- خط ِ تیره -

آپلود عکس

«این خانم خادم نجف بودن.» این را گفت و بعد فاطمه را نشان داد. من پشت سر فاطمه ایستاده بودم. تا آمدم واکنش نشان بدهم و موقعیت را ترک کنم، فاطمه سریع سمت من چرخید و گفت: «زهرا هم بوده.» آن چند نفری که آن‌جا بودند همه با اشتیاق به فاطمه و بعد من نگاه کردند. کمی صحبت کردیم و جمع متفرق شدند اما یکی از بچه ها نشست کنارم‌، با چشم های کنجکاو نگاهم کرد و گفت: «مهم‌ترین درسی که از اون روزها گرفتی رو بهم میگی؟» اولین بار بود کسی این سوال را از من میپرسید جواب آماده‌ای برایش نداشتم قبل‌تر از خاطراتمان گفته بودم، سختی هایش، حال خوبش اما این سوال فرق میکرد. کمی مِن‌مِن کردم و بعد سکوت، نمیدونستم چی بگم. دیدم اینطور نمیشه و شروع کردم به صحبت کردن و توی دلم خدا خدا میکردم کمکم کنند تا جواب درستی بدم.

«ما اونجا اوشحه به چادرهامون وصل میکردیم، اوشحه همون نشان های خادمی‌مون بود که بهمون داده بودن و روش اسم عتبه علویه اومده بود. یک جورهایی نشانه‌دار شده بودیم و همین کارمون رو سخت‌تر می‌کرد. میدونی چی می‌گم؟ از اون لحظه که به صف میشدیم تا از اسکان با سرشیفت برسیم به حرم سعی میکردم کار اشتباهی نکنم، مراقب راه رفتنم و حرف زدنم باشم، تو اوج خستگی و فشار جمعیت روزهای آخر مونده به اربعین، حرفی نزنم به زائر و مجاوری که به پای این حرم و آقاش گرون تموم شه. یادمه یه روزی که شیفتم کنار ضریح بود و فشار جمعیت هم زیاد همه سعی‌م رو میکردم کسایی که به ضریح رسیدن رو سریع‌تر مجبور به حرکت کنم. یه خانمی بی اغراق نیم ساعت پایین سکوی من، چسبیده بود به ضریح. چون من از روی سکو میدیدم پشت سرش تا تو رواق ورودی همینجوری کیپ آدم وایستاده و چند نفری حالشون بد شده دیگه بعد از مدت‌ها قربون صدقه رفتن و با دلش راه اومدن و گفتن "عزیزم برو خدا خیرت بده" مجبور شدم کمی شدیدتر باهاش برخورد کنم تا شاید حرکت کنه و کمی از وضعیت ازدحام کم بشه، اونم تا اون موقع که انگار سنگ شده باشه تازه یه تکونی خورد و یه ازت نمیگذرمی هم به من گفت و کم کم با جمعیت رفت جلو. دو ساعتی شده بود کنار ضریح بودم این اتفاق هم که افتادم حس کردم دیگه نمیکشم به سرشیفت اشاره کردم که تبادل بشم. تا نیروی بعد بتونه خودش رو از وسط اون جمعیت بکشونه سمت من و جا به جایی‌مون و رفتن خودم تا اتاق خدام خیلی طول کشید اما تا رسیدم بغضم ترکید. از خستگی بود اما فکر میکردم من نباید با شدت برخورد میکردم. حالا هم فکر کنم اینو باید بگم بهت،  الانم نشونه‌دارم. همه‌مون نشونه داریم. عیار نشون‌مون هم به این محبت ودیعه داده شده به قلبمونه که کاش دست از پا خطا نکنیم تا زینتشون بمونیم، که افتخار کنن بهمون. همیشه و همه جا حساس باشیم به شیعه بودنمون. فرق‌مون هم با همه عالم به محبت علی‌ست و ذریه‌ی علی. باید نشونه هامون رو بگیریم دستمون که قطره قطره هامون دریا بشه باید شبیه آیینه‌کاری های حرم نورشونو پخش کنیم تا همه عالم ببینن و بشناسنشون شبیه همین روزا که قطره قطره داریم دریا میشیم یکی خودش برای اریعین راهی میشه یکی عزیزش رو راهی کرده یه عده کمک می‌کنن زائر اولی‌ها راهی بشن. هرجوری که میتونیم نخود این آش بشیم و حرارت خاموش نشدنی این محبت رو بیشتر بهش بدمیم، آقامون وقتی بیاد خودش رو با این محبت به همه عالم میشناسونه، آهای نشونه دارها کم نذاریم برای شناسوندن این محبت به عالم...»


| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۱)

سلام.
هربار خاطراتتو میگی هم برام شیرینه و هم احساس کوچیکی میکنم
| ز- عین |
سلام

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">