ساعت سه شده بود، باید بچه های شیفت بعد میآمدند تا رواق را تحویل بدهیم و برویم. تا بیایند و شیفت و پرهای بچههایمان را تحویل سرشیفت بعد بدهم و بعد با بچه ها از رواق بیایم بیرون شده بود حوالی ساعت سه و ربع. قبل از بیرون رفتن از باب المراد، داخل صحن برگشتم سمت ضریح، یک دقیقهای نگاه کردم، مثل همیشه، تا کمی باورم شود کجا هستم. بعد سلام دادم و بیرون رفتم. از باب المراد که میآمدیم بیرون، دوبار سمت راست میپیچیدیم تا برسیم به صحن سیدهنرجس، انتهای صحن یک در آهنی کوچک پشت داربستهایی که با پارچه سیاه پوشانده شده بودند، قرار داشت که مارا میبرد به محل اسکانمان. تازه تن از لباسها سبکتر کرده بودم و میخواستم غذا بخورم که خانم عسگری صدایمان کرد. هرکسی را که شیفت نبود و زمان استراحتش بود. جلسه برای این بود که با رای اکثریت مشخص شود که روز هفتم آبان -یک روز قبل از اربعین- یا روز هشتم آبان -فردای اربعین- برگردیم. معلوم بود که همه دلشان با هشتم است، اصلا با قواعد دیوانگی هم میسنجیدیم ما دلمان پیشتر و بیشتر در گروی هشت بود. ضعف و قوت هر دو گزینه را گفتند و اضافه کردند که عراقیها دوست دارند بیشتر بمانیم. خانم عسگری گفت: «خب هفتمیها؟» یکی، دو نفر دستشان را بردند بالا. هنوز وقت شمارش هشتمی ها نشده بود که چند نفر اضافه شدند، یکی هرچه گفته بودیم را به نفرات جدید تر منتقل کرد و حالا وقت خوشمزگی بچهها بود. «خب قبل اربعین میشه رفت، فرداشم هست، شما بخواین بیست و هشت صفرم هستیم و بعد برمیگردیم» جلسه و رای گیری دیگه حالت جدی نداشت، آمدم کمک کنم به خانم عسگری سعی کردم بچه ها را ساکت کنم، گفتم: «خب خب بچهها رای بگیرید زودتر، من خستهم میخوام برم غذامو بخورم و بخوابم برای شیفت ساعت هفت، خب بیست و هشت سفر که هیچی، یه گزینه هفتم آبان، یکی هشتم، یکی هم نهم» خانم عسگری گفت: «نهم؟ چی میگی زهرا؟» گفتم: «آره دیگه نهم ربیع جشن ولایتم میگیریم بعد میریم» سر و صدای خوشحال بچهها بلند شده بود دیگه نمیشد از اون جلسه نتیجهای گرفت...
ستاره-ستاره-ستاره
دیشب -شب شهادت امام حسن عسگری- شب عجیبی برای جمع بالا بود. زهره توی گروه گفت: «همهش فکر میکنم اومدن خونهمون مهمونی و ما نیستیم که پذیرایی کنیم.» و این همه حرف و حرفِ همهمان بود. ما هشت روز خانهی اماممان بودیم. تجربه ی عمیقی که معنایش تمام زندگی بود. که کاش زندگیمان به زندگیشان بند شود. آنوقت انگار همیشه در خانهایم.