- خط ِ تیره -

آپلود عکس

هیچ در باورم نبود به این چهاردیواری ای که به نام شماست، تا به این حد وابسته باشم. یعنی روزمره ی ِ زندگی م طوری پیش رفته بود که خیال نمیکردم ممکن است دوری از آن محل ِ منصوب به شما تا بدین حد درد به جانم بریزد. مثلا شده بود شبهایی از ماه مبارک، دستم نرسیده باشد به آن مناجات های دست جمعی زیر آسمان ارک و گوشه ی اتاق برای خودم حسینیه درست کرده باشم و با قبره فی قلوب من والاه دلم را آرام کرده باشم. اما جبران میشد و میگذشت و نمیفهمیدم برکت است که از سر و کولمان بالا میرود با جمع هایی که به نام شما جمع حساب میشوند!

آن روزی که در کلاس، سر مجموعه ی عکس میم نشستیم به حرف زدن، و اینکه چطور ایده اش را اجرایی کند، مستند یا چیدمان و غیره و ذلک. وقتی که استاد خواست تا از ترس هایمان بگوییم تا شاید به میم کمک کند برای ِ بهتر به تصویر کشیدن ترس ها در مجموعه اش. اولین نفر آقای قاف بود که خیلی خلاصه ترسش را گفت : « میترسم رام ندن ». و در برابر چشمان متعجب استاد که اصولا ً وقتی ماها از عقایدمان حرف میزنیم یک جوری جالبی نگاهمان میکند ادامه داد که می ترسد روزی برسد که به هر دلیلی نتواند در مجلس روضه حاضر شود. البته پر واضح بود که این ترس، ترس ِ غریبی ست برای ِ استاد. ولی هرطوری بود ماهم سعی کردیم ترس آقای قاف را به استاد بفهمانیم. همان لحظه ها هم در دلم میگفتم خب ممکن است بعضی وقت ها نشود، ولی با این همه صوت از منبر گرفته تا روضه و شور و واحد، مگر می شود کسی ترس از دست دادنش را داشته باشد. خیال همان روزهاست، شاید روزی که ترس آقای قاف را شنیدم، ترسِ راه داده نشدن را به خوبی نمیفهمیدم، ترس غریب ماندن، دور ماندن!

حالا دیشب بعد از مدتی که برگشته ام، اذن ورودم دادید، به قول آقای قاف راهم دادید. و من انگار بعد از عمری تشنگی به چشمه رسیده باشم. فاطمیه اول در هول و ولای سفر بود و چندین هفته بعد از فاطمیه دوم آمده بودنم مصادف شده بود با غمی که هنوز به دلم مانده بود. آن روزهای اول سالی در به در دنبال مراسمی بودم در سرکنسولگری و دریغ از یک برنامه و هربار که سایتشان را چک میکردم، غیر تبریک عید چیزی نداشتند. دیشب از وقتی از خانه راه افتادیم دل توی ِ دلم نبود. از سر ِ کوچه ی بهروز که جدا شدیم از هم، نرم نرم رفتم تا این قندهایی که در دلم آب میشود را ذخیره کنم. دلم برای ِ همه چیز هییت دوست داشتنی ام تنگ شده بود. هنوز خلوت بود و مراسم شروع نشده بود. چشم چرخاندم دور تا دور و به هرکس نگاهم گریه میخورد لبخند میزدم. دوست داشتم بروم جلو دست بگذارم روی شانه شان و بگویم: چقدر شکر میکنید تنفس در هوای اینجا را؟ یک جایی زیر پنکه سقفی هییت نشستم. وسط های روضه که چادر به صورتم کشیده بودم و هق هق بلند گریه ام را لا به لای عزاداری هم هییتی ها بلند کرده بودم، نسیمی آمد و چادر و صورت خیسم را نوازش کرد. و من در دلم میگفتم اینجا چه کم از بهشت دارد؟!





| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۴)

قال الصادق علیه السلام:

..رحم الله دمعتک، اما انک من الذین یعدون من اهل الجزع لنا و الذین یفرحون لفرحنا و یحزنون لحزننا، اما انک ستری عند موتک حضور آبائی لک...

امام صادق علیه السلام به «مسمع» که از سوگواران و گریه کنندگان بر عزای حسینی بود، فرمود: خدای، اشک تو را مورد رحمت قرار دهد.آگاه باش، تو از آنانی که از دلسوختگان ما به شمار می آیند، و از آنانی که با شادی ما شاد می شوند و با اندوه ما غمگین می گردند .آگاه باش! تو هنگام مرگ، شاهد حضور پدرانم بر بالین خویش خواهی بود.وسائل الشیعه، ج 10، ص .397

محرم داره میادو میدونم
که تو به دادم میرسی
به به ... قلمت مستدام ز ه ر ا خواهری
| ز- عین |
عزیزی :)
به روز بشود اینجا چیز بدی نیست..
حضرت ز عین :))
| ز- عین |
حضرتشان باید خودش را مجبور کند به نوشتن :دی

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">