نویسی نیستی باید بلند بنویسی. هوس کردم زودتر کتابم را شروع کنم با اینکه نه هنوز مصاحبه ای با سوژه ام کرده ام و نه حتی دیده امش، هوس کردم از امروز بنویسمش. بین الطلوعین خود ِ برکت است. هزار بار از روایتم را از اول به آخر رفتم با همین اطلاعات اندکی که ازش داشتم. دلم هوس نوشتن کرده. از همان بلند نویسی هایی که در زیارت وداع از حرم آقایم عباس، دستم را گرفت و بی خیال نشد تا جوهر خودکار تمام شد. دلم هوس ِ حرم آقایم عباس را کرده که تا در شلوغی ِ اربعینی حرمش که رخصت دست رساندن به شبکه های ضریحش را نداشتم و از دور از همان ورودی های حرم وقتی محو ضریح میشدم وقتی پای رفتنم به سرداب گم میشد و همان جا میانه ی راه ِ زنان زائر جایی زمین گیر میشدم وقتی بارها و بارها حرم محو میشد پشت پرده اشک چشمانم همان جا که به حرمت مادرش ام البنین کمک خواستم ازش که نکند شرمنده مادر این دو شهید شوم. دلم همان لحظه را خواست. آن لحظه را که لال شدم وقتی برای اولین بار ضریحش را بعد سال ها دیدم و اگر نبود صدای زن ایرانی ای که پشت سرم ایستاده بود و ندیدمش اما خوب دعا میکرد و آمین آمین گویان پای دعاهای او زبان ِ من هم باز شد و پای مادرش به میانه ی ماجرای همیشگی ما باز. بی ترس و لرز گفتم دلم میخواهد ام البنین شوم که بزرگم کنی برای تربیت کردن عباس هایی هم چون خودت برای مولایم. هوس انگار که کلمه مناسبی برای این حسم نیست. با همه وجود میخواهم که بنویسم باینقطع بنویسم پشتم را بدهم به گرمای بخاری و بخوانم، یادداشت بردارم، بنویسم و بنویسم و بنویسم. بهار بیست و پنج سالگی من حالاست، از همان شبی که اولین شب بیست و پنج سالگی ام با شب آقایم یکی شد تفاوتش با بقیه سال های عمرم برایم مشخص بود، قسم به هر آنچه که میدانم و نمیدانم این را از اولین سفرش که سفر پیاده اربعین بود فهمیدم. و دلتنگم برای ِ لحظه به لحظه ی لحظات حرم هایشان، لحظه به لحظه ی بین الحرمین، ثانیه به ثانیه ی سه روز ِ پیاده روی از نجف تا کربلایشان. دلتنگم برای حرم حضرت پدر، برای همه ی آن حرف های پدر دختری که یاد ندارم حتی با امام رضا مطرحشان کرده باشم و دلتنگم برای حرم ِ انیس و مونس جانم آقایم امام رضا تا دل لرزه های بعد سفر ِ کربلا را که دوباره به نجف نرسید تا آرام شود را آرام کنم. از ساعت شش صبح که بیدار شدم هم راضی ام و هم دلتنگ...

شانزده آذر هزار و سیصد و نود و پنج


تکلمه: نه این پست و نه چهارده پست دیگری که امروز بارگزاری شدند، برای حالا نبودند. مخصوصاا این یکی که از این خاک خورده های پیش نویس وبلاگ بود. چرا منتشرش نکرده بودم. نمیدانم! حالا همه این ها را گذاشتم که دوباره برگردم؟ شاید. خط تیره اولین و آخرین حیاط خلوت من است که دوست دارم همه چیز را در دل خودش داشته باشد. هنوز اینجا رو کسی میخونه؟ اگر بله که خوش به حال ِ من!

| ز. عین |

همیشه همان وقت هایی که باید سر و کله تان پیدا میشود، حتی بی سرهایتان مثل آقا محسن! 

همان وقت هایی که باید دست مان را میگیرید، حتی دست بسته هایتان مثل شهدای غواص! 

و ما دوباره با گردن های کج آمدیم به استقبالتان. استقبال شما که جان ما و جان شهر مان را زنده میکنید. قوت قلبمان میشوید و حجت مسلمانی این روزهای ملتهب مان، تا ساکت نمانیم و نگذاریم حرمت خون تان را پایمال کنند! این انقلاب با خون شما حفظ شده است نمیگذاریم تا عده ای با به ظاهر سنگ شما را به سینه زدن ایمان مردم و انقلاب را در این روزهای ملتهب به تاراج ببرند! و سلام بر شما ای یاران اباعبدالله و سلام بر ارباب شهیدمان ...

| ز. عین |

دیرتر از ساعتی که میخواستم بیدار شدم. معلوم بود امروز هم مثل چند روز قبلش روز من نیست. دیرم شده بود. همین طور دور خودم میچرخیدم و به کاری میرسیدم. سریع مطالب کلاس را جمع و جور کردم، خواستم چکیده مطالب کلاس را پرینت بگیرم، که یادم آمد همین یک ساعت پیش بابا پرینت تر را برای تعمیر برد. حالا باید همین امروز خراب میشد؟ اصلا زمان نداشتم که در مسیر جایی برای پرینت گرفتن معطل شوم. ساعت را نگاه میکنم باید ده دقیقه قبل تر راه میفتادم تا سر وقت برسم. پی دی اف مطالبم را از تلگرام دسکتاپ برای خودم میفرستم تا حداقل در گوشی داشته باشمش. لپ تاپ را خاموش میکنم. دیگر میخواستم از خانه بروم بیرون که هر کاری کردم تلگرام گوشی ام وصل نشد تا فایل را دانلود کنم. کفری شده ام. تا دوباره سیستم را روشن کنم و جور دیگری فایل را بفرستم بازهم چند دقیقه ای معطل میشوم. بالاخره از خانه میروم بیرون. به اولین تاکسی میگویم متروی"آنجا"، نگه میدارد. سوار می شوم و تا میخواهم از بدو بدو ها یک نفس راحت بکشم، آقای راننده می گوید "من فقط تا متروی "اونجا" میرم خانم." سعی میکنم به خودم و زمین و زمان فحش ندم. به آقای راننده میگویم "پس خیلی ممنون من پیاده میشم." کلافه پیاده میشوم و در ماشین محکم بسته میشود. از قصد؟ معلوم است که نه! حتی متوجه نمیشم که در ماشین را محکم بسته ام، وقتی که دنده عقب گرفت و نزدیک بود زیرم کند، میفهمم. میروم کنار، میاید عقب دوتا فحش درست و درمان درحالی که صورتش از خشم قرمز شده و رگ کردنش متورم، حواله ام می کند یکی اش مربوط به چادرم است. مبهوت می مانم. در این روزهایی که حتی با حرف های عادی اعضای خانواده هم بغض میکنم حالا همین را کم داشتم تا مرد نامحرمی در خیابان این حرف ها را بهم بگوید. نفس عمیق میکشم سعی میکنم این پرده اشک که تا پشت چشم هایم آمده فرو نریزد، چند بار پشت سر هم تکرار میکنم "فقط چند ساعت دیگه دووم بیار.. فقط چند ساعت." سوار مترو که میشوم از آموزشگاه زنگ میزنند. "خانم عباسی کلاس دارین. تشریف نمیارین؟" با بیست و پنج دقیقه تاخیر میرسم. بچه های کلاس را که میبینم از ناراحتی ام کاسته می شود. واقعا بهترم. میخواهم مبحث امروزشان را تدریس کنم که میبینیم ویدئو پروژکتور کلاس قطع شده. بیست دقیقه ای هم دوباره برای این معطل میشویم. بعد از کلاس تا میتوانم پیاده راه میروم. وقتی میرسم خانه نفس راحت میکشم که امروز تموم شد، این روزهای بی حرمی تمام شد فردا میروم حرم و دوباره رویین تن برمیگردم به جنگ روزمرگی ها

یا

اگر خسته جانی ففروا الی الحرم

| ز. عین |

من و فاطمه که میرسیدیم. مهدیه سادات هم آنجا بود. بعد مریم سادات می رسید. بعدتر فائزه سادات با کلی وسایل و دوربینش. یک شب هایی زهره هم میامد پیشِ ما. عجیب است اما ساجده هم از آن سر دنیا، آن شب ها دوباره خودش را میرساند کنارِ ما، زیرِ خیمه ات. مثل معجزه ای که کشتی شکست خورده یمان را دوباره پیوند بزند. مثل اینکه در صور دمیده باشند. مثل اینکه دوباره صدا بلند کرده باشی هل من ناصر ینصرنی؟ انگار بانو رباب صدا بلند کرده باشد که: "دخترها گهواره علی اصغر را بیاورید.." انگار برق چشمان عقیله ی بنی هاشم را دیده باشیم از اینکه با خانواده هایمان آمده ایم به یاری ات. 

معجزه ی زندگی ما عشق توست که پیوندمان داده و همت مان را برای اقامه ی عزایت بلند می کند. که حرارت قلب هایمان لحظه ای از آتش نمی افتد، که صدایمان را برای ظلم بالا میبرد، ما تا تو را داریم تکه های طوفان زده جسم و روحمان با کشتی نجاتت به ساحل امنِ حقیقت میرسند. با داغِ توست که داغ های کوچکتر را تاب می آوریم کنار زنان یمنی می ایستیم، کودکان فلسطینی را در آغوش میگیریم، برای مردمان میانمار و سوریه و لبنان مشت گره میکنیم و فریاد میکشیم بر سر تمام یزدیان زمان. بعد از داغِ تو سینه سپر کردن برای مظلوم کمترین کاری ست که از دستان دور از موعود مانده یمان بر می آید. دستِ ما را برای گرفتن انتقام به دستان پسر منتقمت برسان. دست ما را برای کوتاه شدن از دنیا به محرمت برسان. برای شبِ عرفه چه دعایی جامع تر از آنکه "دست ما را به محرم برسانید فقط"؟

| ز. عین |

"قد شغفها حبا" روی یکی از این عکس نوشته های اینستاگرامی خوانده بودمش. شغف را نمیدانستم یعنی چه. سرچ کردم. سوره یوسف آمد. آیه سی ام. نوشته بود: "شغاف به پیچیدگی بالای قلب یا پوسته نازک روی قلب، که همچون غلاف آن را دربرمیگیرد، گفته شده است. " در ادامه برای توضیح بیشتر به آیه اشاره کرده بود "قد شغفها حبا یعنی علاقه ی یوسف به قلب زلیخا گره خورده است"

از آن روز با این کلمه درگیرم. شغف یعنی وقتی که چیزی قلب را دربرمیگرد. وقتی با قلب ممزوج میشود. به تمام چیزهایی که میتواند مسلط بر قلبمان شود فکر می کنم. حب باشد که خوب است. ایمان بهتر. توکل اعلاتر. آخ از آن وقتی که قد شغفی... تردید... اضطرار... تشویش...

| ز. عین |