- خط ِ تیره -

آپلود عکس

 

 

 

شده ام شاه ِ بی شین !

می خواهم خلیفه اللهی خودم بر زمین را یادآور شم .... نمیتوانم !!!

چه خلیفه ای هستم که تنها آهی از گلویم خارج می شود . . .

ای پدر بزرگ ! ای حضرت آدم !ای اولین !

واقعا تو باعث هبوط من به زمین شدی ؟؟

کاش نمی خوردی ، آن سیب را شاید گندم را ...

بگذار باور نکنم

شاید این بازی ای بوده است برای کسب کرامت من ... !!

بهشت را بی بها بدهند که دیگر آن جا بهشت نیست

می شود دنیایی به روزمرگی همین دنیا ... می شود قفس !

واقعا من ملک بودم و فردوس برین جایم بود ؟؟

اگر این چنین است چرا این روز ها

« قانون جاذبه » بیش از پیش گریبان مرا گرفته است ؟؟

پاهایم را چفت زمین کرده است

تکان دست هایم تنها فایده شان این است

که اندکی ملکول های H₂O و غبار اطرافم را جا به جا کند

چشم هایم را می بندم و سعی می کنم حس کنم بال های فراموش شده ام را ...

و از یاد برم زندگی وبال گردنم را . . .

می خواهم چشم بسته مراحل پرواز را مرور کنم

سکوت کن تا تمرکزم را بهم نریزی !!

اول استارت میزنم ... ( بخوان قصد قربت کردن ! )

سعی می کنم اول کمی آهسته قدم بزنم

کمی قدم هایم را تند می کنم

جان می کند این جان ِ ناقابل تا از صفر تا صد که نه !

به سی و چهل برسد ...

حالا کمی حرکت یکنواخت با شتاب ثابتی گرفته ام

به زبان ساده تر

همان روزمرگی بی خاصیت  دنیایی که گریبان بسیاری از تبعیدی های همچون من را گرفته است

خسته شده ام از این حرکت یکنواخت با شتاب ثابت ...

در بلندگو اعلام میکنم :

تمامی اعضا و جوارح در جای خود محکم بنشینند ، میخواهم پرواز را شروع کنم

فکر کنم باید در این مرحله چرخ ها را جمع کنم!!

نه ...نه ... ببخشید

باید پاها را آزاد کنم !

بله باید آزادش کنم از هرچه بند و غل و زنجیر دنیایی است که مانع پرواز می شود

آرزوهای دور و دراز

مال و منال دنیایی

حسادت آتشینی

که اگر آزادش کنم ، شاید بتوانم بال هایم را حس کنم ...

دکمه  ejectبال هایم را می زنم

نه ... کار نمی کند

خیلی وقت است که فراموش کرده ام بالی داشته ام

با سروصدای زیادی باز می شوند بال هایم ...

سعی می کنم سرعتم را بیشتر کنم ..

باور نکردنی است!!!!!!

از زمین فاصله گرفته ام

به آسمان نزدیک شده ام

چشم هایم را باز می کنم ...

هنوز روی زمینم

یعنی من هم میتوانم پرواز را تجربه کنم ؟!؟!

 

 

 پ.ن : پــــــــروازم آرزوست ...

پ.ن ۲ : اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک

دل نوشت : تا کی در وصل خود به رویم بندی//جــــانـــــا مپسند دیگر آزار مرا

 

| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۱۱)

۱۴ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۴۶ میناگر عشق(فلق)
سلام بانو.
یعنی انقدر عالی بود و به دلم نشست که نگو.
عالیه عالی.
:-بغض
:-....
خیلی خوب نوشتی.
قلمت مستدام ترین باشه عزیزم.
۱۴ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۵۱ میناگر عشق(فلق)
پ.ن و دل نوشتتم عالی بود.
دعا میکنم از اینی که هست عالی ترین تر بشه.
میدوستمت دوستی آجی!
در پناه حق باشی
التماس دعای فرج
عالی بود آجی

ب ساحل دل چنان نشست ک جای نبودن بال هایم را داغ کردند انگار !
دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم:
در آسمان پر می‌کشیدم
و لا‌به‌لای ابرها پرواز می‌کردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می‌زد

آن‌گاه با خمیازه‌ای ناباورانه
بر شانه‌های خسته‌ام دستی کشیدم
بر شانه‌هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس می‌کردم!
اصلا حسین جنس غمش فرق میکند ....
...
سلام و عرض ارادت ...
دست مریضاد .
| ز- عین |
آخه وبلاگتونو چند وقت پیش دیده بودم !!
سلام سلام سلام
مطالبت خیلی قشنگه
دست شما بی بلا ایشالله بری کربلا
قلب شما بی کینه ایشالله بری مدینه
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اجعلنا من المستشهدین بین یدیه
سلام
زیبا بود . موفق باشید رزمنده!
سلام یه سر بزنین/
ممنون/
در پیش شما اداعای قلم زدن جفاست.چه کنیم اگر ننویسیم.
عجب/
پس شما هم هستین...
شکر..
ب ت ام باید بگم که آپم دختربد

قالب نو مبارک


آیکون کسی که در شادی وغم تعادل نداره

چرا منصرف شدی ؟ آیکون تعجب همراه با علامت سوال خیلی زیاد

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">