از ساعت شش صبح که بیدار شدم و چند بار فاصله ی رخت ِ خواب تا پنجره رو به خیابان را رفته ام، نفس عمیق کشیدم ذوق زده خیابان سفید شده از برف را دیدم و با همه سلول های پوستی ام سرمای زمستانی ِ پاییز را حس کردم و دوباره پناه پرده ام زیر لحاف، حس نوشتن داشتم. بلند نوشتن. بی خیال ِ آن که کسی بخواهد بخواندش. از آن نوشته ها که برگردد بهم بگوید تو آدم کوتاه نویسی نیستی باید بلند بنویسی. هوس کردم زودتر کتابم را شروع کنم با اینکه نه هنوز مصاحبه ای با سوژه ام کرده ام و نه حتی دیده امش، هوس کردم از امروز بنویسمش. بین الطلوعین خود ِ برکت است. هزار بار از روایتم را از اول به آخر رفتم با همین اطلاعات اندکی که ازش داشتم. دلم هوس نوشتن کرده. از همان بلند نویسی هایی که در زیارت وداع از حرم آقایم عباس، دستم را گرفت و بی خیال نشد تا جوهر خودکار تمام شد. دلم هوس ِ حرم آقایم عباس را کرده که تا در شلوغی ِ اربعینی حرمش که رخصت دست رساندن به شبکه های ضریحش را نداشتم و از دور از همان ورودی های حرم وقتی محو ضریح میشدم وقتی پای رفتنم به سرداب گم میشد و همان جا میانه ی راه ِ زنان زائر جایی زمین گیر میشدم وقتی بارها و بارها حرم محو میشد پشت پرده اشک چشمانم همان جا که به حرمت مادرش ام البنین کمک خواستم ازش که نکند شرمنده مادر این دو شهید شوم. دلم همان لحظه را خواست. آن لحظه را که لال شدم وقتی برای اولین بار ضریحش را بعد سال ها دیدم و اگر نبود صدای زن ایرانی ای که پشت سرم ایستاده بود و ندیدمش اما خوب دعا میکرد و آمین آمین گویان پای دعاهای او زبان ِ من هم باز شد و پای مادرش به میانه ی ماجرای همیشگی ما باز. بی ترس و لرز گفتم دلم میخواهد ام البنین شوم که بزرگم کنی برای تربیت کردن عباس هایی هم چون خودت برای مولایم. هوس انگار که کلمه مناسبی برای این حسم نیست. با همه وجود میخواهم که بنویسم باینقطع بنویسم پشتم را بدهم به گرمای بخاری و بخوانم، یادداشت بردارم، بنویسم و بنویسم و بنویسم. بهار بیست و پنج سالگی من حالاست، از همان شبی که اولین شب بیست و پنج سالگی ام با شب آقایم یکی شد تفاوتش با بقیه سال های عمرم برایم مشخص بود، قسم به هر آنچه که میدانم و نمیدانم این را از اولین سفرش که سفر پیاده اربعین بود فهمیدم. و دلتنگم برای ِ لحظه به لحظه ی لحظات حرم هایشان، لحظه به لحظه ی بین الحرمین، ثانیه به ثانیه ی سه روز ِ پیاده روی از نجف تا کربلایشان. دلتنگم برای حرم حضرت پدر، برای همه ی آن حرف های پدر دختری که یاد ندارم حتی با امام رضا مطرحشان کرده باشم و دلتنگم برای حرم ِ انیس و مونس جانم آقایم امام رضا تا دل لرزه های بعد سفر ِ کربلا را که دوباره به نجف نرسید تا آرام شود را آرام کنم. از ساعت شش صبح که بیدار شدم هم راضی ام و هم دلتنگ...
شانزده آذر هزار و سیصد و نود و پنج
تکلمه: نه این پست و نه چهارده پست دیگری که امروز بارگزاری شدند، برای حالا نبودند. مخصوصاا این یکی که از این خاک خورده های پیش نویس وبلاگ بود. چرا منتشرش نکرده بودم. نمیدانم! حالا همه این ها را گذاشتم که دوباره برگردم؟ شاید. خط تیره اولین و آخرین حیاط خلوت من است که دوست دارم همه چیز را در دل خودش داشته باشد. هنوز اینجا رو کسی میخونه؟ اگر بله که خوش به حال ِ من!