پرچم سفیدم را بالا برده ام
اما، امانم نمیدهد!
دلتنگی ...
میخواهم عکسم را بدهم روی برگه آچهار چاپ کنند و بالایش بنویسند «گمشده» . پایین تر ِ عکس بنویسم نام برده قریب به بیست و چهار سال است که از روح خدا حیات یافته اما گه گاه بندگی شیطان را می کند. می نویسم که نمک خورده و نمک دان را شکسته. ظاهرش خوب است حرف های خوبی می زند، شکل خدا یاوران را دارد اما کمی که دقت به حال و احوالش کنید میفهمید عملش به بندگیِ خدایی این چنین بزرگ نمی ماند، خوب که نگاهش کنید میبینید که دلش نمیخواهد اما زیاد، کم گذاشته است، که اگر در همین حال و هوای ِ گنگِ گمشدگی اش خدا ودیعه اش را از او پس بگیرد و گرما از حیات دستانش رخت ببندد، مرگش جاهلی ست. جاهایی دیده است دوست داشتنی های خدا را زیر پا گذاشته اند اما دم برنیاورده، که دیده علم کرده اند دوست نداشتنی های معبودش را اما رو برگردانده و اعتراضی نکرده. روزهایی گذشته است که نه شکر خدایش را به جا آورده و نه یاد ِ آخرین بازمانده اش افتاده. که در پس ذهنش می داند صاحبی دارد که گمش کرده. که دلش میخواهد شب ها بنشیند درد های کوچک دلش را سر ببرد برای دردهای بزرگ دل او. که دلگیر است از خودش که لبخندی به لبش ننشانده. خوب تر که نگاهش کنید در پس چشمانش می بینید که خسته است از خودش. از نه آن چنان کوچک بودنش که بزرگ پندارد خود را و نه آنچنان بزرگ بودنش که کوچک بیابد خویش را و خسته است از میانمایگی. می ترسم روزی پیدایش شود، که به نام بخوانندش و بگویند بشنو!! بفهم!! که این فهمیدن برایش دیر باشد ...
*عنوان بیت ِ شعری ست از علی اکبر لطیفیان
حالا که این ها را برایت می نویسم ساعت 4:30دقیقه صبح است و در بیمارستان منتظرت هستم تا چند ساعت دیگر بیایی و بودنمان را پیش مامان بزرگ جا به جا کنیم.راستش را بخواهی میخواستم از قبل تر برای ِ روزت بنویسم، برای اسمت، برای بانوی صاحب اسمت.اما در ذهنم شروعش اینچنین نبود. حالا که این اتفاق افتاده، دارم برایت اینجا مینویسم با قلبی که هنوز تند میزند.
یاد آن سفره نیمه کاره ی مشهدمان افتادم. همان سفری که داغ ِ وداع به دلمان ماند و با غم برگشتیم اما در همان اولین روزهای برگشتنمان. فهمیدیم که تو همانند بانوی صاحب نامت، قرار است یدک کش نام سنگین پرستاری شوی.راستش را بخواهی از همان موقع می دانستم که قرار است عشقم به این دختر عموی سه سال از خودم کوچکتر بیش تر شود، که زینب بود و حالا از این به بعد زینب تر است و پرستار.
حالا این روزها بیش تر از قبل در نظرم خانم شده ای، وقتی آن راز ِ سر به مهر کودکی هایت را با بغض برایم گفتی و مرا محرم دلت خواندی، وقتی رازهای درگوشی و دخترانه ان را برای دلم می گویی،. حالا حتی بیشتر از قبل نگرانمت هستم و بیش تر از همیشه می دانم تو برای پرستاری آفریده شده ای که جنس محبت و نگرانی ات زینبی ست. که همین دو شب پیش وسط آن شلوغی های خانه مامان بزرگ که گفتی میفهمم که چه میگویی و سرم را در آغوش گرفتی و نگذاشتی بغضم به مقصد برسد. حتی همین که شب ماندی کنارم، انگار آرام تر بودم و فهمیدم زینب ها پرستار ترند.
همین امشب که گذشت و منتظرم این ساعت های پایانی اش هم تمام شود تا بیایی و قوت قلبم شوی. خوش حال تر بودم برای مامان بزرگ که بعد از من تو میایی. اینجوری خیالم آرام تر بود. امشب وقتی تازه خیال از مامان بزرگ راحت شده بودو کمی چشم هایم را روی هم گذاشتم به دقیقه ای نگذشت که متوجه شدم خانم حیدری – همین خانم محترم که تخت بغلی مامان بزرگ هستند- برای قضای حاجت بلند شدند. همراه نداشت ولی سرپا تر از آن بود که ب کمکم احتیاج داشته باشد. چشم هایم را بستم و منتظر بودم بیاید تا بعد ترش بروم و چراغ دستشویی را خاموش کنم. که خودش آمد و چراغ را خاموش کرد و اتاق تاریک شد. با صدای افتادش جوری بند دلم پاره شد که نفهمیدم چطور بلند شدم. هول کرده بودم. نفهمیدم کی زنگ پرستار را زدم کی خانم حیدری را بلند کردم و همین طور پرسان ِ حالش رو سری سر کرده و نکرده رفتم دنبال پرستار.
که بعد ده دقیقه که دکتر بیاید و معاینه اش کند و بگوید چیزی نیست من پشتم را کرده بودم به مامان بزرگ رو به پنجره که تهران را قاب گرفته بود از طبقه ششم. تهرانی که با گذشت ساعت های زیادی از اول شب انگار هنوز خواب نداشت. هنوز قلبم تند میزد و اشکم بی اختیار میریخت. داشتم فکر میکردم که اسم ها بعضی خصلت ها را به دلمان راه میدهند اگر که بخواهند مثلا شاید زهرا بودن آدمی را به افتادن کسی نگران تر کند اما مطمین بودم اگر تو آنجا بودی دل قرص تر از من اوضاع را مرتب میکردی. و مطمین شدم که زینب ها پرستار ترند.
زینب ِ دلم، مهربان پرستار ِ عباسی، ان شاء الله روز موعود، عمه سادات لبخند پر مهرشان را هدیه ات کنند که تو زینبی و پرستار نگاهشان به توست، برای سربلندی ات در پیش گاه حضرتش دعایت میکنم.
+ انسان پرستار انسان مهربانى است که با رفتار و اخلاق و خدمات خود، سلامت بیمار را به او هدیه مىکند. اگر طبیب، درمان خود را به انجام رساند، اما خدمات پرستاری نباشد، تأمین سلامت بیمار دشوار است. هر کس که از خدمات پرستاران ِ مهربان برخوردار شده باشد، مىفهمد و مىداند که نقش پرستاران در هدیه کردن سلامت به بیماران، چقدر مؤثّر است. این موجود بشرى - که کار فرشتهگون انجام مىدهد - با سختیهاى زیادى روبهروست. بیمارهاى گوناگون، اخلاق تند و به ستوهآمده بیمار در بستر و روى تخت بیمارى، مشکلات ناشى از وضع بیمار، بیماریهاى سخت و احیاناً واگیر، فضاى گرفته بیمارستان؛ همه اینها چیزهایى است که این حرفه را با همه شرافت و قداستش، در شمار یکى از سختترین مشاغل قرار مىدهد. فرق است بین کسى که فقط با جسم خود خدمت مىکند، و آن کسى که علاوه بر اینکه جسم و بازوان و نیروى بدنى خود را در خدمت کار قرار مىدهد، ناگزیر است با روح و اخلاق و عواطف خود هم کار کند؛ به روى بیمار لبخند بزند، او را دلگرم کند، تندى و تلخى را از او تحمّل کند و فضاى دشوار بیمارى را براى او آسان نماید. این حقیقتاً یکى از سختترین کارهاست.
چهار ِ پنج ِ هزار و سیصد و هشتاد – حضرت ِ آقا
میخواهم از تمام ِ "زنانگی" هایی که بلدم
"صبوری کردن" را به رخ دنیا بکشم ..
وقتی که راهی شدی، بند دلم پاره شد. این بار شبیه ِ هیچ کدام از رفتن هایت نبود. آن گریه های ِ بین الطلوعینی ات کار خودش را کرد. وقتی با آن چشم های ِ قرمز از بی خوابی و گریه ات نگاهم کردی، نگاهم که نکردی –نگاهت را از چشم هایم دزدیدی- و فقط شنیدم زیر لب گفتی: «میشه حدیثی که امروز برات کنار گذاشته بودم رو نخونم؟» من غیر از سر تکون دادن که یعنی بله چه کار ِ دیگری می توانستم بکنم؟ شروع کردی قرآن خوندن. حواسم بود رسیده بودیم به سوره نور. اما تو آن روز یس خواندی. مثل همه ی وقت هایی که مستاصل نگاهت میکردم که قرآن بخوان برایم. و تو میدانستی یس با صدای ِ تو مرهم دل آشوبه هایم میشود. اول فکر کردم برای دلتنگی هایی که دیشب بی امان از چشم هایم باریدند که تا خوب نشده ای حداقل نرو، خودت شروع کردی یس خواندن اما سوز ِ خواندنت از دلتنگی های ِ من بزرگ تر بود. کاسه ی آب را که ریختم پشت ِ سرت؛ بند نشدم توی حیاطــ(حیات)ــ .رفتم بالای سر ِ سجاده ات که نگذاشتم جمعش کنی. دفترحدیثت را باز کردم. میدانستم علامت میگذاری که تا کجایش را برایم خوانده ای. بلند بلند خواندمش: « قالَ الاِمامُ الصّادِقُ -علیه السلام- : اِزالَةُ الْجِـبالِ اَهـْوَنُ مِنْ اِزالَةِ قَلْبٍ عَنْ مَوْضِعِهِ.» * غیر عربی اش در دفترت چیزی نمینوشتی . آن روز اما به تفسیر های استاد گونه ات نیازی نبود کافی بود بدانم معنی قلب را و کوه را و ازالة را تا بفهمم این بار دیگر با پای خودت بر نمیگردی. نگاهت را که از من دزدی فهمیدم دل بریده ای...
* که امام صادق علیه السلام فرمود: دل کندن از کوه کندن سخت تر است ...
** عنوان مصرعی است از جناب مولانا
پ.ن :
خیال نوشته ای کوچک
تقدیمی به
تمام ِ بزرگ همسران ِ شهدا ...
داغ دار فقط نه آن است که عزیزش را زیر خاک کرده باشند. داغ دار می تواند عزیز از دست داده ای باشد که از یاد برده باشد بدون دل دارش چگونه شب ش را صبح کند و روزش را دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعت پیش رود تا شب شود. داغدار هر آن کسی را گویند که حتی تصور نبودن ِ عزیزش هم آشوب در دلش به پا میکند و اکنون که در وسط معرکه ی نبودش به سر میبرد باید تسلایش داد. داغدار بودن یعنی اینکه یادت نباشد آن خیلی قبل ترها بدون «او» چطور زندگی می کردی! چطور لبخند میزدی، چطور آرام میگرفتی. هرچه روزهای دلبستگی و همبستگی پر رنگ تر باشد که هیچ غروبی حتی جرئت رد شدن از آن حوالی را نداشته باشد داغ سنگین تر میشود و داغدار شکننده تر. که شکنندگی تنگ ِ تنهایی داغ دار آنقدریست که به ثانیه ای تمام آن روزها و خاطره ها بر سرش فرو می ریزد. لبخندی آتشش میزد، نگاهی دلش را میبرد به همان روزی که دلش را از دست داده بود، عطری که در خاطره ای میپیچد چنان مستش میکند که شراره های آتش دلش از چشمانش بیرون میریزد و دستی از مهربانی چنان از حال دورش میبرد که یادش نمی آید چرا حالا تنهاست. داغ دار کسی ست که شاید این روزها نه حرف ها برایش توان امکان مکالمه ایجاد می کنند و نه اشک ها تسلی دهنده ی خوبی برای غمش هستند. داغدار منم که دیگر ندارمت ...
تصور کردم آمدنت را
تصور کردم نگاه ِ تاسف بارت را
تصور کردم رفتنت را
و مُردم ...
از جاماندگی ام ..
+ هذا یوم الجمعة
دقیقا این قسمتش را یادم است. این که روی تخت عمه -همان زمان ها که مجرد بود- خوابیده بودم. شاید پنج یا شش ساله بودم. سن آن موقع ام، قسمتی نیست که با اطمینان راجع به آن حرف بزنم. از سر و صدای بقیه بچه ها بیدار شده بودم. معصومه هم بود. یادم هست یک بار که شب باهم آن جا مانده بودیم و مامان بزرگ برای مان لقمه های کوچک صبحانه آماده کرده بود، معصومه فقط نشست و نون و کره و خورد! و من فقط با تعجب نگاهش کردم و نه بیشتر. نور زیاد بود –صبح یا عصر؟یادم نیست- مامان بزرگ لبه ی تخت نشسته بود. یک جوری که پشتش به من بود و صورتم را نمیدید و متوجه بیدار شدنم نشد. بقیه هم بودند. بقیه بچه ها. همه ماها که حداکثر چهار سال تفاوت سنی داشتیم. زیاد خاطرات پررنگی از اینکه شب ها آن جا تنها مانده باشم ندارم به غیر یک بار که تنها مانده بودم و صبحش عزیز – مامان ِ مامان بزرگ- آمد و آن جا حالش بد شد و زنگ زدند اورژانس، عزیز سکته کرده بود. روی آن تخت قرمزه خوابیده بودم. همانی که بعدها گوشه ی حیاط خانه ی امیرآباد جا خوش کرده بود و شده بود تخت گربه ها،قبل تر از اینکه تخت عمه هم باشد فکر کنم تخت کس دیگری بود -لعنت به حواس ِ سردرگمم- . کسی متوجه بیدار شدنم، نشد. دوباره چشم هایم را بستم. الان که فکر میکنم، دلیلی به یادم نمی آید برای پرزنگ بودن این خاطره. چشم هایم را بسته بودم و هنوز کسی به من که آن جا خواب بودم توجهی نمی کرد. یک دفعه به ذهنم رسیده که آرام در خواب ناله کنم . یادم هست که میخواستم سعی کنم شبیه آدم هایی که در حال کابوس دیدنند به نظر بیایم. شاید از از اینکه مامان بزرگ داشت به بقیه توجه میکرد و حتی من را نمیدید همچنین حرکت خلاقانه ای از منی که به آرامی معروف بودم سر زده بود. که بالاخره نتیجه داد و مامان بزرگ برگشت و سعی کرد مرا از خواب بیدار کند ...
ºO•
حالا نه که خودم را از قصد به خواب زده باشم، نه! نه که بخواهم جلب توجه کنم، نه! کابوس این روزهای این عروس خوش خط و خال دمار از روزگارم درآورده که ناله هایم از ترس است. میدانی در دل ِ بنده ی روسیاهی چون من چه میگذرد وقتی از قدم زدن در راه رسیدن به چهلمین روز غروب خورشید منعش کنی؟ میدانی بعدترش که همه میروند پیش تنها ضمانت کننده دل ها و از این بنده ی رنجور روسیاهت تنها می ماند در چهار دیواری ای که هی بیشتر و بیشتر در خودش مچاله ش میکند، حالش چطور می شود؟ کابوس است، کابوس. می دانی که بدجوری منتظرم که بیایی و از کابوس بیدارم کنی؟ که بگویی من خدای ِ آدم بد ها این روزگار هم هستم ؟ میدانی انتظار سخت و است دلتنگی از آن سخت تر؟ میدانی که ترس اینکه پشتت را کرده باشی به من و نگاهم نکنی دیگر آرامش را از من ربوده است؟ به محمدت قسمت بدهم یا به علی ت ؟ زیر پناه ِ چادر ِ مادر سادات بیایم به درگاهت یا دستاویز کریم اهل بیت شوم؟ قسمت دهم به حسین... به حسین... به حسین... به حسین... ؟؟؟ بیا و دوباره مرا مغلوب همه ی ِ خوبی هایت کن که غیر تو مرا پناهی نیست ...
ºO•
همهی آنچه را گفتهام، از آن رو نیست که از زشتی کار خویش بیخبرم و کردار ناپسند پیشین خود را از یاد بردهام، بلکه میخواهم آسمان تو و هر کس در آن است، و زمین تو و هر کس بر روی آن است، همگی، پشیمانیِ آشکار من در پیشگاه تو و توبهام را که با آن به تو پناه آوردهام، بشنوند،
تا شاید یکی از ایشان، به لطف تو، بر پریشان حالیِ من دل بسوزاند، یا آشفتگیام او را به رقّت آورد و در حقِ من دعایی کند که آن را پیش از دعای من به استجابت رسانی، و یا از من شفاعتی کند که نزد تو از شفاعت من استوارتر باشد و به سبب آن از بند خشمت رهایی یابم و در حریم خشنودیات پای نَهم... **
*: حافظ
**: عاشقانه ی سی و یکم از صحیفه سجادیه
سلام آقا
این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. حقیقت ِ جاری ِ بیست و سه سال زندگی ام بوده. آن قدر پدر بودنت برایم ملموس است که وقتی فهمیدم فلانی ِ سی ساله برای بار اول است آمده مشهدت برایم قابل درک نبود که چطور فراق از این حجم مهربانی را تحمل کرده. که سفر بعدترش چشم در چشم گنبد، جان جوادت را قسم دادم و تا هفت نسل بعد خودم را نام بردم که نکند محروممان کنی از این ولایت پر از رافتت که در حریمت قلبمان را قرص و روحمان را پاک میکند...
این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. یعنی مثل وقت هایی که بابا به هزار بهانه شوخی میکند تا صدای خنده ام را بشنود و من گره از پیشانی باز نمیکنم و بعدتر صدای بابا رو که آرام میپرسد «-ز ه ر ا- چرا پکر بود و حرف نمیزد.» میدانم که فهمیده ای باز روح م سنگین شده و سخت از خودم دلگیرم که به وقت بن بست خوردن از حرم کسی زنگ میزند، زائری می گوید به یادت بودم...
این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. این بغض ِ دوماهه را خوب میدانی. و جنس ِ دردم را فقط تو طبیبی. که خسته و دلگیر از خودم، از پای در گل مانده ام، این روزها فقط زنده ام ولی زندگی نمیکنم. صدای خنده ام را شنیده اند، ولی نخندیده ام. گریه کرده ام، اما بغضم وا نشده است. نماز خوانده ام اما روحم سبک نشده است. میدانم که میدانی باید به این سینه غبار گرفته دستی بکشی و میکشی ...
این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. یعنی میدانی روز ِ زیارت ای که به نام توست. یک دردمند ِ روسیاه ِ دلتنگ ِ منتظر ِتفقدت چه حالی دارد وقتی باید برود دانشگاه و آن مجتمع مسکونی را بلوک به بلوک تحلیل کند جای دلی ِ که باید میسپرد دست تو برای تطهیر ...
این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. ینی دیده ای سرریزی بغض م را در حرم برادرت صالح و حرف هایی که بغضم نگذاشت بگویم به دیگر برادرت عبدالعظیم...
این که مهربان تر از پدر و همدل تر از برادری که قصه نیست. میدانی من این بغض را برای کدام کنج صحن گوهرشادت نگه داشته ام ...
دوسال ِ پیش –دوسال ِ قمری ِ پیش- درست همین ساعت ها، رسیدیم نجف. اول ذی القعده بود و شروع چله. وَ واعَدْنا مُوسى......... حرف از هم کلامی زده بود. قول داده بود. اما خب قصه من و هم سخن اش از ب بسم الله باهم فرق دارد. وعده اش با موسی سی شب بود اما با من ده شب. وعده اش را برای او با ده شب دیگر کامل کرد ولی وعده اش با من را با سی شب ِ دیگربه چله رساند. همان شبی که رسیدیم مشهد. درست ترش این است که قصه من و موسی از اساس فرق دارد. به او وعده صحبت داده بود. اما من مبهوت وجهه الله بودم در نجف . اول چله که هوش از سرت ببرند متوقع میشوی. تا ده شب خوب رخ نمایاند برایم. در ایوان طلایی نجف، در گوشه گوشه ی شش گوشه ی ِ حسینش، در حال و هوای ِ رضوی ِ کاظمین و در داغ ِ غربت ِ سامرا من خدا را دیدم. ده شب لاجرعه سر میکشیدم از می ِ ناب، که هبوطم داد. که سی شب دیگر را در غربت گذراندم. که داغ به دلم افتاده بود. داغدار شده بودم. انگار کن که جزئی از وعده اش بود با من. با همه ی کربلا رفته ها. خوب که بی تابی م را دید. دوباره دعوتم کرد به میقات. مرا برد به جایی و گفت بُکُش دلت را. شهیدش کن. اینجا مشهد است... راستی داشتم میگفتم دو سال ِ پیش - دو سال ِ قمری ِ پیش – درست همین ساعت ها رسیدیم نجف ...
+ یک سال ِ پیش –یک سال ِ قمری ِ پیش- درست همین ساعت ها، رسیدیم نجف
بلند
بلند اذان و اقامه میخونه که یعنی زودتر بیا. منم دارم تند و تند ظرف های سحری رو
میشورم که برسم بهش. صداش از تو اتاق میاد. با یه لحن معترض که
شیطنت هم توش موج میزنه میگه: «خانم خانوما بدو بیا دیگه، من اذان و اقامه رو هم
خوندم و الان شما علاوه بر شخص شخیص ِ بنده، دو صف فرشته که تهشون هم معلوم نیست
تا کجاست رو منتظر ِ خودت گذاشتی» از حرفش خنده م گرفته، میدونم میخواد زودتر برم
تا نمازمونو بخونیم، فاصله آشپزخونه تا اتاقمون زیاد نیست ولی بلند میگم که صدام
بهش برسه. «شما سر صحبت رو با یکی شون باز کن تا من برسم.» باصدای بلند میخنده. «چی
بگم آخه؟» خیلی فکر نمیکنم سریع جوابشو میدم. «اممم... مثلا بپرس بعد از نماز ما
میخوان کجا برن؟» قیافش رو نمیبینم ولی حدس میزنم الان یه لبخنده گنده کل صورتش رو
گرفته. از اون لبخندها که عاشقشونم و رو لپ سمت ِچپش چال میندازه. از اون لبخندا
که پشتش داره به این فکر میکنه که چی جوابمو بده تا من بیشتر از خودش بخندم.
«خب
باشه! شما جواب منو بده... بله شما فرشته ی 275اُم با خودتم چرا پشت سرت رو نیگا
میکنی؟.. جواب سوالو بده... چی؟ .. واقعا ؟ ..خیلی خوبه که اینجوری! » خنده کنان
آخرین بشقاب رو آب میکشم و میذارم تو جاظرفی و همینجوری که دارم دستم رو با حوله خشک
میکنم میام تو اتاق. پشتش به منه. سجاده ی منم پشت ِ سر سجاده ی خودش پهن کرده.اون
چادر نمازم که گلای سبز داره و میگه خیلی بهم میاد رو گذاشته بغل سجاده م. از تو
باغچه هم یاس چیده و ریخته تو جانمازم، بوی یاس و تربت کل اتاق رو گرفته.
«خب چی گفتش فرشته ِ» برمیگرده و پشت به قبله میشینه. رو به من. منم وایستادم و مشغول وصل گردن گیره به چادرمم تا از زیر گلوم تکون نخوره.صداش جدی شده.«گفتش که هر کاری من اراده کنم رو میکنه. منم اراده کردم قربون ِ تو برم» نمیفهمم چرا اینقد جدی شده میشینم رو به روش و زل میزنم تو چشم هاش. میخندم، از اون خنده ها که دوست داره و میدونم قند تو دلش آب میکنه «آقای من، شما میخوای قربون ِ من بری چرا دوصف فرشته رو حالا میذاری تو معذریت ِ اخلاقی؟» «شما این همه مدت منتظرشون گذاشتی حرفی نیست فقط من نباید بذارمشون تو معذوریت ِ اخلاقی؟» میخندم ولی یه جوری نگاهم میکنه که نمیتونم حرفی بزنم. اینجوری که نگاهم میکنه نمیتونم تحمل کنم نگاهش رو، سریع پامیشم. «پاشو فرشته ها منتظرن میخوایم نمازمونو بخونیم اینقدر ماها رو منتظر نذار» دست هامو میبرم کنار گوشم که مثلا میخوام قامت ببندم. « بلند نشی فرادی میخونما» پایین چادرمو میگیره. « فاطمه تو چشام نگاه کن» سرمو میارم پایین. چشمم به چشمش که میفته دلم میریزه. خدایا این نگاه چی داره که دل من رو زیرو رو میکنه. نگاهمو میدزدم ازش. اونم پامیشه وایمیسته رو به قبله. دستاشو برا تکبیرة الاحرام میبره کنار گوشش و آروم آروم زمزمه میکنه«پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا، فی بُعدِها عَذابٌ فی قُربِها السَلامه، گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم، وَ اللهِ ما رَاَینا حُبَا بِلا مَلامَه ، به نام ِ نامی ِ عشق دو رکعت نماز صبح میخوانیـم، قربة الی الله، الله اکبــر ...» بوی یاس ها را با نفس عمیق حبس میکنم در سینه ام. رسم دوست داشتن نمیدانست اگر دل به خدا نداده بود.« الله اکبر»
رمـضـانـ م را بـه ذی الـحـجـه؛ گـره زده ام
قـرآن کـه مـی خـوانـی، بـا زبـان ِ روزه
بـارهـا گـرداگـرد تـو مـی گـردم ..
+ عَزیزٌ عَلیَّ اَن اَری الَخَلقَ و لا تُریَ و لا اَسمَعَ لَک حَسیساً وَ لا نَجوَی ...
[ اَنَّ الرّاحِلَ اِلَیکَ قَریبُ الْمَسافَةِ ]**
کـولـه بـارم نـاچـیـز و تـوانـم انـدک
اما، راه ِ مـن نـزدیـک اسـت
مـن خــدا را دارم ...
سریع ورق زدیم صفحات گره گشا را. اول رجب، یامن ارجوه میخواندیم و امید خیر می رفت به عاقبتمان، ولی خیر نخواستیم، رساندیمان به شبی که آرزوها را دانه دانه چیدیم کنارهم تا عرش کبریاییت ولی دیر فهمیدیم که تا ثریا کج چیده ایم، روزهای سفیدت را آوردی پیش چشممان و چشاندی طعم آغوش گرم و چشمان ِ همیشه ناظرت را، بسان قندی بود در دهان، که تا چشم گشودیم آب شده بود و خاطره ی شیرینش گه گاه افسار رها شده یمان را می کشید که هی فلانی یادت می آید چشاند بهت شیرینی ِ انی بک و منک را. بعد دستمان را گرفتی و نشاندیمان رو به روی دردانه های ِ ماه ِ پیامبرت. ولی نیمه اش آمد و نیامدن سایه ی سرمان، مثل همیشه بود برایمان، انگاری که یادمان رفته ما باید بساط آمدنش را محیا کنیم. انگاری که یادمان رفته دلیل تاخیرش خود ِ ماییم. حالا دارد شعبان به پایان میرسد و روح ِ معلول ما هنوز خودش را محیای آمدن او که هیچ، آماده آمدن ِ رمضان هم نکرده است. تنها راهمان گریختن است به سوی خودت. من که می دانم گنه کار ترین هم که باشم با سه بار صدا زدن ِ نامت، بی تاب می شوی در اجابت بنده ات... یا اله العاصین... یا اله العاصین... یا اله العاصین... یا اله العاصین... یا اله العاصین...
ºO•
[ قَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ مِنْ صَغَائِرِ ذُنُوبٍ مُوبِقَةٍ، وَ کَبَائِرِ أَعْمَالٍ مُرْدِیَةٍ حَتَّى إِذَا قَارَفْتُ مَعْصِیَتَکَ، وَ اسْتَوْجَبْتُ بِسُوءِ سَعْیِی سَخْطَتَک/ از گناهان کوچک هلاک کننده و گناهان بزرگ تباه سازنده بسوى تو گریختم چون مرتکب معصیت تو شدم و به بدى کردارم خشم تو را سزاوار گشتم.] ***
*حضرت امیر علیه السلام | ما شیعه به اوییم ..
** سید الساجدین علیه السلام | دعای ابوحمزه ثمالی
***سید الساجدین علیه السلام | دعای بیستم از زبور ِآل محمد صل الله علیه و سلم
آدمی در زندگی ــَش به جایی می رسد
که دل می بُرد از همه ی ِ همان معدود انسان هایی که پناه ِ تنهایی ـَش می شدند !!
ºO•
قسم به اذان ِ غروب ِ روز ِ سوم
قسم به سحرهایی که بوی ِ ناب ِ قربت و اجابت می دادند
قسم به آن والا معتکفی که نبض ِ زمان ـمان را به دستـانش سپرده ای
و قسم به صورتی ِ گلبرگ های شمعدانی پشت پنجره ام
- که بعد از بازگشت از خانه ـَت ریه هایم پر از هوای تازگی شان شد -
بیا و سخت در آغوش بگیر این لرزان ِ نحیفی را که اول ِ راه بازگشت به سوی ِ توست
بیا و جان تازه بده به دلی که برده ای به نگاهی
اینجا یک نفر دارد از بی قراری جان می دهد
و "تـو" تنها نیاز ِ دل ِ دردمند ـَش هستی ...
ºO•
چو گفتمـ ـَش که دلــم نگاه دارچه گفت
ز ِدست بنده چه خیزد خـدا نگه دارد .. **
قصاری ست از امام ِ ششم حضرت صادق –علیه السلام- *
حافظ**
پیشانی نوشت : تقدیم به موج وبلاگی ِ "بابای انقلابی ام " ..
اگر برای علم ها و معرفت ها پدر معرفی می کنند که حق است
و جایگاه انسان را مشخص میکند نسبت به آن بزرگ انسان ها
انقلاب هم پدر دارد ؛ این انقلاب را پدر تویی
و فرزندی چون من را ، بابا
« بابای ِ انقلابی ام»
┘◄
حال ِبچه ی ناخلفی
رو دارم ک نمره اش از درسی کم شده و وقت ِ اومدن بابا به خونه ست . نگرانم .
دلشوره دارم . چطور تو چشم بابا نگاه کنم ؟ چجوری بگم بهتون ، آخه بابام خیلی
مهربون ِ . خیلی زحمت ِ منو کشیده تا شدم این . آخه روز ِ پدرم نزدیک ِ . حداقلش ِ
این ِ که شرمنده اش نکنم . اصلا باید سرافرازش کنم . که بابا شبا راحت بخوابه .
هی خون به دل نشه با کارای من. با کارای من و خواهر برادرام . دوست دارم وقتی بابا
به ماها نگاه میکنه چشاش برق بزنه . دوست دارم چشای بابا بخنده روز ِ پدر ، وقتی
که بچه هاش به صف میشن رو به روش . دوست دارم بابا خیالش راحت باشه که مارو داره ،
که منو داره که بابا راحت بخوابه شبا . که خون به دل ِ بابا نشه ...
ºO•
بابای ِ خوب ِ من ، بابا ی ِ انقلابی ام . به خاطر تمام ِ کاستی های ِ بیست و دو ساله ام منو ببخش . اومدم قول بدم که لبخند بشونم به لب ت از این به بعد . روزت مبارک !
دعام کن ..
فرزند ِ کوچک ِ تو ، ز ه ر ا
دیگر فرزندان :
|نیلوفرانه | رائح | ذهن نوشت | تهران - کربلا| نوشتار های یک انکولوژیست طلبه | کنج دنج | خاطرات مشترک |سندس در جستجوی حقیقت | سرباز امام خامنه ای | محمد رسول الله | پنج دیواری | خسوف همان ماه صورت کبود |عشق علیه السلام | هوران | حاصل وب گردی های من | دیر و دور | اللهم عجل لولیک الفرج | یک مشت خاک |زندگی زیباست اما شهادت زیباتر | پنجره باز | ذاهب | صبرا | جوانی در دست ساخت | مهاجر (فانوس) | مرد ِ باران | جنجال یک سکوت | سرپنجه های روح ِ یک معمار باشی | قلمدان | سماک |و ذهن پلک میزند | واقعیت سوسک زده | همسایه خدا | یک قلم | یاد افلاکیان | با رفیق | فرقان |مگو های یک کلاغ | دل نگاره | پایگاه فرهنگی مذهبی خدام الحسین |مگوهای یک کلاغ|یاد افلاکیان | گاه نوشت یک خانم معلم|چراغ | ستار(خرابات) | قافله | نجوای دل | التائقون| پروانگی | نشان اهل خدا | رندانه | بی تعارف | چشم خُمارین|سیب های کال| به سوی بی نهایت|جواد آقا|گرا | عاشقانه های قلم و کاغذ | بید مجنون|دنیای راه راه| خدا بود و دیگر هیچ نبود|بزنگاه|عرق سرد| ارحم الرحماء| دلِ گیر|ستاره شب | زیر باران| ذاتُ الکرسی | بحر آتشین | بی همگان | بسیج دانشجویی موسسه آموزش عالی کار قزوین | دیوار | ما بچه های مادر ِ پهلو شکسته ایم | سرخ تر | معلم بشریت | مریم خوبی ها | هدف | بیت الاحزان |
شب که می شود /
چشمانم ؛ تمام ِ خنده های [دروغین ِ] روز را /
بالا می آورند !
این روزها ، یک نفر هست در من که درد دارد . که انگار زیاد هم غریبه نیست... که دلش بدجوری شکسته است . که دلش بدجوری تنگ شده است . که دوست دارد گوشی ِ همیشه ساکت این روزهایش را بکوبد به دیوار . دوست دارد حمله کند به همه عاشقانه ها . دوست دارد دست بیندازد و قلبش {که این روزها زیاد می سوزد } را از سینه اش بیرون بکشد . دوست دارد بلند بلند بخندد به همه " دوستت دارم " ها ... این روزها ، یک نفر هست در من که درد دارد . که انگار زیاد هم غریبه نیست ... که دلش بدجوری شکسته است . که دلش بدجوری تنگ شده است ...
پیشانی نوشت : با تاخیر ؛ برای ِ روز ِ معمــار .. /.
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت ِ ذی شرافت ِ جناب ِ مستطاب بهاءالدین محمد بن حسین عاملی * ان شاء الله روح ِ عالی قرین ِ رحمت الهی و همجوار ِ خوان ِ کرم ِ اهل بیت -علیهما السلام – باشد . به عرض ِ عالی می رساند ، در روزگاری که ما حیات میکنیم و شکر خدا را . میلاد ِ مبارک و مسعود ِ شما را در روزشمار ها چنین نوشته اند : «روز بزرگداشت شیخ بهایی؛ روز معمار» حالا بماند که شما عالم ـید و فقیه ــید و شاعر ـید و ریاضی ـدان و منجــم و الــخ !
حالا این کمترین تنها به آن وجه که به خویش قریب تر است و همان مهرازیست** بسنده میکنم . شرمگینم تا بگویم از معماری این روزگاران . در شهر و دیار ما عده ای انسان که به «بساز و بفروش» شهره هستند کار را به دست گرفته اند . ودانش آموخته گان این فن و هنر – همچون بنده ی حقیر – با وجود چهار سال درس خواندن و پاس کردن واحد های بی شمار و تبریک این روز بهم که « به به معـــمار روزت مبارک!» آنی نشده اند که باید لیکن بادی به غبغب انداخته و خیال میکنند خیلی تافته ی جدا بافته اند !
در دول خارجی نیز ، هیولاهای ِ بی شاخ و دمی را طراحی میکنند و با اسم « های تک» و « دیکانستراکشن» به خورد خلق الله میدهد که خیلی به مزاج بنده حقیر خوش همی نمیآید . ترجیحم نزدیک تر است به آن چه شما مهرازی کرده اید هرچند هوش ِ طراحی مهندسی ِ آن گرمابه معروف و منارجنبان و شهر نجف آباد و دیگر شاهکارهایتان را نداشته باشم .
و غبطه عظیم من به شما همان نگین فاخر ِ کارنامه ی ِ معماری تان است . بارگاه ملکوتی و عرفانی امام ِ هشتم السطان اباالحسن علی ابن موسی الرضا -علیه السلام -که اگر معماری در هر عصری نکرده باشد چنین کاری را برای ِ امام ِ خویش کم گذاشته است از علم و هنر و معرفتش به ولایت .
حالا در عصر ِ غیبت ِ نور ِ دیدمان و قوت قلبمان حضرت مهدی –روحی له الفداء- هنوز هم قبر مادرشان بی نشان است و سایه اندازی نیست بر مزار بی نشان بانو و 4 اماممان . که غم ِ شیعه هنوز پابرجاست . لیکن از این جهت مصدع اوقات شریفتان شدم که اگر حقیر در روز بزرگداشت شما در مقام معمار خیلی خوش خوشانم می شود و احساس ِ کار درستی دارم باید که برای ِ روز آمدن ِ موعود ِ وعده داده شده مان ، دستم پر باشد و شرمم نشود که بگویم چند سال بی جهت علم و فن معماری را خوانده م و فکرم به سمت بارگاهی برای ِ بقیع نرفته است .
خواستم بگویم شما که در این راه ِ طرح زده اید و نقش کشیده اید و اذن گرفته اید برای ِ ما هم دعا کنید که تکلیف را بر گردن خویش حس میکنیم ولیکن بی اذن آن بزرگواران ِ نمیتوان خطی را بر خطی کشید و طرح زد . باشد که بر جریده ی عالم ثبت شود خاکساری ِ مان با نگاهشان .
13جمادی الثانی سنه 1434
-ز.عین-
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شیخ بهائی
**مهراز = معمار
فاطمیه بود . شب ِ شهادت بانو خواب ِ عجیبی دیده بود . در بهشت می چرخید . همین بهشت ِ زمینی ِ خودمان . گلزار شهدا . بیشتر شبیه گلزار ِ شهدای ِ امامزاده علی اکبر بود . همه جا نورانی بود و زمین برف پوش. با گل پامچالی * در دست به دنبال مزار ِ مصطفای شهید میگشت . اما هرچه میگشت انگار ِ بیشتر دور میشد ، نگران شده بود اما صدایی در گوشش گفت : « شـهـیـد ِ گـمـنام » . با چشم هایش روی ِ زمین دنبال ش گشت . اولین مزار ِ را که دید « المومن فی الخمول » در ذهنش پر رنگ تر شد . نشست کنار مزار . برف ها داشتند آب می شدند . با نگاهش گفت « تو چقدر مومنی مرد ! » گل پامچال را که نیت کرد بکارد بالای ِسر آن مومن ِ زنده تر از خودش ، نورها بیشتر شدند و برف ها آب تر و او از خواب پرید ...
* : گل ِ پامچال از گل های ِ فصل بهار است ...
** : عنوان شعریست از قیصر امین پور