بلند
بلند اذان و اقامه میخونه که یعنی زودتر بیا. منم دارم تند و تند ظرف های سحری رو
میشورم که برسم بهش. صداش از تو اتاق میاد. با یه لحن معترض که
شیطنت هم توش موج میزنه میگه: «خانم خانوما بدو بیا دیگه، من اذان و اقامه رو هم
خوندم و الان شما علاوه بر شخص شخیص ِ بنده، دو صف فرشته که تهشون هم معلوم نیست
تا کجاست رو منتظر ِ خودت گذاشتی» از حرفش خنده م گرفته، میدونم میخواد زودتر برم
تا نمازمونو بخونیم، فاصله آشپزخونه تا اتاقمون زیاد نیست ولی بلند میگم که صدام
بهش برسه. «شما سر صحبت رو با یکی شون باز کن تا من برسم.» باصدای بلند میخنده. «چی
بگم آخه؟» خیلی فکر نمیکنم سریع جوابشو میدم. «اممم... مثلا بپرس بعد از نماز ما
میخوان کجا برن؟» قیافش رو نمیبینم ولی حدس میزنم الان یه لبخنده گنده کل صورتش رو
گرفته. از اون لبخندها که عاشقشونم و رو لپ سمت ِچپش چال میندازه. از اون لبخندا
که پشتش داره به این فکر میکنه که چی جوابمو بده تا من بیشتر از خودش بخندم.
«خب
باشه! شما جواب منو بده... بله شما فرشته ی 275اُم با خودتم چرا پشت سرت رو نیگا
میکنی؟.. جواب سوالو بده... چی؟ .. واقعا ؟ ..خیلی خوبه که اینجوری! » خنده کنان
آخرین بشقاب رو آب میکشم و میذارم تو جاظرفی و همینجوری که دارم دستم رو با حوله خشک
میکنم میام تو اتاق. پشتش به منه. سجاده ی منم پشت ِ سر سجاده ی خودش پهن کرده.اون
چادر نمازم که گلای سبز داره و میگه خیلی بهم میاد رو گذاشته بغل سجاده م. از تو
باغچه هم یاس چیده و ریخته تو جانمازم، بوی یاس و تربت کل اتاق رو گرفته.
«خب چی
گفتش فرشته ِ» برمیگرده و پشت به قبله میشینه. رو به من. منم وایستادم و مشغول وصل
گردن گیره به چادرمم تا از زیر گلوم تکون نخوره.صداش جدی شده.«گفتش که هر کاری من
اراده کنم رو میکنه. منم اراده کردم قربون ِ تو برم» نمیفهمم چرا اینقد جدی شده میشینم رو به روش و زل میزنم تو
چشم هاش. میخندم، از اون خنده ها که دوست داره و میدونم قند تو دلش آب میکنه «آقای
من، شما میخوای قربون ِ من بری چرا دوصف فرشته رو حالا میذاری تو معذریت ِ
اخلاقی؟» «شما این همه مدت منتظرشون گذاشتی حرفی نیست فقط من نباید بذارمشون تو
معذوریت ِ اخلاقی؟» میخندم ولی یه جوری نگاهم میکنه که نمیتونم حرفی بزنم. اینجوری
که نگاهم میکنه نمیتونم تحمل کنم نگاهش رو، سریع پامیشم. «پاشو فرشته ها منتظرن
میخوایم نمازمونو بخونیم اینقدر ماها رو منتظر نذار» دست هامو میبرم کنار گوشم که
مثلا میخوام قامت ببندم. « بلند نشی فرادی میخونما» پایین چادرمو میگیره. « فاطمه
تو چشام نگاه کن» سرمو میارم پایین. چشمم به چشمش که میفته دلم میریزه. خدایا این
نگاه چی داره که دل من رو زیرو رو میکنه. نگاهمو میدزدم ازش. اونم پامیشه وایمیسته
رو به قبله. دستاشو برا تکبیرة الاحرام میبره کنار گوشش و آروم آروم زمزمه میکنه«پرسیدم از طبیبی
احوال دوست گفتا، فی بُعدِها عَذابٌ فی قُربِها السَلامه، گفتم ملامت آید گر گرد دوست
گردم، وَ اللهِ ما رَاَینا حُبَا بِلا مَلامَه ، به نام ِ نامی ِ عشق دو رکعت نماز
صبح میخوانیـم، قربة الی الله، الله اکبــر ...» بوی یاس ها را با نفس عمیق حبس میکنم
در سینه ام. رسم دوست داشتن نمیدانست اگر دل به خدا نداده بود.« الله اکبر»
| ز- عین |
یا داستان ! :)
| ز- عین |
"تو"باش
و بیا ببین باران با دل ِ من چه می کند ...
| ز- عین |
ایشالا زندگی ِ همه ِ جوون ها پر از عطریاس و بوی تربت باشه و دست در دست هم تا بهشت ... تاخودش ! :)
| ز- عین |
من که هیچی :) | و ما رمیت و اذ رمیت ولکن الله رمی ..
| ز- عین |
سلام| "او" که باشد همه ی داستان های زندگی من پایانشان خوش می شود.. | ولی پایان داشتا اسم قشنگ :دی
| ز- عین |
و خدا بزرگتر است... حتی در عاشقی...
| ز- عین |
سلام | مثل اینکه خنده دارم بوده گویا :دی
| ز- عین |
به او نیندیشی و مثلا کاری به صوت و لحن و اذکار و ...ِ او نداشته باشی... آن وقت میشود پله پله تا ملاقات خدا...
اینی که شما بهش اشاره کردین واقعا سخت ِ
و برای پ.ن برای همین است تمرین های سخت اجر ِ شهادت دارند ...
| ز- عین |
آقا مرصاد اوصیکم بدقت ! داستان بود :)
| ز- عین |
عالی همان است که قسم خورده است به قلم ..
| ز- عین |
اگر بگوییم حب خدا محبت های دیگر را از بین می برد درست است..
اما درست تر آن است که محبت های دیگر در سایه حب خدا جان میگیرد..و روح پیدا می کند و انسان سراسر رحمت و محبت می شود
و فاش بگویم هیچ کس جر آن که دل به خدا سپرده است رسم دوست داشتن نمی داند...
(شهید سید مرتضی آوینی)
| ز- عین |
بله بله :) | شما خودت اصلا خیلی خیلی خوب تری و .. و .. اینا :دی
| ز- عین |
سلام |آقای سلیمانی نمیومدید اینجا نمیومدید حالا هم که اومدین که خیلی بد شد ک!حالت تهوع دست داده بهتون :دی
این ناشیگری ِ بذارید به پای ِ نانویسندگی ِ بنده اگرنه درک این فضا صرفا لازم نیست :)
| ز- عین |
اگه نوشته بودم "ز ه ر ا" الان منو پریده فرض میکردی ینی /؟ :دی
| ز- عین |
سلام :)| عالی و بالاترش که خداست | متوجه نشدم چی میشه ؟
| ز- عین |
سلام| شما لطف دارید |اون موقع هایی هم که احساس خوب تری نسبت به "تهوع" دارید خب بگید باعث انبساط خاطر میشه :دی
| ز- عین |
اصلا متوجه نشدم ینی چی ؟!
بعدانوشت: سرچ کردم ، متوجه شدم چی میگید ، خیر نوشته های اونجا برای من نیست تشابه اسمی ِ :)
| ز- عین |
سلام| لطف دارید .. ممنون | گل
| ز- عین |
خداقوت | میایم میشنویم ..
| ز- عین |
سلام و رحمت خدا | گل | عالی خالق ِ عشق است ..
| ز- عین |
وااااای اینجا رو ببین تو آبجی صحرای خودمی ؟ خیلی بی خبرم ازت :( | دعاگویم|هر موقع میرم مشهد یادتم راستکی ِ راستکی ..
| ز- عین |
سلام | از کدوووووما ؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :|
| ز- عین |
سلام | ممنون | حق یارتون | گل
| ز- عین |
هنوز راه هست تا عالی شدن | :)
| ز- عین |
عالییییییییی
عالی
عالی...
بچه های دیواندره ن . مگه نه ؟ :)
سلام عزیزجان
| ز- عین |
سلام | منم نظرم اینه مستحق نبودند :)
ترجمه اش یعنی : در دوری اش عذاب است و در نزدیکی اش راحتی و سلامت
و برای فکرتون ! شما مگه بنده رو میشناسید که همچین اظهار نظری میفرمایید ؟! دلیلی نمی بینم توضیح بدم جریان شکل گیری این داستان رو
شما هم موفق باشید
| ز- عین |
به کدام طور ؟!....
| ز- عین |
سلام | محتاجم ..
| ز- عین |
زیارتتون با معرفت :)
| ز- عین |
انشالله باهم و برای ِ هم بمانید خدایی و عاشقانه :)
| ز- عین |
سلام
ممنون ولی داستان بود ... :)
| ز- عین |
سلام | با اجازه من ؟؟؟؟ | کجا اون وقت ؟؟؟
ایامتان پر از فضل خدا
خاطره است یا رمان؟