- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

رفتم خانه شان؛ مثل همیشه ای که خراب میکردم و نیاز داشتم کسی بدون اینکه چیزی بگویم، حالم را بفهمد. نشسته بود پای گل میز ِ دوست داشتنی اش. گل میز را که دیدم -یاد ِ تو افتادم- دوباره بغض گلویم را گرفت. داشت کتاب میخواند و دلم نیامد چیزی بگویم. حرف هم که نمیتوانستم بزنم. لااقل تو بهتر میدانی بغض که راه ِ گلویم را ببندد دیگر هیچ حرفی راحت از گلویم بیرون نمی آید.

هیچ وقت رابطه مان نوه-پدربزرگی نبود. شاید چون نوه آخر بودم و همه کودکی هایم را در خانه آن ها گذرانده بودم. می نشستیم ساعت ها باهم مشاعره میکردیم، او از حفظ و من یکی در میان با تقلب های ِ خودش و این کتاب و آن کتاب را ورق زدن پا به پایش پیش میرفتم. نشانی همه زخم های دلم را داشت و همه راه های ِ به زبان آمدنم را. کوچک تر که بودم، وقت ِ ناراحتی لب ورمیچیدم و میرفتم روی ِ پله های حیات مینشستم. به هوای ِ آب دادن شمعدانی هایش میامد کنارم. یکی از گل ها را مخاطب قرار میداد و میگفت: «منم میگم حق با لیلاست» و گوش هایش را طوری میبرد سمت گل که انگار میخواهد جوابی ازشان بشنود. همین که می آمد جمله دوم را بگوید، «آقاجون ِ» کشداری میگفتم و با لوس ترین حالت ممکن میرفتم قانع ش کنم که گل ها حرف نمیزنند. و آقاجون مثل همیشه فاتحانه میگفت: «اگه این حرف نمیزنه پس لیلای من بگه چی شده» و من لو میدادم درد ِ دلم را.

بزرگتر که شدم مدل های ِ دیگری که خودم هم نمیفهمیدم، میفهمید که دردی پیچیده به جانم و حتی حرفی نزده مرا میبرد سمت لب ریز شدن. گمانم دیگر از وقتی فهمیدم بی سپر میشوم پیش آقاجون، کمتر می آمدم دیدنشان. مگر وقت هایی که میدانستم فقط حالم را او میفهمد و شمعدانی هایش!

رفتم نشستم روبه رویش. این سمت گل میز. «آقاجون چی میخونی؟» سرش را بلند کرد. کمی زل زد به چشم هایم و گفت « چشم های ِ لیلا رو. چه بلایی سرشون آوردی؟ » دوباره زده بود به قلب ِ هدف. های های ِ گریه ام شروع شد و خرد خرد گفتم:  «آقاجون شک کردم، از ایمان رسیدم به شک... به قسم ِ راستم شک کردم آقاجون...یه حرفایی شنیدم که یقینم رفته، داره ایمانم به باد میره، شک روی ِ شک، آقاجون من با یقین بسم الله گفتم.. ولی حالا بهش شک کردم ...»

آرام تر که شدم بلند شد. کتابش را گذاشت توی قفسه ی کتابخانه پشت سرش. کتاب دیگری را برداشت. فکر کردم جوابم را میخواهد از آن کتاب بدهد دستم. اما کتاب را به من نداد. رفت سمت بالکن و از پله ها رفت توی ِ حیات. مبهوت حرکتش بودم. هیچ وقت بی جوابم نمیگذاشت. پشت سرش رفتم تو حیات. دیدم نشسته و شروع کرده کتاب جدید را خواندن. چند دقیقه ای همانطور ایستادم و نگاهش کردم.هیچ نمیگفت، طاقت نیاوردم.«آقاجون اصلا شما شنیدین من چی گفتم؟»

نگاهش را از روی ِ کتاب برداشت. گفت: « بله جانم، گفتی چند وقتی محاسبه نفس نکردی.بله ؟» و دوباره مشغول کتاب خواندن شد.

 



مَن أَصلَحَ فیما بَینَهُ و َبَینَ اللّه  أَصلَحَ اللّه  فیما بَینَهُ وَ بَینَ النّاسِ

+عنوان مصرعی از جناب نظری

| ز. عین |

(قسمتی از یک نوشته ی بلند برای فرزندم ... فرزندانم... )


میوه ی ِ دلم، کاش بودی. کاش بودی تا دستان ِ ظریف و چشمان ِ دنیا ندیده ات را میبوسیدم و مست ِ بوی ِ بهشتی گیسوانت، نوازشت میکردم و برایت قصه ها میگفتم. قصه از تمام  راه هایی که رفتم و بی راهه بود. از تمام درهایی که زدم و آغوش باز و دست مهربانی به انتظارم ننشسته بود. برای ت از قصه بی رحمی ِ دنیا میگفتم. عزیزکم، میدانم که تلخ است، میدانم که دلگیر است اما باید که بسان ِ پازهری در جانت بنشیند برای ِ زهر ریزی های ِ این عروس خوش خط و خال. باید بدانی مادرت تاب ِ درد کشیدن تو را در پس بی راهه رفتن  ندارد. باید بگویمت تا فردا روزی، نبینم عمق چشمان ِ شیشه ای ات بیشتر و بیشتر شده. 


منتظرم تا خوابِ ناز به چشم هایت بیاید تا آهسته تر در گوشت نجوا کنم، که مادرت اشتباه زیاده داشته، درد ِ بی تجربگی زیاد کشیده، که اگر گه گاه یادش نمیرفت که همه چیز دست اوست و باد به غبغب نمی انداخت تا به خیال ِ خام ِ خودش امورش را تدبیر کند، کمتر درد میکشید، کمتر زمین میخورد، و بیشتر بندگی میکرد، جان دلم، دست تقدیرت به دست اوست، غم، خوشی، سلامتی، بیماری، عافیت ... همه و همه را به اندازه ی ِ وسعت جانت نصیبت میکند و پله پله میرساندت به خیر به خودش.


پاره ی ِ تنم، راضی باش به رضایت ِ بزرگ یگانه ای که اگر نباشد هیچ نداریم، راضی باش... 


| ز. عین |