- خط ِ تیره -

آپلود عکس

توت خشک ها را گذاشت روی لباس ها و در ِ چمدان را بست. این چند روز لبخند از روی ِ لب هایش محو نشده بود. بعد از شصت و پنج سال عمر، دوتا آرزوی باقی مانده اش از دنیا قرار بود محقق شوند. یکی اینکه محمد، پسر ته تغاری شان را بفرستند خانه ی بخت. و دیگری اینکه برود زیارت خانه ی خدا. قرار بله برون را گذاشته بودند عید غدیر. که دلشان قنج برود از حاجی آقا و حاجیه خانم های بچه و نوه هایشان و این آخری را هم سر و سامان بدهند. آرزوی دیگری نداشت.در تمام این ساله ها وقتی زندگی بهشان فشار می آورد و ابروهای مردش برای حساب و کتاب زندگی توی هم میرفت. برایش چای میریخت، مینشست کنارش و جوری که غصه پنهان پشت ِ جمله اش را نفهمد، میگفت: -آقا اسماعیل فیش های حج... و هنوز جمله اش تمام نشده جواب می شنید: - حرفشم نزن، اون مهریه ی ِ تو ِ . حالا با مرور چهل و پنج سال زندگی مشترک می دید که هیچ وقت، نگذاشته آب در دلش تکان بخورد. سرش را بالا آورد و به چهره شوهرش که غرق خواندن کتاب بود نگاه کرد. و جوری که تاکیدش بر حاجی جمله اش باشد گفت: -حاج اسماعیل، توت خشک هاتونم گذاشتم برای چایی خوردنتون. لبخند کل صورت مردش را پوشانده بود. : -ممنون حاجیه خانم. و هر دو زدند زیر خنده. قرار بود باهم برگردند. نمیدانست. نمیدانست که حج شوهرش حجة الوداع است.


 + وَمَن یُهَاجِرْ فِی سَبِیلِ اللّهِ یَجِدْ فِی الأَرْضِ مُرَاغَمًا کَثِیرًا وَسَعَةً وَمَن یَخْرُجْ مِن بَیْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلى اللّهِ وَکَانَ اللّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا. (مصحف شریف | سوره نساء | نشانه صد)


پ.ن: تسلیت به تمام خانواده هایی که پارچه نوشت های خیرمقدمشان، سیاه پوش شد.

| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۰)

هیچ حاشیه ای هنوز نگاشته نشده است

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">