- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است


چندبار چشم هایش را برهم فشرد تا مطمئن شود که خواب نیست . خود را سوار بر اسب در بین لشکریانی به صف شده یافت که همگان لباس رزم پوشیده بودند . رو کرد به فرد کنار دستی اش تا بپرسد اینجا کجاست و آن ها اینجا چه می کنند . از چهره مرد ترسید. او گفت : « حواست نیست جوانک ؟ یا من را به بازی گرفته ای ؟ فراموش کرده ای که سرباز سپاه عمرسعدی ؟!» از آنچه شنیده بود بر خود لرزید . به سختی آب دهانش را فرو داد و پرسید: « نام این سرزمین چیست ؟! » مرد بی آنکه دیگر نگاهش کند با بیتفاوتی گفت : « نینوا »

صدای تپش های قلبش را به وضوح میشنید وحشت کرده بود. گویی هذیان میگفت : «من اینجا چه میکنم ؟! من سرباز عمرسعد شده ام که هر روز در زیارت عاشورا لعنش میکنم ؟! من منتظر ِ امامم هستم نه در صف قاتلین او... من امام را ... امامم... خاک بر سر شدم امروز عاشوراست... اربابم کجاست؟!... » هق هق گریه امانش را بریده بود که همان مرد بغل دستی به پهلویش کوبید « چه مرگت شده مثل مادر مرده ها ضجه میزنی ؟! بگذار بشنوم که چه می گوید»

گردن کشید که ببیند مرد از چه حرف میزند . از سپاه رو به رو ، مردی آمده بود و خطبه می خواند. اشکش بند آمد و مبهوت نگاه میکرد به مردی که یقین داشت حسین ابن علی ست و اربابش. انگار صحبت هایی را از دست داده بود گوش تیز کرد تا بهتر بشنود .

امام علیه السلام فرمود: « آیا در این نیز تردید دارید که من پسر دختر پیغمبر شما هستم؟ به خدا در میان مشرق و مغرب پسر دختر پیامبری جز من نیست؛ چه در میان شما و چه در میان غیر شما وای بر شما! آیا کسی از شما را کشته ام تا خون او را از من بخواهید؟ یا مالی از شما برده ام؟ یا قصاص جراحتی از من می خواهید؟»

به وضوح دید که صدایی از اطرافیانش در نمیاید و حتی عده ای سر به زیر انداخته اند  .

آن گاه امام فریاد زد: « ای « شبت بن ربعی » و ای « حجار بن الجبر » و ای « قیس بن اشعث » و ای « یزید بن حارث » آیا شما به من ننوشتید که میوه ها رسیده است و باغها سرسبز شده است و با لشگری آماده برای یاری تو وارد خواهیم شد؟ »

مردی کمی آن طرف تر از جایی که او بود صدا بلند کرد که : « ما نمی دانیم تو چه می گویی ولی به حکم پسر عمویت « عبیدالله » تن در ده؛ زیرا ایشان جز چیزی که تو دوست داری درباره تو انجام نخواهند داد.»

امام حسین فرمود: « نه به خدا، نه دست خواری به شما خواهم داد و نه مانند بندگان فرار خواهم کرد. ای بندگان خدا من به پروردگار خود و پرودگار شما پناه می برم از این که آزاری به من برسانید» (سوره دخان، آیه 20) به پروردگار خود و پروردگار شما پناه می برم از هر سرکش که به روز جزا ایمان نیاورد. »

آن گاه شتر خویش را خواباند و به « عقبه بن سمعان » دستور داد آن را دور کند.

صدای امام حلاوتی در جانش انداخته بود . گر گرفته بود از خجالت. داشت مرور میکرد که چرا در سپاه عمرسعد است . در حال خودش بود که جنب و جوش اطرافیان توجهش را جلب کرد . داشتند حمله میکردند سمت میدان . دنبال راه ِ گریزی بود . باید به یاری امام میشتافت سریع برگشت تا راهی بیاید که ...

 

***

محکم به کسی برخورد کرد :« هوی عمو... چته ؟ چرا یهو میپیچی ؟! » گنگ تر از این ها بود که بتواند پاسخی به او بدهد.مبهوت تصاویری بود که دیده بود. نمیدانست کجاست . رفت کمی جلوتر روی نیمکتی نشست . در خیابان ِ شلوغی بود که ماشین ها و آدم های زیادی در رفت آمد بودند . سرش را بلند کرد . تابلوی خیابان را دید . نوشته بود : « ولی ِ عصر »

گریه امانش نداد ...

.

.

.

| کل یوم عاشوراء و کل ارض کربلاء|



| ز. عین |


« الو سلام . رسیدی دانشگاه ؟» « آره همین الان رسیدم» « پس واستا جلو در دانشکده منم بیام باهم بریم خیلی دیرشده»

از ماشین پیاده میشم و بدو میرم که برسم بهش.میبینمش بالای پله های دانشکده وایستاده.ده دقیقه دیر رسیدیم و احتمال راه ندادن استاد خیلی بالاست. پله هارو دوتا یکی میکنم تا برسم بهش ، یهو میخکوب میشم به اعلامیه فوت یکی از بچه های دانشگاه. مرتضی مقیمی . یه پسر جوون.«وای زهرا.. این پسره .. مرده .. من این ترم باهاش ی کلاس دارم .. » هیچ حرف دیگه ای نمیتونم بزنم. دوستم دستمو میگیره و به سمت کلاس میریم . مکث من پای اعلامیه تاخیرمونو بیشتر کرده و استاد راهمون نمیده تو کلاس. آروم تر پله های دانشگاه رو میام پایین. دوباره وایمیستم و اعلامیه رو میخونم .ختمش تاسوعا بوده.ینی هفته پیش. حالا فردا همون کلاسی ِ که مشترک بود. دوهفته پیش سر کلاس بود و حالا ...

دوستش تعریف کرده بود که « سکته قلبی کرده و درجا تموم. آخرین باری که دانشگاه دیدمش میدونید آخرین حرفم بهش چی بود ؟! مرتضی میبینمت ... » ولی دیگه ندیدتش ...

می بینمت ؟! ...

 

 


+ ما أنزَلَ المَوتَ حَقَّ مَنزِلَتِهِ مَن عَدَّ غَدا مِن أجَلِهِ

کسى‏که فردا را از عمر خود به شمار آورد ، مرگ را در جایگاه شایسته‏اش قرار نداده‏است .

الکافی : 3 / 259 / 30 منتخب میزان الحکمة : 520

 

+ تعجب می‌کنم از کسانی که مرگ را فراموش می‌کنند در حالی که هر روز می‌بینند کسانی به کام مرگ فرو می‌روند. *

(نهج‌البلاغه ص1145 ح121)


+ امشب خبر ِ فوت یه کودک یک ساله رو هم شنیدم ... آماده ام ؟!...

+  بعدا ً نوشت : از اونجایی که کامنت اولیه خودم هم برای این پست ثبت نشده حدس میزنم شاید کامنت بعضی از دوستان  ثبت نشده باشه ... تقصیر بلاگفاست نه من ... : )



| ز. عین |

امشب 

    چشمــ ــان رقیــه

            محـــو ِ تماشای ِ 

                     عمـــو عبـــاس است

                                        در آسمـــان ...


.

.

.

-امشب ماه کامل است-

14محرم الحرام 1434


| ز. عین |