اولین بار بود که سرشیفت صحن بودم، تازه با کمک بچههای هم شیفت واویلایی که سرممنوعیت ورود کفش -حتی به صحن- به وجود آمده بود را مدیریت کرده بودیم و اوضاع کمی آرام شده بود که یکی از بچه های حرم آمد. روبروی باب المراد ایستاده بودیم. تا به ما رسید بغضش ترکید. اتفاق غریبی نبود، مجاورت با حرمین شریفین، خستگی بیش از حد، بهم خوردن خواب و فشار کار بچهها را زودرنج و حساس کرده بود. گاهی پیش میآمد. فکر کردم لابد به همین دلایل است یا زائری اعتراضی کرده و تاب نیاورده. یکی از بچهها بغلش کرد و پرسید چی شده. گفت: «ازم میپرسن اینجا قبر کیه؟!» و گریهاش شدیدتر شد. راست میگفت، شیفتهای داخل حرم از این جهت سنگین بود. غربتشان میخواست خفهات کند. از چپ شروع میکردیم:«امام هادی، امام حسن عسکری، نرجس خاتون، این جلویی هم حکیمه خاتون عمه امام حسن» بعد مثلا در جواب ممکن بود کسی بگوید:«اِاِ پس امام صادق اینجا نیست!» یا «نرجس خاتون کی بودن؟» آنوقت بود که دوست داشتی سر به زمین بگذاری و هایهای گریه کنی!
سر به زمین میگذارد و هایهای گریه میکند، برای شیعیان گناهکارش، برای شیعیان غریبش، برای اینکه قدر آب خوردنی بخواهیمش. لابد اگر ما، نه فقط به اسم، که به رسم هم میشناختیمش آمده بود!
پن: مبادا از شیعیان نیجریه و یمن و پاکستان و... عقب بمانیم برای مهیا کردن زمینه ظهورش، ما ایرانیان پر عافیت و امنیتِ و جمهوری اسلامی چشیده! خدا برای نصرت دین و آخرین بازماندهاش بر زمین، معطل ما نخواهد ماند!
فدای غربتشون.