پیشانی نوشت :
مبنای روضـــــه خواندن ما بر کنــــایه است // باور کنید روضه ی مـــــ ــــادر نــگفتنی است ...
»»» حوالی اذان ظهر / حرم ِ حضرت عشق ؛ حـ سین ابن علـــی
تا چند دقیقه دیگر قرار بود چشمانم روشن شود به شش گوشه ارباب ، آرام و قرار نداشت دلـــ م . با مادرم بودیم . سمت ورودی حرم رفتیم . اختیارم دیگر دست خودم نبود چند قدمی از مادرم عقب افتاده بودم . چشمم که به شش گوشه ارباب افتاد. فکر کنم یک دقیقه ای طول کشید تا نفسم آرام بگیرد تا بتوانم ادب حضور کنم و سلام دهم . حتی هنوز ابر بارانی چشمم مجال ریزش پیدا نکرده بود که ...
گفتمتان که از مـــادرم عقب افتاده بودم . نمیدانم چه چیزی سر راهش بود. شاید ندید. شاید لبه ی فرشی بود. شاید تعادلش را از دست داد.نمیدانم هرچه بود که با افتادن مادرم بند ِ دل ِ من هم پاره شد.
سریع رفتم سمتش اشک امانش را بریده بود. همانجور نشسته سلام میداد. حالا مرا تصور کن که اشکم به اشکش سرازیر شد. میگویمش: « مامان پاشو... مامان چی شدی؟ ... مامان کمرت ... »
بعضی وقت ها دیده ای در و دیوار برایت روضه خوان میشوند. اولین دیدار ما و شش گوشه شد روضه ی مــــــــــادرش...
آخر نوشت :
وقتی که با اشــ ــــاره ای از دست می رویم // شرح ِ تمام ِ روضــــه که دیگر نـــگفتنی است ...
+ ای کاش این روایت پر غم سند نداشت...