من مهــر را به نظاره نشسته ام
تا آخرین روزش را ؛ به نام زنــ َم
دنیا می داند
که زاده ی پاییــــزم
و بانـــوی مهـــــر ...
آقا سلام
دختری از نسل ِ سومم
دارد تمام می شود بیست و دو
انگار میرود
ماندم من و دلی که بسیار می تپد
از بهر چه ؟ من ... تو ... خدا ؟!..
رویــَ ـم خجل آقا ... این بار می روم
شاید که بیست و سه ام باشد برای ِ تو
یعنی مرا بخر
نخری کم می آورم ...
+ پاییز مهــــری دارد که بر دل ِ هر رهگذری می نشیند ...
+ به دعایی مهمانـــ م میکنید برای تولدم ؟! ...
دوباره پاییز...
اما نه ((فصل خزان)) زرد!
دوباره پاییز...
اما نه فصل اندوه و درد!
دوباره پاییز...
فصل زیبای سادگی...
دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی!
مسافر پاییز...
لب برهنه می سرود...
به گوش قلب من، حدیث ((دیوانگی))...!
دوباره پاییز...
اما نه مثل دوباره ها...
ظهور عشق در چار پاره ها...!
دوباره پاییز شد...
رسوا شده دلم...!!!
پس از رکود عشق شیدا شده دلم...