- خط ِ تیره -

آپلود عکس

./چهارشنبه 21 دی ساعت حدودا ً یازده هستش و من و دوستم سوار ماشین میشیم به مقصد دانشگاه برای ِ تحویل پروژه کارآموزی. با توجه به این نکته که تحویل پروژه همون ساعت یازده هست و ما تا دانشگاه چیزی حدود ِ 45 دقیقه فاصله زمانی و چندین کیلومتر فاصله مکانی داریم .تا دقیقه های آخر دنبال امضا و کارای پرینتش بودیم. با روحیه بالا سوار ماشین میشیم و زنگ به دوستان میزنیم که اصلا ً نگران نباشید ماهم نیستیم به استاد بگید خودمونو میرسونیم .از اون طرف خط هم اطمینان میگیریم که بیاین عجله نکنید دیر نشده …

./چهارشنبه 21دی ساعت یازده و ربع. خیالمون راحت شده که دیرم برسیم اشکال نداره. نشستیم به حرف زدن. یه جای راه که ، راه ِ اصلی دوشاخه میشه و باریک تر.میبینیم همون راهم بستن به قدر رد شدن یه ماشین. پلیسا ی گارد ویژه دارن ماشینا رو بادقت میبینن.ماشینای مشکوک رو هم چک میکنن.تو فکر خودمم ک چی شده و چرا اینجوری میگردن.که یهو دوستمو میبینم رنگ به صورت نداره. میگه «چی شده؟»گفتم« لو رفتیم ، خوب شد با ماشین تو نیومدیما الان میخواستن پیادت کنن منم ک اعصاب ندارم میخوام برم پروژمو تحویل بدم اون وقت باید درگیر میشدم با پلیسای زحمت کش».میخنده رفیق ِ ترسوی ِ ما . اصلا ب ِ خیالم هم نرسید ترور ...

./چهارشنبه 21 دی ساعت چهار ِ بعد از ظهر میرسم خونه ،میشینم پای دستگاه تا ی ِ سری به خط تیره و وبلاگ دوستان بزنم و هی میرسم به ی ِ اسم .«مصطفی احمدی روشن»یه چیزایی میفهمم تا میرسم به اصل خبر. کلمه ها جلوی چشمم رژه میرن.../چهارشنبه 21دی/ساعت8:30صبح/ترور/رو به روی دانشگاه علامه/انرژی هسته ای/دانشگاه شریف/استاد خوشوقت/متولد1358/یک فرزند4ساله/همش این کلمه جلو چشممه.شهید شهید شهید شهید ...

./چهارشنبه 21 دی.حالم اصلا ً خوب نیست.خبرگزاری های بیشتری خبر رو بازتاب میدن.وبلاگا اکثرا ً دارن محوریت این موضوع آپ میشن.بغض داره خفم میکنه.از خودم. از این خود ِ خودم خیلی دلگیرتر میشم .

./پنج شنبه 22دی.صبح که بیدار میشم میدونم باید یه جا برم.این بغض ِ گره خورده ب ِ حنجرم باعث ِ گلودردم شده.پیامکش میاد.«مراسم وداع با شهید .ساعت19:30.دانش گاه شریف».زودتر میرسم یک ساعتی.قسمت زنونه بچه های دانش گاه شریف همه مشغول کارن.یه عده میز جلوی در رو درست میکنن.یه عده خرماها رو برای پذیرایی آماده میکنن.نه هنوز وقت شکستن بغضم نیست.وضو میگیرم میام بهشون میگن«میشه منم بهتون کمک کنم؟».دایره ای نشستن.حدودا 15تا دختر دانشجو و خانوم.یهو همشون باهم سرشون رو آوردن بالا.سکوت شد . یکیشون گفت«اگه دستت تمیزه آره بیا ، برا شهید ِ بیا توام کمک کن»صداش همینجوری تو گوشمه. برای ِ شهید ِ .شهید شهید شهید شهید ...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانشگاه شریف.کارا تموم شد.مداح میاد.کمیل شروع میشه.نشستم برا بدبختی خودم گریه میکنم.برای بدبختی خودم که از دیروز و باخبر رفتن "او"بیشتر فهمیده امش.سرو صدا ها دم درب ورودی زیاد شده .یکی از محارم شهید اومده.مادرش...پاشدم وایستادم.مثل کوه بود هنوز با صلابت.همه رو یه جوری نگاه میکرد انگار بخواد تشکر کنه که اومدید.هی خواستم برم بگم.من...من...آخه بگم چی ؟بگم ما که نمیشیم برات مصطفی ِ شهیدت .ماکه جای خالی پسرت رو پر نمیکنیم.ما که حال شمارو نمیفهمیم. میخواستم برم قول بدم بهش بگم نمیذاریم این مملکت بی مصطفی ها بمونه.میخواستم برم بگم ماها هممون میخوایم بشیم خار تو چشمششون میخواستم برم بگم ... اما نرفتم ...اما نگفتم ... فقط اشک اشک اشک ...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانش گاه شریف.یکی از خواهرای شهید اومد.گرفتنش دو نفر دارن میبرنش.یهو دیدم ایستاد و از پله های مسحد بالا نرفت.سرش رو گذاشته بود به ستون.سرش رو بلند کرد.اون ور ستون رو نمیدیدم.نگاهشیه جا ثابت موند.دستش رفت چسبای پوستری که به ستون بود رو باز کرد.پوسترو بغل کرد. کشون کشون بردنش تو مسجد...یه خواهر دیگش اومد.نمیتونستن ببرنش.گفت«ولم کنید میخوام عکسشو بغل کنم».قاب عکسو برداشت بغل کرد.دیگه نتونستن ببرنش بالا تو مسجد. همون پایین موند...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانش گاه شریف.هرچیزی که دیدم بیشتر برام روضه بود.صدای مداحو دیگه نشنیدم .آخرای کمیل بود.از مسجد زدم بیرون ...

./جمعه 23دی .دانشگاه تهران .بعد از نماز جمعه.حال مردم عجیب غریبه.شایدم ...این جماعت ِ پیروی ِ پسر ِ فاطمه از بذل جان برای ِ تداوم نظام شان ک مبتنیست بر همان اصولی ک ِ اربابشان قیام کرد ابایی ندارند که مادرش آنگونه می ایستد و میگوید برای خدا دادیم پسرم فدای ِ رهبر ...

./جمعه 23دی.مراسم تشییع شهید.هوا خیلی بارانیست .مصطفی احمدی روشن سلام مارا هم ب ِ آقایمان برسان هرچند من...مصطفای ِ شهید با اینگونه رفتنت زلزله انداخته ای به جان ِ جامعه ی ِ صغیره دلــــ م .بر دل ِ منی که نه به علم نه به عمل و نه به ایمان آنی نیستم که آقایم میخواهد...لبخند امام ِ زمانت را دیدی؟مگر نه ؟ مارا هم دعا کن که بتوانیم بر سر قولمان بمانیم که گفته ایم اگر این کشور مصطفی ای را داد هنوز هم هستند مصطفی ها ... هرچند من یکی راه زیاد دارم اما دعایم کن تو عند ربهم یرزقونی...

 

 

رَبِّ زِدنی عِلمَــــاً و إِیمانــــاً وَ عَمَــــلاً صالِحــــاً وَ أَلحِقنی بالصّالِحین...

منـــم میخوام برسم ب ِ اونجــا که ی ِ لبخند ب ِ لب ِ امام زمانــ م بیارم ...

دعــــــــــا ...

+

   1358ـــ 1390
چه خط تیره ی زیبایی از خود بجا گذاشت... 
مصطفای ِ شهید خطش روشن است!
او برای پرواز هم بال داشت هم سری در سودای پرواز!

(کامنت بی تعارف)

 بخوانید : مشق های ِ علوی

| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۲۲)

۲۵ دی ۹۰ ، ۲۲:۳۵ - خط تیره -
در همین قضیه‌ى این ترورها ، من عقیده‌ام این است که بچه‌هاى تشکلهاى دانشجوئى در این قضیه کوتاه آمدند؛ یعنى کم‌عملى نشان دادند. باید این قضیه را بـزرگ میکردید. البته نه اینکه بزرگ کنید - چون خودش بزرگ است - همان جورکه هست، منعکس میکردید.ما حتّى ندیدیم تشکلهاى ما پوستر این شهدا را هم چاپ کنند،منتشر کنند،پخش کنند، یادمان اینها را نگه دارند. نه، این موضوع اصلاً نباید فراموش شود؛ این کار کوچکى نیست.


امام خامنه ای 19 مرداد 90
. . .
حرف هایی هست برای نگفتن . . .
۲۵ دی ۹۰ ، ۲۲:۳۹ ریحانه سادات
سلام
انشاالله شما بتونید ادامه دهنده ی راهشون باشید...
التماس دعا
جای خالی شهید مصطفی احمدی روشن در فعالیت های هسته ای ایران ، سریعاً پر خواهد شد ؛ اما برای علیرضای چهارساله اش هیچکس پدر نمی شود ... بغض این روزهای من از سر همین یتیمی علیرضاست و تنهایی مادرش ...
علیرضا یتیم بزرگ می شود و سازمان های حقوق بشر هم چنان به قول علی لاریجانی صبح که از خواب بلند می شوند ، پنجره را باز می کنند و حقوق بشر را با صدای بلند فریاد می زنند !
.
.
.
باز شمعی کشته شد با دست ِ شب اما هنوز
این شبستان ِ کهن ، با نور ِ ایمان روشن است !
۲۵ دی ۹۰ ، ۲۳:۱۱ قاسمی فر
سلام
جای من چادر مادرش را می بوسیدی...مادر شهید حکم دیگری دارد...
جای من خالی...
جای من...نکند همان جا که باید باشد خالی باشد...
آه...
اللهم الرزقنا...
رفت تا تشنگیش آب کند دل ها را
تا به خیمه بکشاند یقه دریا را

| ز- عین |
۲۶ دی ۹۰ ، ۰۰:۳۳ هیئت سایبری الرحمن
حتا قدر یک آینه قدی هم نیستم!
همین‌طوری پشت به آسمان هم، چشم بدوزم به تصویر خودم در این گندآب روزمرگی، همین‌طوری که سال‌هاست نشسته‌م و دست روی دست گذاشته‌ام، همین‌طوری هم می‌فهمم؛ خیلی وقت است دارم گلی به سر تو نمی‌زنم!
فقط با غصه‌ت غصه می‌خورم، -که اگر بخورم- با شادی‌ت شاد می‌شوم – که اگر غم دینا بگذارد- فقط ادعای درد کردم و ادای دغدغه درآوردم. تعارف که ندارم، بی‌ترحم به سر تا پای خودم نگاه می‌کنم؛
شده‌م ذات اندوهگینی که گاه غم‌های خودم را به جای دردهای تو قالبِ دوستانم کرده‌م. روغن ریخته را نذر امام‌زاده!! ببین آقاجان؛ خیلی هنر کنم نصیحتت می‌کنم که زن و بچه‌ت را با خود به کربلا نبری و گرنه از همراهی‌م خبری نیست...
خیلی هنر کنم چندی با زینب ت همنوا میشوم در کربلا و اربعین...بیش از این نه!!
شما را با دل های ما چه کار...
آقاجان جمعه که گفتیم بیا...
.
.
.
.
حالا هم که روز های مشکی ات تمام شد و روزهای سپید ما شروع !
روز از نو روز ی از نو....
بر این همه محرومیت باید بگرییم
بر این دل پر معصیت باید بگرییم

ما را به سوی ِ آسمان عزم ِ سفر نیست ... !؟
بعد از شما تنها و تنها مانده ام من
باز من و یک حس و حال ِ کربلایی
باز شعر ِ کجایید ای شهیدان ِ خدایی
...
۲۶ دی ۹۰ ، ۰۷:۰۰ بی تعارف
1358-1390
چه خط تیره ی زیبایی از خود بجا گذاشت... شهید مصطفی خطش روشن است!
او برای پرواز هم بال داشت هم سری در سودای پرواز!
به روزم . . .
روشنی می بینم... حرف چند ده سال پیش آقا رو داریم امروز مصداق یابی می کنیم...
همانجا که فرمودند: معبری تنگ از شهادت باقی است! ایناهاش؛ معبر تنگ شهادت!
۲۶ دی ۹۰ ، ۱۳:۴۱ عاشق خدا
وقتی راه زیباست بی شک زیبا هم تمام می شود
چه چیز زیبا تر از شهادت...

پایانی که شروع همه چیز است
سلام ممنون یه سر به وبلاگ منم بزن راهنمایم کن تازه کارم اما از خوب وبلاگی سر در اوردمhttp://shia-313yar.blogfa.com ضمنا لینکتون کردم
عکس شهید با فرزند 4 ساله اش آتشم زد...
راهش پر رهرو
۲۷ دی ۹۰ ، ۱۲:۴۹ سید محمدرضا
او ماند و بازهم ماییم و حس تلخ جاماندن!
خدا کند بمانیم

پایم به باب الجواد برسد
کربلایم تمام است!
شاید هم اول اخر سعی است و
اول صفا...
خوب اشکمان را درآوردی رفیق!
دلم برای خودم بیشتر سوخت...

یا علی مدد است...
صیاد پی صید دویدن عجبی نیست
صید از پی صیاد دویدن مزه دارد....
سلام
بابا بنده خدا که چیزی نگفت!!!
یا علی
بسم رب الشهدا...

به نام خدایی که خون شهیدانش مثل کربلا جاریست....اربعین زیارت ارباب رفتن ثوابش دوچندان است خب....

صحبت آقا را سیلی بر صورتم احساس کردم...که جگرم سوخت به حال این....

امسال
نام اتوبوس های راهیانمان
شهدای ترور هستند.......................
خدا کند اتوبوس ماه هم روشن شود!....

صبح چشمانم یکی دوتا میدید....پیامک زدم از یکی از بچه های مجازی تهرانی که تنها او را میشناختم صحتش را بپرسم و از چند نفر دیگر...
پیامک ها یکی یکی میرسیدند:
خبر صحیح است!....

...
mehrabanr@blogfa.com
برای حقیقت روشن اش!..............
به روزم . . . .. . .
حکایت من شنیدنی تر است

صبح 5شنبه بود که اس ام اس های تجمع و می امد و من خاموش کرده بودم
بد حال خوابیده بودم
تا عصر
ان روز نه بیمارستان سر کلاس رفتم
و نه جتی سر کلاسم در شهر ری
عصر هم با خیال راحت بلند شدم
راه افتادم بروم خانه
چون در خوابگاه کسی نبود پرستاری ام کند
به خانه که رسیدم از یکی از وبلاگی ها پرسیدم داستان رو
تازه فهمیدم
اس ام اس های تجمع از کجا اب میخورد
و من
دیگر
تهران نبودم
تمام ان 3 روز به خودم فحش دادم

پام قلم میشد از تهران درنمیومدم......
چیذر را بگو....یاالله.....چیذر را بگو.....
اخ ح س ی ن

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">