- خط ِ تیره -

آپلود عکس

نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم. اما حس و حال جدا شدن از رخت ِ خواب را نداشتم. ساعت گوشی را نگاه کردم. هشت و نیم بود. فاطمه خدا حافظی کرد و رفت. چشم هایم بسته بود و همچنان بیدار. نفهمیدم چند دقیقه گذشت. صدای بابا از پذیرائی آمد که: « مگه زهرا کلاس نداره، خواب نمونه خانم!» چشم هایم را باز کردم حوالی ساعت نه صبح شده بود. صدای بسته شدن در آمد. یادم آمد که برای بدرقه می رود. مامان همان موقع وارد اتاقم شد. روی ِ تخت کنار من نشست و به قلم و مرکب روی ِ میز اشاره کرد: «مگه کلاس نداری؟ نمیخوای بری؟» شانه بالا می اندازم. مشقی را که استاد برایم نوشته بود تمرین نکردم و به نظرم رفتن ندارد. مامان از اتاقم بیرون میرود. چند دقیقه بعد صدای زنگ خوردن موبایلش می آید. چندبار صدایش میزنم جواب نمیدهد. مجبور میشم از پتو دل بکنم. موبایلش را از روی ِ میز پذیرائی برمیدارم و جواب میدهم. آن سوی خط صدای بابا می آید که حدودا یک ربعی از رفتنش از خانه میگذرد. « به مامانت بگو این ها هنوز راه نیفتادن اگه میخواد بیاد الان بیاد.» مامان را در حال وضو گرفتن پیدا میکنم.» شما هم میخوای بری تشییع شهید باقری؟» سر تکان میدهد. پس صبر کن منم بیام. « زهرا معطل کنی میرم ها من حاضرم» نه کشداری میگویم و سریع میرم لباس هایم را عوض کنم و در همین حین بلند بلند از اتاق میپرسم: « مامان میدونی زن و بچه داشته یا نه؟»

-« نمیدونم» 

-«« آخه یکی دیگه از این مدافع حرم ها که شهید شده یک بچه بیست روزه داشته که ندیده بودتش.»

-«من نمیفهمم اینا که زن و بچه دارن برای ِ چی میرن»

-«خب بقیه ای هم که زن و بچه ندارن، مامان، بابا که دارن. خواهر، برادر که دارن.»

-«مادر پدر فرق داره صبرش برای این اتفاق بیشتره میپذیره میده تو همون راهی که گرفته بچه ش رو»

هیچی نمیگم فکرایی که این مدت تو ذهنم بود فقط پررنگ تر میشه. همسر شهید. فرزند شهید.

-«میدونی بچه یتیم یعنی چی؟ بزرگ کردنش دست تنها چقدر سخته؟»

مکالمه را کش نمیدهم که اگر بخواهم یادآوری کنم باید خود ِ آن روزهایش را مثال بزنم که مثل یک شیر زن وقتی شوهرش کیلومترها دورتر از مرز کشورش در حال جنگ بود صبورانه در کشور جنگ زده خودش بچه هایش را به دندان گرفته بود و بزرگ میکرد و خم به ابرو نمی آورد. شاهد ِ مثالش تمام آن نامه هایی از آن سال ها که پیدا کرده بودم و خوانده بودمشان. باید به آن موقعیت برسم تا بفهممش.

-«بیا شماها بابا سرتون بوده این شدین، بیا دیگه رفتم ها»

میخندم، شاهد را برمیدارم و دنبالش میروم.



+عنوان مصرعی از سعدی -علیه الرحمه-

| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۳)

داشتن امتحان میکردن
والا بند آخر نشون میده که کاملا متوجهن
| ز- عین |
متوجه؟! نه تنها متوجه که صحبت از یک راه ِ رفته است... کاش کمی شبیهشون باشم...
قشنگ بود..
آفرین دخترم :)

| ز- عین |
ممنون عزیزجان | آفرین به شهید باقری ها!
۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۵ صحبتِ جانانه
:(

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">