- خط ِ تیره -

آپلود عکس

تا صدای اذان را شنیدم قدم تند کردم، فکر نمیکردم وقتِ اذان همین حوالی باشم. تا به مسجد رسیدم، مشغول مرتب کردن صف‌های نماز بودند. تا مُهر بردارم و گردن و شانهام را از شال و کیف سبک کنم، قامت بستند. دیگر فرصت نشد چادر مشکی نم‌دار از بارانم را، با یکی از چادرهای گل‌ریز سبز با زمینه سفیدِ مسجد -که وقت مهر برداشتنم به چشمم آمده بودند- عوض کنم. به جماعت قامت بستم. تا صداهای ذهنم ساکت شدند، صدای رسا و گیرای امام‌جماعت مسجد که بیبلندگو زیر گنبد مسجد میپیچید، تمام حواسم را جلب کرد. «ایاک نعبد و ایاک نستعین...» نفسم در سینه حبس شد. انگار همین حالا پیامبری شده بودم که با من حرف میزدی. مسجد و آدم‌هایش، صداها، رنگ‌ها یکباره محو شدند. «تنها تو را بندگی می‌کنیم و در این راه فقط از تو کمک می‌خواهیم.» مگر من هر روز ده نوبت همین آیه را در نماز‌هایم نمی‌خواندم؟ بغضم شکست. مسجد انگار که حراء، صدا انگار که جبرئیل و من که انگار بار رسالتی جدید بر دوش داشتم. دیدن و قدردان بودن برای همیشگی‌ها!


پ‌ن: همیشگی‌هایی که به خاطر همیشه بودنشون، نمی‌بینیمشون، کم می‌بینشون! از خدایی که همیشه هست، تا عزیزی که...

| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۴)

۳۰ آبان ۹۷ ، ۱۳:۳۲ دخترِ بی بی
چه زیبا...
عاشقی تان مستدام
سلام
| ز- عین |
سلام... ان‌شاالله... ممنون :)
تکراری های بی تکرار
| ز- عین |
به‌به... ببینید کی اینجاست؟ :)... 
یاد ساق دستت افتادم :)) غیر اون یه بار در حضور خودت دیگه دستم نکردماا.. امانت دستم امانت :)
:)))

دخترجان استفاده اش کن
فکر کن یه هدیه ناقابل
| ز- عین |
نــــــه :))
سلام.
واقعا چرا چشم ما نمیبینه؟؟؟
| ز- عین |
سلام

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">