- خط ِ تیره -

آپلود عکس

دیرتر از ساعتی که میخواستم بیدار شدم. معلوم بود امروز هم مثل چند روز قبلش روز من نیست. دیرم شده بود. همین طور دور خودم میچرخیدم و به کاری میرسیدم. سریع مطالب کلاس را جمع و جور کردم، خواستم چکیده مطالب کلاس را پرینت بگیرم، که یادم آمد همین یک ساعت پیش بابا پرینت تر را برای تعمیر برد. حالا باید همین امروز خراب میشد؟ اصلا زمان نداشتم که در مسیر جایی برای پرینت گرفتن معطل شوم. ساعت را نگاه میکنم باید ده دقیقه قبل تر راه میفتادم تا سر وقت برسم. پی دی اف مطالبم را از تلگرام دسکتاپ برای خودم میفرستم تا حداقل در گوشی داشته باشمش. لپ تاپ را خاموش میکنم. دیگر میخواستم از خانه بروم بیرون که هر کاری کردم تلگرام گوشی ام وصل نشد تا فایل را دانلود کنم. کفری شده ام. تا دوباره سیستم را روشن کنم و جور دیگری فایل را بفرستم بازهم چند دقیقه ای معطل میشوم. بالاخره از خانه میروم بیرون. به اولین تاکسی میگویم متروی"آنجا"، نگه میدارد. سوار می شوم و تا میخواهم از بدو بدو ها یک نفس راحت بکشم، آقای راننده می گوید "من فقط تا متروی "اونجا" میرم خانم." سعی میکنم به خودم و زمین و زمان فحش ندم. به آقای راننده میگویم "پس خیلی ممنون من پیاده میشم." کلافه پیاده میشوم و در ماشین محکم بسته میشود. از قصد؟ معلوم است که نه! حتی متوجه نمیشم که در ماشین را محکم بسته ام، وقتی که دنده عقب گرفت و نزدیک بود زیرم کند، میفهمم. میروم کنار، میاید عقب دوتا فحش درست و درمان درحالی که صورتش از خشم قرمز شده و رگ کردنش متورم، حواله ام می کند یکی اش مربوط به چادرم است. مبهوت می مانم. در این روزهایی که حتی با حرف های عادی اعضای خانواده هم بغض میکنم حالا همین را کم داشتم تا مرد نامحرمی در خیابان این حرف ها را بهم بگوید. نفس عمیق میکشم سعی میکنم این پرده اشک که تا پشت چشم هایم آمده فرو نریزد، چند بار پشت سر هم تکرار میکنم "فقط چند ساعت دیگه دووم بیار.. فقط چند ساعت." سوار مترو که میشوم از آموزشگاه زنگ میزنند. "خانم عباسی کلاس دارین. تشریف نمیارین؟" با بیست و پنج دقیقه تاخیر میرسم. بچه های کلاس را که میبینم از ناراحتی ام کاسته می شود. واقعا بهترم. میخواهم مبحث امروزشان را تدریس کنم که میبینیم ویدئو پروژکتور کلاس قطع شده. بیست دقیقه ای هم دوباره برای این معطل میشویم. بعد از کلاس تا میتوانم پیاده راه میروم. وقتی میرسم خانه نفس راحت میکشم که امروز تموم شد، این روزهای بی حرمی تمام شد فردا میروم حرم و دوباره رویین تن برمیگردم به جنگ روزمرگی ها

یا

اگر خسته جانی ففروا الی الحرم

| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۰)

هیچ حاشیه ای هنوز نگاشته نشده است

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">