تا صدای اذان را شنیدم قدم تند کردم، فکر نمیکردم وقتِ اذان همین حوالی باشم. تا به مسجد رسیدم، مشغول مرتب کردن صفهای نماز بودند. تا مُهر بردارم و گردن و شانهام را از شال و کیف سبک کنم، قامت بستند. دیگر فرصت نشد چادر مشکی نمدار از بارانم را، با یکی از چادرهای گلریز سبز با زمینه سفیدِ مسجد -که وقت مهر برداشتنم به چشمم آمده بودند- عوض کنم. به جماعت قامت بستم. تا صداهای ذهنم ساکت شدند، صدای رسا و گیرای امامجماعت مسجد که بیبلندگو زیر گنبد مسجد میپیچید، تمام حواسم را جلب کرد. «ایاک نعبد و ایاک نستعین...» نفسم در سینه حبس شد. انگار همین حالا پیامبری شده بودم که با من حرف میزدی. مسجد و آدمهایش، صداها، رنگها یکباره محو شدند. «تنها تو را بندگی میکنیم و در این راه فقط از تو کمک میخواهیم.» مگر من هر روز ده نوبت همین آیه را در نمازهایم نمیخواندم؟ بغضم شکست. مسجد انگار که حراء، صدا انگار که جبرئیل و من که انگار بار رسالتی جدید بر دوش داشتم. دیدن و قدردان بودن برای همیشگیها!
پن: همیشگیهایی که به خاطر همیشه بودنشون، نمیبینیمشون، کم میبینشون! از خدایی که همیشه هست، تا عزیزی که...