- خط ِ تیره -

آپلود عکس


پیشانی نوشت : تقدیم به موج وبلاگی ِ "بابای انقلابی ام " ..


اگر برای علم ها و معرفت ها پدر معرفی می کنند که حق است

و جایگاه انسان  را مشخص میکند نسبت به آن بزرگ انسان ها

انقلاب هم پدر دارد ؛ این انقلاب را پدر تویی

و فرزندی چون من را  ، بابا

 « بابای ِ انقلابی ام»



┘◄

 


حال  ِبچه ی ناخلفی رو دارم ک نمره اش از درسی کم شده و وقت ِ اومدن بابا به خونه ست . نگرانم . دلشوره دارم . چطور تو چشم بابا نگاه کنم ؟ چجوری بگم بهتون ، آخه بابام خیلی مهربون ِ . خیلی زحمت ِ منو کشیده تا شدم این . آخه روز ِ پدرم نزدیک ِ . حداقلش ِ این ِ که شرمنده اش نکنم . اصلا باید سرافرازش کنم . که بابا شبا  راحت بخوابه . هی خون به دل نشه با کارای من. با کارای من و خواهر برادرام . دوست دارم وقتی بابا به ماها نگاه میکنه چشاش برق بزنه . دوست دارم چشای بابا بخنده روز ِ پدر ، وقتی که بچه هاش به صف میشن رو به روش . دوست دارم بابا خیالش راحت باشه که مارو داره ، که منو داره که بابا راحت بخوابه شبا . که خون به دل ِ بابا نشه ...


ºO•

بابای ِ خوب ِ من ، بابا ی ِ انقلابی ام . به خاطر تمام ِ کاستی های ِ بیست و دو ساله ام منو ببخش . اومدم قول بدم که لبخند بشونم به لب ت از این به بعد . روزت مبارک !  

دعام کن ..

فرزند ِ کوچک ِ تو ، ز ه ر ا





دیگر فرزندان :

|نیلوفرانه | رائح | ذهن نوشت | تهران - کربلا| نوشتار های یک انکولوژیست طلبه | کنج دنج | خاطرات مشترک |سندس در جستجوی حقیقت | سرباز امام خامنه ای | محمد رسول الله | پنج دیواری | خسوف همان ماه صورت کبود |عشق علیه السلام | هوران | حاصل وب گردی های من | دیر و دور | اللهم عجل لولیک الفرج  |  یک مشت خاک |زندگی زیباست اما شهادت زیباتر | پنجره باز | ذاهب | صبرا | جوانی در دست ساخت | مهاجر (فانوس) | مرد ِ باران | جنجال یک سکوت | سرپنجه های روح ِ یک معمار باشی | قلمدان | سماک |و ذهن پلک میزند | واقعیت سوسک زده | همسایه خدا | یک قلم | یاد افلاکیان | با رفیق | فرقان |مگو های یک کلاغ | دل نگاره | پایگاه فرهنگی مذهبی خدام الحسین |مگوهای یک کلاغ|یاد افلاکیان | گاه نوشت یک خانم معلم|چراغ | ستار(خرابات) | قافله | نجوای دل | التائقون| پروانگی | نشان اهل خدا | رندانه | بی تعارف | چشم خُمارین|سیب های کال| به سوی بی نهایت|جواد آقا|گرا | عاشقانه های قلم و کاغذ | بید مجنون|دنیای راه راه| خدا بود و دیگر هیچ نبود|بزنگاه|عرق سردارحم الرحماء| دلِ گیر|ستاره شب | زیر باران| ذاتُ الکرسی | بحر آتشین | بی همگان | بسیج دانشجویی موسسه آموزش عالی کار قزوین | دیوار | ما بچه های مادر ِ پهلو شکسته ایم | سرخ تر | معلم بشریت | مریم خوبی ها | هدف | بیت الاحزان |


عیدانه :

 میلاد ِ بزرگ ِ مرد عالم مبارک :) 

| رقیب های ِ خودم را عجیب میفهمم ؛ نمیشود که نباشد کسی دچار ِ شما ...




| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۴۰)

۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۹ سندس در جست و جوی حقیقت

سلام

ما هم پیوستیم..

| ز- عین |
سلام | خیلی هم عالی :)
۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۸ سرباز امام خامنه ای
سلام
بابای انقلابی ام به روز شد
یاعلی
| ز- عین |
سلام | خدا قوت :)
۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۴ زهرا اکبری
خدا کند شرمنده ات نشویم بابا

مولا علی یارتان:)
| ز- عین |
خدا نکند شرمنده شویم .. | عیدتون مبارک ..
سلام
پیشاپیش عید شما هم مبارک
خدا قوت

| ز- عین |
سلام | عید شما هم مبارک بانو :)

سلام
خیلی خوش است داشتنش این پدر...
| ز- عین |
سلام | خیلی خوش ... به وصف نگنجد ! 

نا خلف تر از همه م.ن هما:(

شهادت نصیبتان-

یا علی مدد-

| ز- عین |
شهادت در گرانی ست ... | یاعلی ..

سلام بانو :) .. خدا قوت .. شهادت در گرانی ست .. این گرانی ها نصیبتان .. زیبا گفتید .. زیبا نوشتید .. زیبا عشق را تفسیر کردید ..

+ اوامر انجام شد بانو ..
| ز- عین |
سلام :) | زیبا دیدید .. خاصیت عشق زیبا کردن ِ همه چیز ِ گفتنش هم زیبا میشه به هر طریقی
نفرمایید ... قبول ِ زحمت کردید ، اجرتون با حضرت علی ...


۰۱ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۴۲ حسین علیمحمدی
متوجه شدم
ممنون
| ز- عین |
پس انشالله بپیوندید به دیگر فرزندان .. :)

من ...
هیچی!
راستش خواستم بگم من لیاقت ندارم از ایشون بنویسم!
به سبک خودم چشم شرکت می کنم
جدیداً پیام خصوصی میذاری عباسی!(تیریپ فرمانده سربازخونه)
یاعلی
| ز- عین |
من از سقف آویزون شم اگه از این تیریپ ها بخام برای شما بردارم :|
یعنی میفرمایید که باباها بچه هاشون رو متفاوت نگاه میکنن ؟لیاقت ؟ :)
ماهم ب سبک خودمون پیوستیم ، شما هم بسم الله بانو .. منتظریم

لبخند ِ حضرتش ، نصیبت .

: )


| ز- عین |
نوش میشود به جان آدمی ... روحش تازه میشود .. لبخند ِ رضایتش نصیبتان .. نصیب فرزندان ِ بابای ِ انقلابی مان ..

فرزندان خمینی پدران ما بوده اند،آنها در روزگران جهاد و شهادت خوب امتحان پس داده اند، و ما فرزندان خامنه ای، آیا در روزگاران فتنه و جنگ نرم، خوب درس پس می دهیم؟
| ز- عین |
خوب درس پس دادن تو این دوره  .. مستلزم خوب درس گوش دادن و خوب نگاه کردن به حرکات و اعمال باباست ..
و توسل به ائمه برای ِ اینکه دچار فتنه نشویم ... انشالله بچه های ِ خوبی باشیم
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۱ جنجال یک سکوت
ما هم نوشتیم ...
بضاعة مزجاة ...
| ز- عین |
خوب کاری کردید .. دختر ها بابایی ترند حتی :)


http://ma-mer.blogfa.com/
| ز- عین |
ممنون | اضافه شدند :) 
اصلآ میدانی؟ جنس بعضی نگاهها انگار فرق میکند! و اصلآ انگار باید ببینی...
همان نگاهی که از لابلای هیاهوی سرها می قاپی اش!

عید مبارک دلتان!
| ز- عین |
بعضی نگاه ها دلبــرند .. مثل ِ نگاه ِ آقا .. | بر شما هم مبارک .. :)


از دامن تو دست ندارند عاشقان ...
| ز- عین |
 ... در دلــبری به غایت ِ خوبی رسیده ای ...

http://khateratehparideh.blogfa.com/
| ز- عین |
ممنون آقای پیران :)

سلام 
خدا دیدار دوباره و چندین باره شان را نصیبمان فرماید ...


نوشتم ...
| ز- عین |
سلام | اجرتون با حضرت علی :) 
بابای همه ی ماست آقای مان.
کاش فرزندان خلف باشیم برای بابای مان.
| ز- عین |
بله بله .. انشاالله :) 
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۲ فدایی ولایت

سلام

اگر چه وقت نداشتم پست خوبی بزنم اما تو طرحتون شرکت کردم

عیدتون مبارک

| ز- عین |
سلام | مهم اینه با یاد ِ آقا بودیم :) | طرح ِ "مون" ِ طرح ِ همه ی ِ فرزندان ِ آقا :)
ای پدر بوی شقایق می دهی
عاشقی را یاد عاشق می دهی
با تو سبزم،گل بهارم،ای پدر
هر چه دارم از تو دارم ای پدر

سلام
دستتون درد نکنه :)
| ز- عین |
سلام | شیب ؟بام ؟ :دی | عیدتون مبارک :) 

از قــــــدرت لایـــزالـــــی یــــــزدانــــــی

گـردیــده قــلــوب شـیــعــیـان نورانی

از فــاطــمــه بـنــت اســـد شـــد ظــاهــر

در کـعــبــه وجـــود عـــلـی عـمرانی . . .


میلاد مولای متقیان بر شما مبارک باد!

| ز- عین |
ممنون بر شما هم مبارک 
آقا در سخنرانی مقدمه‌ای ‌چیدند تا به این‌جا ‌رسیدند که: «امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من می‌خواهم به بخشی از آن‌ها پاسخ بدهم.»
بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فری و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ چهره‌ و تیپ خیلی از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران.
دستش را گذاشت روی دکمه‌ Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت.
یک دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن.
آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.»
بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ جوامع بشری نه فقط در میان عرب‌ها مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان‌های...

انفجار!
آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند.
اولین محافظ خودش را بالای سر آقا رساند.
مسجد کوچک بود و همان یک محافظ، به تنهایی تلاش کرد که آقا را بیاورد بیرون.
امام جماعت، متحیر وسط مسجد مانده بود.
چشمش به یک ضبط صوت ‌افتاد که مثل یک کتاب، دو تکه شده بود.
روی جداره‌ داخلی ضبط شکسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند
«عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».
بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتی به هوش آمدند.
سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد.
محافظ‌ها بلیزر سفید را انگار که ترمز نداشت، با سرعتی غیر قابل تصور می‌راندند.
در مسیر بیمارستان، هر وقت به هوش می‌آمدند، زیر لب زمزمه‌ای می‌کردند؛ شهادتین می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند؛ خیلی کم البته.
در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید.
پنج نفر آدم با قیافه‌ خون‌آلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف ‌بردند.
با آن صورت خون‌آلود، کسی امام جمعه‌ شهر را نشناخت. دکتری با گوشی، دکتری ضربان قلب را گرفت: «نمی‌شود کاری کرد.»
محافظ‌ها با سرعت به سمت در خروجی رفتند.
پرستاری که تازه از راه رسیده بود، پرسید: «ایشان کی هستند‌؟
دارند تمام می‌کنند» اسم آقای خامنه‌ای را که شنید، گفت:
«ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید«.
انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید.
کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند.
«آقا این کپسول لازمتان است.»
کپسول اکسیژن و پایه‌ آهنی چرخدار را نمی‌شد برد توی ماشین.
پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا.
در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت و به همه دلداری ‌داد.
یکی از محافظ‌ها پرسید:»حالا کجا برویم!؟»
پرستار گفت: «بیمارستان بهارلو، پل جوادیه». ماشین انگار ترمز نداشت.
محافظ بیسیم را برداشت.
کُدشان «حافظِ هفت» بود.
«مرکز 50- 50»؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده.
کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه.
محافظ یک‌دفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.»
اسم دکتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛
«منافی، زرگر، ... بگو بیایند بیمارستان بهارلو.».
ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه‌.
برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل.
دکتر محجوبی از همدان آمده بود بیمارستان بهارلو.
تازه جراحیش‌ را تمام کرده بود. داشت دستش را می‌شست که از اتاق عمل خارج شود.
آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.
سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت.
قسمتی از سینه کاملاً سوخته بود.
دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود.
استخوان‌های کتف و سینه به راحتی دیده می‌شد.
37 واحد خون و فراورده‌های خونی به آقا زدند.
این همه خون، واکنش‌های انعقادی را مختل ‌کرد.
دو سه بار نبض افتاد.
چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگ‌ها را مسدود کنند.
کیسه‌ها‌ی خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزریق ‌می‌کردند، اما باز هم خون‌ریزی ادامه داشت.
یک‌دفعه یکی از دکترها دست از کار کشید.
دستکشش را درآورد و گفت: «دیگر تمام شد.» بی‌راه نمی‌گفت؛ فشار تقریباً صفر بود.
یکی دیگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشیدی کنار؟
فشار کم‌کم بالا آمد و دوباره شروع کردند.
دکتر منافی، همان‌ طور که می‌آمد بیمارستان بهارلو، تلفن زده بود که دکتر سهراب شیبانی، جراح عروق و دکتر ایرج فاضل هم بیایند. آقای بهشتی هم دکتر زرگر را خبر کرده بود.
دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: «نگران نباش، من خون‌ریزی را بند آورده‌ام.»
عمل تا آخر شب طول کشید، اما دیگر نمی‌شد درمان را آن‌جا ادامه داد.
کنترل امنیتی بیمارستان بهارلو مشکل بود.
تنها بیمارستانی هم که می‌شد بعد از عمل مراقبت‌های لازم را به عمل آورد، بیمارستان قلب بود.
آن موقع رئیس بیمارستان قلب دکتر میلانی‌نیا بود.
چند ماه بعد، نام همین بیمارستان را گذاشتند «بیمارستان قلب شهید رجایی«.
هلی‌کوپتر خبر کردند.
نمی‌توانستند بیمار را از میان ازدحام مردم نگران بیرون ببرند.
محافظ پشت بی‌سیم گفته بود که قلب ایشان صدمه دیده؛ رادیو هم همین را اعلام کرده بود.
مردم نگران بودند که نکند قلب ایشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و می‌گفتند
«قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید».
با هزار ترفند، هلی‌کوپتر را وسط میدان بیمارستان نشاندند. تا برسند به بیمارستان قلب، خط مونیتور وضعیت نبض، دو بار ممتد شد.
دکترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته.
یک‌بار همان انفجار بمب بود، یک‌بار خون‌ریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یک‌بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی.
همه‌ این‌ها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو می‌‌انداختند روی‌ آقا.
گاهی حتی دکترها بغلشان می‌کردند تا لرز را کمتر کنند. معلوم نبود منشأ این تب‌ها کجاست؟ ضایعه‌ کوچکی هم در ریه دیده بودند.
آقا لوله تنفس داشتند و نمی‌توانستند حرف بزنند.
خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمی‌کند.
اولین چیزی که با دست چپ نوشتند، دوتا سؤال بود؛
«همراهان من چطورند؟» «مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟»

دکتر باقی روی سطحی از پوست بدن کار می‌کرد که برای ترمیم و پیوند به قسمت‌های آسیب‌دیده برداشته بودند. زخم‌ها زیاد بودند.
درد زخم‌ها خیلی زیاد بود، اما دکترها می‌گفتند تحمل‌ آقا زیادتر است. می‌گفتند «اصلاً مسکّن‌ها به حساب نمی‌آیند.»
بحث دکترها این بود که بالاخره تکلیف این دست چه می‌شود؟
شکستگیش رو به بهبود بود، ولی هیچ‌ علامت حرکتی نداشت.
چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث می‌کردند که دست قطع شود یا بماند.
امام مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند که: «آقاسیدعلی چطورند؟» پیامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش ‌شد.
دکتر میلانی‌نیا رادیو را گذاشت بیخ گوش آقا. آن‌ موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند.
حالشان بهتر بود، اما هنوز قضیه‌ هفتاد و دو تن را نمی‌دانستند.
از تلویزیون آمدند که گزارش تهیه کنند.
یک ساعتی معطل شدند تا آقا به هوش آمد.
پرسیدند حالتان چطور است؟ گفتند: «من بحمدالله حالم خیلی خوب است» و شعر رضوانی شیرازی را خطاب به امام خواندند:
«بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی»
آقای هاشمی می‌گفت «اگر یک روز از حال آقا باخبر نباشم، احساس می‌کنم چیزی کم دارم.»
برای همین مرتب از ایشان احوال‌پرسی می‌کرد.
حاج احمدآقا هم همین‌طور؛ مرتب احوال می‌پرسیدند و روزانه به حضرت امام خبر می‌دادند.
کم‌کم به اطرافیان فشار می‌آوردند که: «آقاجان من باید از وضع کشور اطلاع پیدا کنم. شما هم رادیو را از من گرفته‌اید، هم تلویزیون را.»
دکترها بهانه می‌آوردند که امواج رادیویی، دستگاه‌های درمانی ما را به‌هم می‌ریزد و عملکردشان را مختل می‌کند!
خیلی از چهره‌های انقلاب برای عیادت می‌آمدند،
اما آقا مرتب از شهید بهشتی می‌پرسیدند: «چرا همه می‌آیند، اما ایشان نمی‌آید؟»
شک کرده بودند که یک خبرهایی هست.
دور و بری‌ها هم مانده بودند که چطور به ایشان بگویند.
دکتر منافی گفت بهترین راه این است که بگوییم حاج احمدآقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بیایند و کم‌کم ایشان را مطلع کنند.
جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یکی‌ دو نفر شهید شده‌اند.
آقا از جمع آن شهیدها به دو نفر خیلی علاقه داشت؛ دکتر بهشتی و محمد منتظری.
اولین کسی هم که به بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسیدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند یک‌ مقدار پاهایش مجروح شده است. آقایان که رفتند، ایشان رو کردند به دکتر میلانی‌نیا و پرسیدند شما از حال ایشان خبر داری؟ دکتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسیدند: «مراقبت جدی از حال ایشان می‌شود؟ آن‌جا هم سر می‌زنید؟»
بعد هم دکتر را سؤال‌پیچ کردند. دکتر میلانی‌نیا با بغض از اتاق زد بیرون. دوباره که آمد، آقا را دید که‌ بچه‌های همراه را جمع کرده‌اند و ازشان بازجویی می‌کنند. دکتر دست و رویش را شسته بود. نشست و یکی یکی اسم همه‌ شهدای حزب را به آقا گفت.
و حالا که 25 سال از آن روز تلخ گذشته، شاید شیرینی عیدی گروهک فرقان بیشتر خودش را نشان می‌دهد که به قول "خسروی وفا" هر وقت در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بود که از حزب خارج می‌شد "و فردای آن روز هفتم تیر بود...

حالا شاید بهتر بشود فهمید چرا سال‌هاست ضربان قلب این مردم می‌گوید:
"دست" خدا بر سر ماست...
این دست، رنگ خدا را دیده و طعم بهشت را چشیده،
سوغات یک سفر غیبی به آن سوی ابرهاست که پیش رهبر مانده تا به قول دکتر میلانی: "با دست موعود بیعت کند..
برسد به دست حضرت ماه!

ما هم پیوستیم...
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۳ حمید عابدینی
سلام
بسیار زیبا
طیب الله
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۳ ستار(خرابات)

بابای انقلابی ام از فرط عشق به فرزندان،هر چقدر هم که خلف باشند، خوابش همیشه آشفته است

 

نوشته ما هم پر کاهی ست تقدیم به حضرتش...
لطفا به فرزندان انقلابی اضافه بفرمایید

۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۹ بنیان مرصوص
سلام
عیدتان مبارک
فرصت کردید به ما هم سری بزنید
یا علی
۰۳ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۰ از رندانه...
لبیک!
 زیبا بود ...

روزشون مبارک ....
۰۳ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۰۲ محمدحمید منتظری
با سلام و تبریک عید و میلاد حیدر کرار
در مورد بسیجی های قبل از سال 84 که توی یکی از پست هاتون پیام گذاشتم و شما سوال فرمودید  توضیح این که:
من و بسیاری از دوستان بسیجی ام  قبل از سال 84 صرفنظر از سن پایین و زیز بیست سال و حال و هوای اون سن , از چند جهت فضای ممتاز و ویژه ای داشتیم 
1- فاصله زمانی از  جنگ حدود 15 سال بود و فرهنگ جامعه که من حتی معماری های شهری رو هم جز او میدونم با این سرعت تغییر نیافته بود و  هنوز فرهنگ و حال و هوای ده شصت و اوایل هفتاد رو توی ظاهر مردم  و شهر میشد حس کنی و به تبع بسیجی ها هم به نظر من روحیه شون فرق میکرد.  تا سلا 80 تو تهران زندگی میکردم و بعد  به قم رفتم و من الان وقتی به مترو میرم و میتونم عصاره مردم تهران رو با همه ی طیف هاش تو مترو ببینم , حالم از این شهر به هم میخوره. و طاقت ندارم و زود برمیگردم

2- قبل از سال 84 دولت دست اصلاحاتی ها بود و بچه بسیجی ها تحت یک فضار سیاسی مظلومانه بودند و این حال و هوای خاصی رو به بسیجی ها میداد.
3- تا قبل از سال 84 ما در فضای آرمان گرایی مون احساس میکردیم که اگز یک دولت ارزشی با ریاست شخصی مثل احمدی نژاد بیاد میتونیم شاهد تحقق آرمان ها و ارزش های اسلامی و انقلابی مون باشیم اما دیدیم تو این 8 سال  عملا سیاست های دولت های قبلی خصوصا در عرصه فرهنگ به طور خودکار ادامه یافت گویا این سیاست ها به گونه ای نهادینه شده که ریشه گرفته و ما کاری از دستمون بر نمیاد
به هرحال سال های قبل از 84 بسیار برای من لذیذ تر و عزیز تر بود
خوش باشید......
۰۳ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۰۳ محمدحمید منتظری
نمیدونم پیامم ارسال شد یا نه 
سلام

خداقوت...

ماهم موجی شدیم... :)

یاعلی مدد..
۰۴ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۱ ارحم الرحماء
سلام دوست عزیز
گرچه دیر به موج پیوستم اما
پیوستم
اگر قابل باشم!
]گل[
۰۶ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۲۱ محمود علوی
دعوتید....
۰۶ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۰ جوان انقلابی
گویند امام هر عصر بابای مهربان است
روز پدر مبارک بابای مهربانم...
اللهم عجل لولیک...
------------------------------
عفو بفرمائید دیر اومدیم.
۰۷ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۳۷ خارج ازچارچوب
 رسمن از این قافله ی خوش غیرت عقب افتادم!
۰۷ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۲ سفیـــر نـــور
سلام خواهر...
انشالله سایه این پدر انقلابی همیشه بر سرمون مستدام باشه
دعامون کنید
یازهرا
سلام بانو
اگر چه دیر اما ... بابای ِ انقلابی ام به روز شد !

ای کاش این موج همیشه پا بر جا باشد ...
۲۸ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۲۸ امام خوبی ها
رئیس جمهور آمریکا بود، می گفت:
طرفدار صلح، دوستی، حقوق بشر و دموکراسیست.
و چه زیبا بود حرف های کارتر.
حرف هایی که حرف ماند...
.
.
.
http://emamekhobiha.blog.ir/post/1

۳۰ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۰۸ امام خوبی ها
محرم 57 بود.
شاه همراه با دوست صمیمی خود حسین فردوست سوار بر هلی کوپتر
بر فراز شهر تهرن پرواز کرد، تا با چشمان خویش مردم را ببیند و صدای آن ها را بشنود.
اما فریادهای مردم ِ خشمگین چندان به مذاق شاهنشها آریامهر خوش نیامد
و او برای اولین بار پی به این نکته بسیار عمیق برد: 
مردم از او متنفرند.
.
.
.
خواهید شنید در:
http://emamekhobiha.blog.ir/post/2

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">