- خط ِ تیره -

آپلود عکس

-زهرا؟

هنوز توی سجاده نشسته ام. صبح های رمضان هم مثل شب هایش خواب ندارم. نوتیفیکش تلگرام که می آید. نیم نگاهی به گوشی می اندازم. تا آخر صفحه ی قرآن ادامه میدهم و بعد جوابش را میدهم.

-سلام مشدی. جونم؟

دوباره قرآن خواندن را از سر میگیرم. صدای پیامش که می آید. چشمم میرود سمت صفحه ی گوشی. پیامش را با چشم دنبال میکنم.

-زهرا ما یه بلیط اضافه و یه جای خالی تو سوییتمون داریم.جا که مجانیه بلیط هم همینطور. نمیای ؟ برای دو سه روز و برگرد!

گوشی را برمیدارم. نمیتوانم صبر کنم. همین قبل ماه مبارکی حرفش را زده بودیم. میگفت بیا یک جوری برویم که میلاد امام حسن را آنجا باشیم و یک شب قدر. هزار و یک جور بهانه ی نرفتن توی سرم بود. شهادت که هیئته و کلی کار تو خونه هست. نمیشه قبلش مامان رو تنها بذارم. فاطمه هم خیلی وقته نرفته دلم نمیاد تنها برم دوباره. آزاده قراره عید فطر بیاد ایران اما ممکن ِ یک هفته ای زودتر بیاد. اصلا شاید قسمت شد و خانوادگی رفتیم. همه ی اینها توی سرم بود و نمیتوانستم توضیح بدهم. فقط گفتم الان شرایطشو ندارم. سفرشان قطعی شده بود از سیزدهم تا بیست وچهارم ماه قرار بود مشهد باشند. 

یاد سفر اربعینم افتادم. پوستر گروه راهیان کربلا را که دیدم، برگشتشان چند روز قبل از اربعین بود. همین باعث شده بود ثبت نام نکنم. چند روز مانده به سفر ساجده زنگ زد که یک نفر جا هست. میای؟ گفته بودم بدون فاطمه؟ شماره مسئولش را داد. من و فاطمه دقیقه نودی راهی کربلایش شدیم. آن هم اربعین. از صبح که مثل فرفره دور خودم چرخیدم. به فاطمه گفتم. از بابا اجازه گرفتم. بلیط برای رفت ِ فاطمه و دو بلیط برگشت را خریدم و بعد هم ساک جمع کردم. فقط و فقط یاد ِ آن دو روز سفر قبل اربعین بودم که فقط میدویدیم تا وسایلمان را برای پیاده روی تکمیل کنیم. 

تازه خوابم برده بود. موبایلم زنگ زد. شماره را نشناختم. مطمین بودم اینقدر صدایم خواب آلود هست که نباید شماره ناشناس جواب دهم. دو دقیقه بعد مامان با گوشی تلفن بالا سرم بود.

-بیا مهدیه ست.

الویی میگویم و همینطور چشم بسته گوشی را میگذارم دم گوشم.

- زهرا اون بنده خدا که قرار بود با هواپیما بیاد، بلیط گیرش نیومده با همون بلیط قطار خودش میاد.

چشم هایم باز ِ باز شده بود.

- الان چک کردن بلیط هنوز هست کد ملی و تاریخ تولدتو زود بگو بلیط بگیرم برات.

گوشی را قطع میکنم. مبهوتم. حالا هم آن بنده خدایی که قرار بود بلیطش را به من بدهند می آید. هم من و فاطمه. لبخند میزنم. اینطور نصیب شدن ِ رزق زیارت پر از دلبریست. ممنونم آقای خوبم. ممنونم.



| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۱)

نگارش زیبایی بود
نوش دل
| ز- عین |
سپاسگزارم. ممنون.

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">