- خط ِ تیره -

آپلود عکس


محل ِ اسکانمون ، خیابون ِ امام رضای ِ پنج بود. قبل ِ سفر توصیه هایی از آقای بهجت  - ره – در باب زیارت خونده بودم و به شدت مشتاق، که با رعایتشون ی ِ زیارت، با حال ِ خوب نصیبم بشه . باطهارت کامل و شیک و آب و جارو کرده راهی ِ اولین زیارت شدم . رسیدم سر خیابون سرمو اونقدری آوردم که رعایت ادب ِ حضورم علاوه بر اثبات ِ دوباره ش برای ِ خودم بر همگان محرض بشه و زیر لب ذکر گویان ، رو به حرم راه افتادم . جای دوستان خالی ،و باید عرض کنم با ارسال لگدی به ناحیه ی ِ ریا حال ِ خوبی بود که بعید میدونم بار ِ دیگه نصیبم بشه . القصه با حال ِ خوبم هم چنان رو به حرم در حرکت بودم که خستگی منو از اون نشاط معنوی پرت کرد بیرون ، که مگه پنج تا خیابون چقد طول میکشه که من قریب ِ نیم ساعته که غرق در نشاط معنویم و نمیرسم . خلاصه یه ذره بی ادبی کردم و سرمونو آوردم بالا و با دیدن تابلوی خیابون نشاط معنوی به قدری من رو از خود بی خود کرد که خنده ای نه چندان آروم سردادم و خنده و کنان و بی خیال ِ آداب مسیر ِ عکس رو ادامه دادم .. روی ِ تابلو نوشته بود : امام رضا 30 .. / .


نتیجه نوشت : به ما نیومده .. :دی



| ز. عین |

 

با توپ ِ پر آمده بودم که عریضه ای بنویسم در شکایت از نود و یکی که دارد آخرین نفس هایش را می کشد . از تمام روزهای سختی که بر من و خانواده ام گذشت . از آن شب ِ قدر ِ کذایی که بابا همه مان را جمع کرد و گفت از تصمیمیش که جز با زینبی عمل کردن توان ماندن برایمان نمیگذاشت. از روزهای سختی که بغض هایمان را قورت می دادیم و مردانه به دیدارش میرفتیم . از روزهای سختی که بر پاره ی ِ تنمان در غربت گذشت کیلومترها دورتر از ما .. از .. از ..

باور بکن نود و یک که این ها قطره ای از دریای ِ روزهایت هم نیست. ننوشتم که ناشکری کنم خدایم را ، یا جفا بدانم امتحان هایش را . نوشتم تا بگویم که گذشت . که هرچند سخت ، نود و یک دارد می رود ، دارد جان میدهد و روح ِ آن روزهای سخت ما را صیقل داده است که هنوز کار داریم تا صاف و شفاف شویم و راضیا برضائک ... اصلا همین که نود و یک با خبر ِ خوب ِ در راه بودن ِ فرزند عزیز تر از جان ِ برادرم رو به پایان است به همه آن روزهای سخت می ارزد اصلا همین که قرار است تا چند ساعت دیگر وقتی صلاة ظهر را در حرم امام الرئوف میخوانم و قبل از به پایان رسیدن ِ نود و یک پرونده اش را برای ِ همیشه در پیشگاه امام الرئوف با همه ی ِ روسیاهی ام می بندم یعنی آن روزهایی که در کشاکش آزمون های الهی می شکستم ، می ایستادم ، اشک می شدم و حتی بعضی وقت هایش را به اصرار در بی راهه می گذراندم نگاه ِ شان را داشته ام که اگر نبودند ما را هم توانی نبود برای ِ ادامه ی ِ راه ... پس بودنتان را شکر که در نود و یک بار سومیست که قرار است لوحِ سیاه ِ دل ِ در گل مانده ام را با نگاهتان غبار روبی کنید و دلم را قرص تر ، به آن وعده آمدنتان در آن سه لحظه سخت تر از تمام ِ سختی های نود و یک ... برای ِ نود و دویی بهتر همین نگاه شما مارا بس و کودکی که می آید و امامی که آمدنش امید ِ تلاش ماست برای ِ بهتر شدن... دلم دخیل ِ همه ی ِ خوبی هایتان یااباالجواد ... دریاب مرا ...

 



* روزهای ِپر رفت و آمدی داشتم که مجال بودنمان نبود در اینجا.. بال ِ پریدنی اگر بود دعاگوییم در حریم ِ امن ِ حرمش
*تصمیم های بزرگ همت عالی و روحیه ای متعالی میخواهد ... به شدت محتاج ِ دعا
*انشالله زیارت بامعرفت نصیبتون بشه .. برای معرفت و قبولی زیارت همه زائرین دعا کنید ... یـاعـلـی ...


| ز. عین |


I am not a diplomat. I am a revolutionary. I speak openly and honestly. We speak openly and honestly. We speak clearly and decisively. You want to point the gun at the people of Iran and say, negotiate or we will shoot. You say these things to intimidate. the Iranian nation. You should know that the Iranian nation is not intimidated by these things .

 

| خسرو شکیبایی در فیلم دلشکسته دیالوگی دارد که با اشاره به "پیراهن یقه آخوندی" می گوید : « دیپلمات ها آخوند شدند یا آخوند ها دیپلمات ؟! » خنده ی ِ تلخی داشت برایم این جمله ، اما آقایمان بار ِ دیگر خط قرمز را تعیین کرد و حجت را بر ما تمام . «من دیپلمان نیستم ، من انقلابی ام»  پس هم عمامه به سرها بدانند که با یکی به نعل و یکی به میخ زدن کار پیش نمی رود و باید صراحتا ً موضع مشخص کنند ، مثل اماممان ، انقلابی .

و هم دشمنان قسم خورده یمان بدانند ما فرزندان ِ همان بزرگ مرد ِ انقلابی هستیم و مرعوب این شرایط نمیشویم اگر طالب مذاکره اند اسلحه را زمین بگذارند اگرنه جوانمردانه وارد میدان نبرد شوند و بدانند ما با تمام ِ دینمان در مقابل ِ تمام ِ دنیاییشان می ایستیم که وعده ی خدا حق است فَإِنَّ حِزْبَ‏اللّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ ... |

 

| من دیپلمات نیستم، من انقلابى‌ام ، حرف را صریح و صادقانه میگویم. ما صریح و صادقانه حرف خودمان را میزنیم؛ ما قاطع و جازم حرف خودمان را میزنیم. شما می‌خواهید اسلحه را مقابل ملت ایران بگیرید، بگویید: یا مذاکره کن یا شلیک میکنم. براى اینکه ملت ایران را بترسانید، بدانید ملت ایران در مقابل این چیزها مرعوب نخواهد شد |

.

.

.

.

.

 

هی مـَــرد ، دسته گلت بوی ِ باروت میدهد (!)


موج ِ وبلاگی ِ « من انقلابی ام » 

دیگر مناطق انقلابی : رائح | ذهن نوشت | نوشتارهای یک انکولوژیست طلبه | نیلوفرانه | لحن ِ صریح ِ روزگار | کوله پشتی من | بچه های بی پلاک  | دیر و دور | قدم رنجه  | خرابات آری، مرا بسوزان... | فرصتی دوباره برای زندگی | تهران - کربلا | بید مجنون | فردا شکل امروز نیست | سِماکـــــ | گرا | زیر نور ماه | محمد رسول الله | خدا کجاست؟؟؟ | اردی‌بهشت | سرباز امام خامنه ای ... حضرت آقا | صبرا |نقاش فقیر | گناه دیگر | ذات الکرسی؛ ستاره‌ی من | سه الف |


بازتاب در :
وبلاگ نیوز
| راسخون| مرکز تخصصی فقه و اصول قبا تهرانایکنا |
خبرگزاری دانشجو(snn) | آراس اس نیوز |بچه های قلمهشت آسمان

| ز. عین |

 

اکثریت ِ ما آدم ها در زندگی مان روزهایی داریم که به شدت برای مان دوست نداشتنی اند (!). روزهایی که بر حسب ِ اتفاق همه شان پر از پیش آمدهای ناراحت کننده یا خبرهای بد اند. منتظر ِ تمام شدن شانیم . منتظر ِ به خانه برگشتن و بودن کنار دوست داشتنی هایمان . منتظر ِ پایان طوفان و آرام شدن مان .

حالا فکرش را بکن این حس های دوست نداشتنی(!) در خانه هم دنبالت باشند . دوست تر داشته باشی که حتی از همان معدود عزیزان ِ کنارت هم فاصله بگیری تا شاید خودت در جنگ با این غول بی شاخ و دم که دارد روزهایت را خراب میکند پیروز ِ میدان شوی . شب ها را تا به صبح بیدار باشی ، با خودت و حس خودت ، شاخ به شاخ شوی که « چه مرگت شده که زمین و زمان را برایم تلخ کرده ای » « دردت چیست که هی راه ِ گلو میبندی » و مقدار ِ زیادی الفاظ ِ رکیک – شما بخوانید فحش- پذیرای خودتان باشید که البته در این جا به علت تردد خانواده از آوردن عین آن الفاظ خودداری کرده و مقدار ِ متناوبی سوت میزنیم سوت... سوت... سوت...

خب داشتم میگفتم شب ها با درگیری هایت بیداری و حتی خواندن کتاب ِ خوبی مثل «درخت زیبای ِ من» و جلد دومش «خورشید را بیدار کنیم» * حال ِ خوب ِ موقتی ای به تو بدهد و دوباره همان آش و همان ظرف ِ مربوط . و روزهایت را - به سبب خود درگیری ها در شب ، ک ب فکرکردن و در نهایت در مثبت ترین حالت به کتاب خواندن منجر شود - تا نیمه های روز خواب باشی که با غر های متعدد همان عزیزان نام برده در بالا ، طرف شوی . و زبانت قاصر تر برای اینکه بگویی دقیقا (!) چه مرگت است و سعی کنی محل گفتگو را ترک کرده و به اتاق پناه برده تا احیانا اخلاق ِ خوش این روزهایت حوالی پاچه و گربان ِ کسی از عزیزان نرود ! یا حتی اگر کسی از این عزیزان متذکر شود که بالای ِ چشمت ابروهایی هستند که انگاری از وجودشان بی اطلاع بودی ، بی خود و بی جهت بغض کرده و دوباره به اتاق پناه ببری و احیانا از خودت بپرسی که چرا گونه هایت خیس شده اند! گونه هایت را پاک کنی و این توده ی ِ عظیم که منجر به راهبندان در گلویت شده است را قورت دهی مقدار ِ لازمی لبخند مشمئز کننده این روزهایت را بزنی و دوباره با زندگی رو به رو شوی !

وقتی این روزهایت همچنان به گل و بلبل بودنشان ادامه می دهند و راه خلاصی را نمی یابی و اتفاق های خوبی که منتظرشانی نمی افتد و .. و ... و .. تو می مانی و آن کسی که این روزها نیازش داری. برای معرفی شخص مربوط باید بگویم : هستند آدم هایی در زندگی هر کداممان که سنگ صبور این روزهای مانند که وقتی نگاهت میکنند انگار تمام ِ ناراحتی ات را از این روزهای دوست نداشتنی میفهمند . به سبب نوع ِ زندگیمان این آدم ها در زندگی هر کداممان متفاوت اند برای کسی مادر اوست برای کسی پدرش ، همسر ، رفیق و الخ . که حتی اگر به سبب مشکلاتشان نتوانی بعض ها و کج خلقی هایت را برایشان ببری و آن سنگ صبور مذبور هم به دلیل ِ مشغله اش نفهمند که تو باز گره خورده است ب روزهایت ، آن وقت است که شروع میکنی به بهانه گرفتن های بیخودی تا شاید او بفهمند !

که اگر او بفهمند و کمی با دلت راه بیاید ، سر به سرت بگذارد و بهانه های بیخودی ات را به رویت نیاورد و بهانه ها و ناراحتی هایت براش مهم شود آن وقت است که کم کم رو به بهبودی میگذاری !

* * *

حالا حرف من با همه ی آن انسان های دوست داشتنی ست که شریک این روزهای کسالت بار ، برای کسی محسوب می می شوند. تو را به جان ِ مقدساتتان در کنار همه مشغله ها و روزمرگی هایتان خوب چشم هایتان را باز کنید و ببینید آیا حواستان بوده است به آن هایی که به نظرتان بهانه های ِ این روزهایشان خیلی الکی ست و زود رنج شده اند ؟!حواستان بوده است به آن هایی که اشک ِ درچشمشان منتظر ِ یک پلک زدن است ؟! مگر چند صباح ِ دیگر زنده ایم که کم دقیق شویم به دوست داشتنی هایمان ؟! مشکلات که همیشه هست مگر نه ؟! ..  



*میخواستم راجع به اون کتاب ها توضیحاتی اینجا بنویسم ولی فعلا مشترک مورد نظر حوصله اش را ندارد . باتشکر روابط عمومی ِ خط تیره !

+ بی قراری

| ز. عین |


آقـای ِ خـوب ِ مـن

مـن ، بـد ! ولـی ..

امـــــروز دلـ ـتـنـگی

از هـمـیـن چـشـمـان ِ گـنـاه دیـده ام  لـبـریـز شـد ...

مـگر نـه اینـکه آهــــوی ِ رمیــده ی چشــمان ِ مــرا تو ضــامنی ؟! .. /

 

 

گنبد

 

رواق ِ مسجد ِ گوهرشاد ، چشم تو چشم ِ گنبد ؛ مشکلات ی سختم آسان شد ولی کاری بکن | دل بریدن از تو دارد باز مشکل می شود ... ، دوساعتی از اذان ظهر گذشته بود و حرم به طور ِ دلنشینی خلوت، جون میداد برای اینکه سرمو زیر چادرم نبرم و بذارم باد رد اشک رو صورتم رو خنک کنه ، کمتر از دوساعت دیگه بلیط داشتم برای ِ برگشت به تهران و دلتنگی بدجوری بغض شده بود به گلوم . چند نفری اومدن و شرایط ایده آلم بهم خورد. چشم یکی از دوستاشونو بسته بودن . هی میگفت :« کجا میبرینم ؟» کسی هم جواشو نمیداد . رسیدن جایی ک من نشسته بودم رو به گنبد . بهش گفتن : « چشماتو باز کن » دوست داشتم جای اون آدم باشم و ببینم چه حسی داره الان ، چون تا چند دقیقه ای دیگه صدایی از هیچ کدومشون نمیومد و فقط اشک ... من هنوز که هنوز ِ از این زاویه گنبد رو میبینم دلم هشت باره میریزه ... آقا اذن نمیدی ؟!.. / .



| ز. عین |

بسم الله ...

البت که یه سری حرفا رو نه میشه گفت و نه میشه نوشت ..  | درسته که بعضی وقتا همه حرفمون خلاصه میشه تو همون سه نقطه [ ... ] پر معنی !.. | اصلا قبول دارم که ارزش آدمی به حرف هایی ست که برای ِ نزدن دارد !.. | ولی دیگه حرفای نزده و ننوشتم داره قدر یه کتاب میشه ، ناشر خوب سراغ ندارید برای حرفای نزده َم ؟! .. / .


                                          

 

 

+ باشد که تغییر مکانمان باز کند نظق قلم ِ در لک مانده یمان را ...

+میگن صاحب خونه خوب نعمته بزرگیه ! خیری ندیدیم از صاحب خونه قبلی اومدیم اینجا !

+ نه که خودم نبودم و ننوشتم فکر کردم بقیه هم مثل من هستن ولی زهی خیال باطل ..

    سر میزنم به دوستان انشاءالله :)

+ قالب اینجا الان خوبه ؟ بده ؟ یا چی ؟ .. /


| ز. عین |


بـعـضی هـا بـه طـور خاص بـرگــزیـده انـد

مـصـطـفـی هـم کـه بـاشـنـد

بــرگــزیده تــر ...


| مصطفای ِ شهید | 

 

میدونستم این موقع صبح؛ تا ایستگاه امام خمینی که یه عده ی زیادی پیاده میشن ، خبری از نشستن نیست. کیف ِ سنگین از ماژیکای راندو و وسائل اسکیسمو رو شونه جا به جا میکنم. لوله ی مقوای 100*70 رو میدم دست چپم . با دست راست جواب اسمس دوستم که خواب مونده رو میدم . « نگران نباش دیر نمیرسی ، منم هنوز متروام » و تو دلم غر غر میکنم به استاد ِ مربوطه که امروزی ِ که هیچکس دانشگاه نیست مارو داره میکشونه دانشگاه برای ِ امتحان اسکیس . سنگینی ِ وسائل ِ تو دستم کلافم کرده به سه تا امتحانم که پشت ِ سر هم ِ فکر میکنم . به بعضی از درسا که تو طول ترم نخوندمشون . به مثلا دانشجو بودنم ... به جهاد علمی ...

سنگینی نگاه ِ یه نفر رو حس میکنم رو صورتم .نگاه ِ خیره آدم ها به صورتمو زود متوجه میشم و این اتفاق تو مترو زیاد میفته . سعی میکنم سرمو بالا نیارم ولی نه انگار همینجوری زل زده بهم چون رشته افکارم پاره شده . سرمو میارم بالا تا روشو کم کنم و دیگه نگاهم نکنه . سرمو که میارم بالا چشمام خیره میشه به چشماش که هنوز داره نگاهم میکنه، میخواستم روشو کم کنم ولی اون بدجوری خجالت زدم کرد . 5شنبه بود . 21 دی و سالگرد شهادت مصطفی احمدی روشن و پوسترای عکس ِ مصطفای شهید تو مترو ...

حواسمان باشد یا نباشد ، نگاهشان به ماست ...

 

 

+ علیرضا ... [لینک]

+ در مسلخ عشق جز نکو را نکشند ... [لینک]



| ز. عین |

چندبار چشم هایش را برهم فشرد تا مطمئن شود که خواب نیست . خود را سوار بر اسب در بین لشکریانی به صف شده یافت که همگان لباس رزم پوشیده بودند . رو کرد به فرد کنار دستی اش تا بپرسد اینجا کجاست و آن ها اینجا چه می کنند . از چهره مرد ترسید. او گفت : « حواست نیست جوانک ؟ یا من را به بازی گرفته ای ؟ فراموش کرده ای که سرباز سپاه عمرسعدی ؟!» از آنچه شنیده بود بر خود لرزید . به سختی آب دهانش را فرو داد و پرسید: « نام این سرزمین چیست ؟! » مرد بی آنکه دیگر نگاهش کند با بیتفاوتی گفت : « نینوا »

صدای تپش های قلبش را به وضوح میشنید وحشت کرده بود. گویی هذیان میگفت : «من اینجا چه میکنم ؟! من سرباز عمرسعد شده ام که هر روز در زیارت عاشورا لعنش میکنم ؟! من منتظر ِ امامم هستم نه در صف قاتلین او... من امام را ... امامم... خاک بر سر شدم امروز عاشوراست... اربابم کجاست؟!... » هق هق گریه امانش را بریده بود که همان مرد بغل دستی به پهلویش کوبید « چه مرگت شده مثل مادر مرده ها ضجه میزنی ؟! بگذار بشنوم که چه می گوید»

گردن کشید که ببیند مرد از چه حرف میزند . از سپاه رو به رو ، مردی آمده بود و خطبه می خواند. اشکش بند آمد و مبهوت نگاه میکرد به مردی که یقین داشت حسین ابن علی ست و اربابش. انگار صحبت هایی را از دست داده بود گوش تیز کرد تا بهتر بشنود .

امام علیه السلام فرمود: « آیا در این نیز تردید دارید که من پسر دختر پیغمبر شما هستم؟ به خدا در میان مشرق و مغرب پسر دختر پیامبری جز من نیست؛ چه در میان شما و چه در میان غیر شما وای بر شما! آیا کسی از شما را کشته ام تا خون او را از من بخواهید؟ یا مالی از شما برده ام؟ یا قصاص جراحتی از من می خواهید؟»

به وضوح دید که صدایی از اطرافیانش در نمیاید و حتی عده ای سر به زیر انداخته اند  .

آن گاه امام فریاد زد: « ای « شبت بن ربعی » و ای « حجار بن الجبر » و ای « قیس بن اشعث » و ای « یزید بن حارث » آیا شما به من ننوشتید که میوه ها رسیده است و باغها سرسبز شده است و با لشگری آماده برای یاری تو وارد خواهیم شد؟ »

مردی کمی آن طرف تر از جایی که او بود صدا بلند کرد که : « ما نمی دانیم تو چه می گویی ولی به حکم پسر عمویت « عبیدالله » تن در ده؛ زیرا ایشان جز چیزی که تو دوست داری درباره تو انجام نخواهند داد.»

امام حسین فرمود: « نه به خدا، نه دست خواری به شما خواهم داد و نه مانند بندگان فرار خواهم کرد. ای بندگان خدا من به پروردگار خود و پرودگار شما پناه می برم از این که آزاری به من برسانید» (سوره دخان، آیه 20) به پروردگار خود و پروردگار شما پناه می برم از هر سرکش که به روز جزا ایمان نیاورد. »

آن گاه شتر خویش را خواباند و به « عقبه بن سمعان » دستور داد آن را دور کند.

صدای امام حلاوتی در جانش انداخته بود . گر گرفته بود از خجالت. داشت مرور میکرد که چرا در سپاه عمرسعد است . در حال خودش بود که جنب و جوش اطرافیان توجهش را جلب کرد . داشتند حمله میکردند سمت میدان . دنبال راه ِ گریزی بود . باید به یاری امام میشتافت سریع برگشت تا راهی بیاید که ...

 

***

محکم به کسی برخورد کرد :« هوی عمو... چته ؟ چرا یهو میپیچی ؟! » گنگ تر از این ها بود که بتواند پاسخی به او بدهد.مبهوت تصاویری بود که دیده بود. نمیدانست کجاست . رفت کمی جلوتر روی نیمکتی نشست . در خیابان ِ شلوغی بود که ماشین ها و آدم های زیادی در رفت آمد بودند . سرش را بلند کرد . تابلوی خیابان را دید . نوشته بود : « ولی ِ عصر »

گریه امانش نداد ...

.

.

.

| کل یوم عاشوراء و کل ارض کربلاء|



| ز. عین |


« الو سلام . رسیدی دانشگاه ؟» « آره همین الان رسیدم» « پس واستا جلو در دانشکده منم بیام باهم بریم خیلی دیرشده»

از ماشین پیاده میشم و بدو میرم که برسم بهش.میبینمش بالای پله های دانشکده وایستاده.ده دقیقه دیر رسیدیم و احتمال راه ندادن استاد خیلی بالاست. پله هارو دوتا یکی میکنم تا برسم بهش ، یهو میخکوب میشم به اعلامیه فوت یکی از بچه های دانشگاه. مرتضی مقیمی . یه پسر جوون.«وای زهرا.. این پسره .. مرده .. من این ترم باهاش ی کلاس دارم .. » هیچ حرف دیگه ای نمیتونم بزنم. دوستم دستمو میگیره و به سمت کلاس میریم . مکث من پای اعلامیه تاخیرمونو بیشتر کرده و استاد راهمون نمیده تو کلاس. آروم تر پله های دانشگاه رو میام پایین. دوباره وایمیستم و اعلامیه رو میخونم .ختمش تاسوعا بوده.ینی هفته پیش. حالا فردا همون کلاسی ِ که مشترک بود. دوهفته پیش سر کلاس بود و حالا ...

دوستش تعریف کرده بود که « سکته قلبی کرده و درجا تموم. آخرین باری که دانشگاه دیدمش میدونید آخرین حرفم بهش چی بود ؟! مرتضی میبینمت ... » ولی دیگه ندیدتش ...

می بینمت ؟! ...

 

 


+ ما أنزَلَ المَوتَ حَقَّ مَنزِلَتِهِ مَن عَدَّ غَدا مِن أجَلِهِ

کسى‏که فردا را از عمر خود به شمار آورد ، مرگ را در جایگاه شایسته‏اش قرار نداده‏است .

الکافی : 3 / 259 / 30 منتخب میزان الحکمة : 520

 

+ تعجب می‌کنم از کسانی که مرگ را فراموش می‌کنند در حالی که هر روز می‌بینند کسانی به کام مرگ فرو می‌روند. *

(نهج‌البلاغه ص1145 ح121)


+ امشب خبر ِ فوت یه کودک یک ساله رو هم شنیدم ... آماده ام ؟!...

+  بعدا ً نوشت : از اونجایی که کامنت اولیه خودم هم برای این پست ثبت نشده حدس میزنم شاید کامنت بعضی از دوستان  ثبت نشده باشه ... تقصیر بلاگفاست نه من ... : )



| ز. عین |

امشب 

    چشمــ ــان رقیــه

            محـــو ِ تماشای ِ 

                     عمـــو عبـــاس است

                                        در آسمـــان ...


.

.

.

-امشب ماه کامل است-

14محرم الحرام 1434


| ز. عین |

 

 

یــا قتیل العبــــرات

با من بگو چقدر اشـــک لازم است

تا دیدگانــ َــم را تطهیـــر کند برای ِدیدن ِ روی منتقمــ َـت ؟!...

 

 

وقتی که اول ماه ِ محرم ، جمعه باشد . تذکریست تا یادمان بیاورد که گذشته سرخ عاشورایی باید مارا برساند به آینده سبز مهدوی . که باید از علی ابن حسین – که سلام و رحمت خدا براو باد - مدد بخواهیم برای اینکه جانمان را فدا کنیم در راه ِ ولایت پسر ِ نهم ِ حسین –که جانم فدایش باد .-  باید از عباس ابن علی بصیرت بخواهیم تا امان یابیم از فتنه های آخرالزمانی . باید از عقیله بنی هاشم یاد بگیریم که چطور فقط خدای حسین را ببینیم و زیبایی را . باید از قاسم ابن حسن بخواهیم شیرینی دنیا را از چشمانمان بزداید تا احلی من العسل آرزویمان باشد . ما باید یاد بگیریم حبیب باشیم برای ِ اماممان . ما باید از علی اصغر درس ِ مردانگی بگیریم در این دنیای نامردی . خدایا اول مارا سربلند کن در این درس پس دادن ها و بعد برسان اماممان را ... موعود مان را ... برسان صاحبمان را ...

 

 

| ز. عین |



وقتی عشق ِ مادرتان سرمایه ام باشد

فقیر محسوب نمیشوم

سائلـــم کوی ِ شما هستم آقا

من این روزهای ذی الحجه را

احرام می بندم به چادر ِ سرم

صحرای ِ عرفات من صحن ِ جامع ات می شود

و وقوف میکنم در صحن عتیق ات

قربان که بیاید در مشهدت نفس خود را سنگ میزنم

و دلم را به مسلخ گاه عشقت می آورم

امامم ، رضا شو که بعد از عرفه

عَرِفتُ، عَرِفتُ گویان از حریمت وداع کنم ...

 

 

       + دعاگویم و محتاج دعا ...

+ من به لطف نگاهت ای باران / سوی ِ مشهد زیاد می آیم / دست بر روی ِ سینه هربار / از سمت ِ باب الجواد می آیــم ...

 

  

 

| ز. عین |

 

  من مهــر را به نظاره نشسته ام

تا آخرین روزش را ؛ به نام زنــ َم

  دنیا می داند

  که زاده ی پاییــــزم

  و بانـــوی مهـــــر ...


 


آقا سلام

دختری از نسل ِ سومم

دارد تمام می شود بیست و دو

انگار میرود

ماندم من و دلی که بسیار می تپد

از بهر چه ؟ من ... تو ... خدا ؟!..

رویــَ ـم خجل آقا ... این بار می روم

شاید که بیست و سه ام باشد برای ِ تو

یعنی مرا بخر

نخری کم می آورم ...

 

 

 

 

+ پاییز مهــــری دارد که بر دل ِ هر رهگذری می نشیند ...

+ به دعایی مهمانـــ م میکنید برای تولدم ؟! ...


| ز. عین |

من و جدا شدن از کوی ِ تـــو خـــدا نکند // خدا هر آنچه کند از تـــوام جــدا نکند ...

 

کی امشب میخوابه ؟ فقط دو ساعت مونده تا رفتن . تا وداع . حالا فرض کن 365 شب هم از آن روز گذشته باشد و تو در تهران باشی اما امشب شب ِ وداعست با امامت . میخوابی ؟ میخواهی از دستش بدهی ؟! – ز ه ر ا – سرت را بالا بگیر اینجا ایوان طلای ارباب است . – ز ه ر ا – گوش کن کسی دارد روضه علی اکبر میخواند– ز ه ر ا – بدو بار دیگر باید برسی به حرم ِ علمدار .

 وقت کم بود . بین الحرمین را میدویدم انگاری. بعد یکهو میترسیدم به پشت سرم که نگاه میکردم آرام میشدم هنوز پرچم علمدار برافراشته بود . دلم آرام میشد . میرفتم خبرش را بدهم به ارباب .

میخاستم به بابا بگویم که بمانیم تا سحر و هتل نرویم . به سمت مردانه رفتم و کربلا رفته ها میدانند که آن جا بالای ِ سر امام است [ گفتم ســَــر ؟!] دیدم صف ای از خانم ها که دارند آن طرفی میروند . شب ِ آخر . شبِ وداع و زیارت بالای ِ سر . یک بار زیارت کردم و دوباره رفتم آخر صف . چندبارش را یادم نیست . بعد از صف زدم بیرون و عقب تر جایی نشستم . بین و من و شش گوشه هیچ نبود مگر هاله ای از اشک . یادم نیست که جامعه خواندم یا عاشورا. امین الله یا آل یاسین . فقط به یاد دارم که آن نگاه ها را که هنوز هم روشن است برایم مثل ِ روز ...

حالا گیرم 365 شب از آن شب گذشته . 365 روز یعنی یک سال یعنی یک دور کامل به دور خورشید . یعنی که اگر من به قربانت نرفته ام این 365 روز که اگر خودم را قربانی نکرده ام این یک سال برایت ، هنوز کربلایی نشده ام . یعنی هنوز باید طوافت کنم و به فدایت شوم . هنوز راه دارم تا منزل به منزل به دنبالت بیایم و شاید در منزلی به هم برسیم ... حالا گیرم 365 شب از آن شب گذشته مرا دریاب امامم ... توشه سفر نمیدهی آمده ام برای ِ وداع ...

و اما قمر ... اینکه اوست بازتاب دهنده ی انوار خورشید را که می دانید ... میگفت آب رو آورد جلو صورتش که ببینه شبیه ِ حسین .علیه السلام. شده یا نه ... ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم // ای بی خبر از لذت شرب مدام ما ... کی میدونه شاید امسال برا ارباب بمیرم ... آقای دلـــ م مرا برای حــ سینت برای ِ آقایت خرج کن ...

.

.

.

.

.

.

 

+ صل الله علیک یا اباعبدالله ...

+ کربلا بودی رفیق ؟ شش گوشه دیدی ؟ زیارتت قبول ... [اشک ... +]

+ غم ِ تو موهبت کبریاست در دل ِ من // نمیدهم به سرور ِ بهشت این غم را


| ز. عین |

چه خوب گفت امامم که دل به نوشتن آرام میگیرد و این روزها من مانده ام و حرفهایی که بر دلم هوار شده اند و براستی مرگ آدمی فرا میرسد اگر قلمش همراهیش نکند برای طوفان واژگانی که ذهنش را مشوش کرده اند . پر شده ام از حرف ، از اشک . بی آنکه راهی برای رهایی از کلماتم بیابم و یا بهانه ای برای ِ از بین بردن این بغض های فرو خورده . انگاری باید رو به قبله شوم و فاتحه ی – خط ِ تیره – را بخوانم !

.

.

.

غـلام آن کلمــاتم کـه آتـش انگــــیزد // نه آب سرد زند در سخن بر آتش تیز

ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ و سوگند به قلم و آنچه مى‏نویسند ...

سال ِ پیش این موقع ها (+) ... آه ...

خیلی ملتمس دعا هستم ...




استثناً به نظران این پست جواب میدهم 

| ز. عین |

یک سال ِ پیش  - یک سال ِ قمری ِ پیش –  درست همین ساعت ها رسیدیم نجف . [ فلاش بَک:بعد ِ زیارت نشسته ام کنار پنجره و گنبد طلایی اش مهمان چشمانم شده ... یاابانا ... بابا ...] . بابا اسمس داده بود بعد از ظهری : « روز ِ دختر مبارک انشالله حضرت ِ زینب شفیعتان باشد .» باید دختر باشی که بدانی بعضی وقت ها نیازمند بودن ِ پدرت هستی . خودمو لوس میکنم . : « ممنون باباجون . زودی بیاین کادوی مارو بدین :دی . بابا یادتونه پارسال یک همچین شبی رسیدیم نجف ... » [فلاش بَک: گیر دادم به مامان بابا که من کادوی ِ روز ِ دختر میخام . هردوشون میگن چی از این بهتر بهت بدیم که الان اومدی این سفر؟! (واقعا چه چیزی بهتر از اون سفرم) ...] نشستم دارم نوشته های بابا رو تایپ می کنم . بعد اون اسمس که انگار خودم میدونستم ، مصمم ترم و البته با بغض ِ بیشتر . بابا نوشته است : « .. و شاید هم اصلا ً نتوان نامی بر آن نهاد بلکه بازبینی ِ تاریخ ، شاهد همیشگی بلی گویان عالم الست است که اگر بر پیمان خود خون نداده اند ، خون دل خوردن حداقل غرامت دلداگی شان است... » خون ِ دل میخوری ، خون دل میخوری ، خون دل میخوری ...من به فدای ِ دلت ... فقط کاری که از دستم بر می آید این است که الهی عظم البلاء را بلندتر بخوانم پر اشک تر بخوانم . تازگی ها بیشتر میفهمم که قبلا چقدر الکی میخوندم این دعا رو . چقدر آمدنش را نیاز داریم که بابا می گوید پیروزی ِ حق نزدیک است. [  فلاش بَک: حرم ِ امیر المومنین انگاری که میدانم درست ترین جاست که باید برایش دعا کنم انگاری که میدانم این مرد میداند همه آنهایی که این سال ها در دلم انباشته شده است . تو دلم به آقا میگم شما که خوب میفهمید که اگر یک مردی ... ] بابا زنگ زده . تا صداشو میشنوم ، صدام از بغض میلرزه خیلی سخت کنترلش میکنم ولی دوست داشتم با همه حرفای بابا و توصیه هاش به صبوری گریه کنم . آخرم خودش میخندونتم . و دیگر میدانم خون دل خوردن حداقل غرامت دلداگی شان است... راستی داشتم میگفتم یک سال ِ پیش  - یک سال ِ قمری ِ پیش –  درست همین ساعت ها رسیدیم نجف ...

 

 

+ امام جعفر صادق ، رئیس مکتبمان فرموده است :

خداوند حرمی دارد که مکه‌است .پیامبر حرمی دارد و آن مدینه‌است و حضرت علی حرمی دارد و آن کوفه‌است و قم کوفه کوچک است که از ۸ درب بهشت سه درب آن به قم باز می‌شود - زنی از فرزندان من در قم از دنیا می‌رود که اسمش فاطمه دختر موسی است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت می‌شوند . | اللهم ارزقنا ... |

| بحار ج ۴۸ صفحه ۳۰7 |

+علی ابن موسی الرضا ، انیس دل هایمان فرموده اند :

 هرکس نتواند به زیارت من بیاید، برادرم را در ری یا خواهرم را درقم زیارت کند که ثواب زیارت مرا در می‌یابد .

| زبدة التصانیف، ج ۶، ص ۱۵۹، به نقل از کریمه اهل بیت، ص3 |

 

+ میلاد ِ بانوی ِ شهر قم و همشیره ی ِ امام رضامون و روز دختر مبارک : )

+ خیلی التماس دعا ...



| ز. عین |



بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

 به نام ِ خداوند گسترده مهر ِ مهربان

 

یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ

| مصحف شریف – سوره صف- آیه ۸|

 

مى‏ خواهند نـــور ِ خـــدا را با دهان‏هاى خود خاموش کنند

ولى خــدا کامل‏ کننده‏ ى نـــور خویش است

هر چند کافران خوش نداشته باشند ...

 

صدق الله العلی العظیم

راست گفت خداوند بلند مرتبه

 

 

 

رونوشت به :

 Sam Bacile ، Terry Jones، محسن نامجو ، شاهین نجفی ،

و همه آن هایی که خیال باطل برشان داشته است ..

 

 

امام صادق (ع) فرمودند :

فَإِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى لَمْ یَخْلُقْ خَلْقاً أَنْجَسَ مِنَ الْکَلْبِ وَ إِنَّ النَّاصِبَ لَنَا أَهْلَ الْبَیْتِ لَأَنْجَسُ مِنْهُ

خداوند تبارک و تعالی مخلوقی نجس تر از سگ خلق نکرده و ناصبی ما اهل بیت از سگ نجس تر است

| وسائل‏الشیعة ج 1 ص 220 ح 11|

 

 

قال رَسولُ الله |صلّی الله علیه و اله و سلّم|

آفرین بر مردمی که جهاد کوچکتر را به پایان بردند و جهاد اکبر بر عهده ی آنان باقی مانده است.

پرسیدند :« ای رسول خدا ! جهاد اکبر کدام است؟»

فرمود:«جهاد با نفس»

منبع : | بحارالانوار،ج۶٧/ص۶۵،حدیث|

 

| ز. عین |


[ اشهد ان علی ولی الله ]

اینجا اردوی جهادی دانشگاه تهران ، صدای مـــرا از کردستان میشنوید ...

اذان می گویند

زمان ِ دلگیری است

اذان هایی که از گلدسته های این دیار به آسمان میرود

شهادت نمی دهند به ولایت مولایمان علی (علیه السلام) ...

 

[ لایوم کیومک یا اباعیدالله ]

اینجا اردوی جهادی دانشگاه تهران ، صدای مـــرا از کردستان میشنوید ...

هر روز از 14 روز طرح به اسم یکی از معصومین است  و امروز پنجمین روز از طرح است و به اسم اباعبدالله. شاید همه این هایی که میگویم اتفاقی بیش نبوده باشد و ربطش به آن چه دوست داشتنی ما بود نامربوط ولی ساده نمیتوان از کنار این قضایا گذشت .

در روز چهارم ، روز کریم ِ اهل ِ بیت وفور نعمت بود . چه در محل اسکان و غذاهایی که سفرمان را رنگین کرد و چه آسمان خدا که بی منت بارید و بارید و بارید و روزهای  گرم شهریور کردستان را برای ِ ما راحت تر کرد .

از شب ِ روز پنجم آب آشامیدنی ِ گروه تموم شد.عصر که بچه ها از اعزام به روستاهای مختلف برگشتن همه تشنه لب بودن .تو همون وضعیت بچه ها بود که علت نام گذاری "حسین" پسر ماموستا رو فهمیدیم . تا اون روز نمیدونستیم حسین پسر ِ ماموستاست. همون ماموستایی که روز ِ ورودمون به شریف آباد سخن رانی و خوش آمدگویی انقلابی کرد از ولایت گفت و از " امام خامنه ای " و متبرک میدانست ماهایی را که از پیش آقا به آن جا رفته ایم . حتی تر نمیدانستیم چرا یک سنی اسم پسرش را حسین می گذارد و اسم خودش علی است ...

از روز ِ اولی که فاطمه از آموزش بچه های خردسال اومد . اونقدر حسین حسین گفت که همه ماها مشتاق دیدنش شدیم . روزی که زینب ، حسین رو دید ، گفت فقط بهتون بگم که « حسین ِ فاطمه .. حسین ِ » یک پسر بچه ی ریز نقش 5 ساله که لباس کردی پوشیده بوده با کفش های مردونه . چشم ها و موهای روشنی داره ...

توی روز ِ ارباب روز پنجم ... خواهر ِ حسین که در گروه آموزش نوجوان دسته بندی شده بود جریان نام گذاری اسم برادرش رو تعریف کرده بود. گفته بود که مادرشون از سادات هستن. زمان ِ بارداری ِ حسین فکر میکردند که دختر هست بچشون و نامش را نارنج انتخاب کرده بودند . تا روزی که از خواب بیدار می شوند و مثل ابر بهار گریه میکردند. در خواب حضرت زهرا رو دیده بودن که بهشون گفته بوده بچت پسره اسمش رو بذار حسن و یا حسین . اون بانو لبخند امام حسین رو میبینن و اسم حسین رو انتخاب میکنن. بعد از خوابشون میرن شهر و تعیین جنسیت بهشون میگه که بله بچتون پسر ِ ... یعنی همین حسین آقایی که ما دیدیم یعنی همون حسینی که جریان نام گذاریش در عصر روز پنجم اشک هممون رو درآورد ... هنوز آب نداریم ...

و حال امروز اینجا کردستان ، اینجا کربلا ...اینجا عاشوراست ... لایوم کیومک یا اباعیدالله

 

[الا ان یشا الله ...]

اینجا اردوی جهادی دانشگاه تهران ، صدای مـــرا از کردستان میشنوید ...

فعالیت من توی ِ گروه هنری بود . یه روز به علت مسائل امنیتی یکی از مدارس گروه خانوم ها اعزام نشد . هنوزم کار بود پیش بچه های پشتیبانی ولی خب اعزام نشدن و تو محل اسکان موندن خیلی دلم رو به درد آورده بود . فکر موندن تو روزهای دیگه هم اذیتم میکرد ... بعد نماز جماعت ظهر قرآن رو باز کردم :

« و هرگز در مورد کاری که آهنگ آن را داری مگو قظعا فردا آن را انجام میدهم.مگر اینکه به همراه آن بگویی اگر خدا بخواهد . و چنانچه آن را فراموش کردی. پروردگارت را با این وصف که همه امور به دست اوست و جز به اراده او کاری انجام نمیگیرد ، یاد کن و بگو : امید است که پروردگارم مرا به چیزی که از یاد او پس از فراموشی ، به هدایت نزدیک تر است( به ذکر همیشگی خود) هدایت کند » (کهف – 23و24 )

سکوت می کنم ، آرام میشوم . مگر ان شالله نگفته بودم !؟... از فردا بیشتر ِ بیشتر به نیت هایم دقت میکنم .. فقط و فقط رضایتت و تقرب به تو ... من که هیچی نیستم خدا ... فقط خودت ...

 

[]

اینجا اردوی جهادی دانشگاه تهران ، صدای مـــرا از کردستان میشنوید ...

همون روزی بود که اعزام نداشتم. تو محل اسکان بودم که صدای شهرزاد از پشت پنجره اومد. کلاس بچه های شریف آباد چون ما تو مدرسشون اسکان داشتیم تو حیاط برگذار میشد . شبا زمان ِ جلسات بچه های کادر ِ آموزش از طرح درساشون خبر داشتم و تجربه هاشون که در اختیار هم میذاشتن. ولی کنجکاو شدم که بشنوم چه حرفایی بین بچه ها و مربیشون رد و بدل میشه . حرفایی با محوریت قرآن و پیامبرمون و مسائل اعتقادی و اخلاقی . شهرزاد داشت از حجاب برای ِ بچه های نوجوانش حرف میزد . حرفش رو اینطور شروع کرد که وقتی ما کاری رو میکنیم که یه آدم بزرگ بهمون گفته باشه اینقدر بعدش بهمون محبت میکنه که ما شرمنده میشیم حتی به خاطر کوچیکی کارمون و محبت عظیم اون آدم و جریان چادر خودش رو براشون گفت . بعد یه مثال دیگه زد که جیگرم خون شد . گفت : « مثلا بچه ها ببینید یه آدم خوبی زمان ِ پیامبر بود که یه غلام داشت ، یه روز اون غلامش بهش گل هدیه میده . اون آدم خوب به غلامش میگه تو آزادی میتونی بری ...» شاید برای اینکه حساسیت ایجاد نشه و تاکید اصلی ما که باید بر مسائل وحدت حرف بزنیم ،نگفته بود نوه پیامبر ...نگفته بود حضرت ِ حسن ... نگفته بود امام حسن ... نگفت کریم ِ اهل بیت ... کسی تو اتاق نبود ، از غربت بغضم ترکید ...

 

[اَللّـهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی ]

اینجا اردوی جهادی دانشگاه تهران ، صدای مـــرا از کردستان میشنوید ...

جمعه روز ِ آخر طرح بود و به نام ِ نامی ِ امام زمان . هیچ کدوم از گروه های آموزش ، درمان ، دندانپزشکی ، دامپزشکی ، پژوهش و .. اعزام نداشتن . فقط گروه هنری . اونم چون روستای محل اسکان بودیم و به روستای دیگه ای نباید میرفتیم و سریع میشد وسائلا رو جمع کنیم و بفرستیم . کار بچه های هنری توی ِ 4 تا روستا انجام شده بود . یکی از دیوار های مدرسه شریف آباد مونده بود .

بعد نماز صبح شروع به کار کردیم چون باید تا ساعت 10 تموم میشد کارمون و هم اینکه دیوار رو به آفتاب بود و گرما نمیذاشت بچه ها کار کنن. اول که اومدیم به شوخی خنده گذروندیم تا خواب از سرمون بپره و خستگی و کم خوابیدنای این مدت. سرحال شده بودیم دیگه . کم کم طلوع فجر رو دیدیم و بچه ها دعای عهد گذاشتن. اون عهد صبح جمعه روی ارتفاع یک و نیم متری از زمین بالای اون بشکه گازوئیل وقتی که داشتم یه قسمت بالایی از کار رو رنگ میزدم دلچسب ترین عهدی بود که با امامم بستم . مخصوصا وقتی که اسم حضرتش اومد و همه رو به قبله سلام دادیم ... دشت که از اون ارتفاع انگار زیر پاهام بود با انوار خورشید نورانی تر شده بود ...

 

 

[ ... ]

اینجا اردوی جهادی دانشگاه تهران ، صدای مـــرا از کردستان میشنوید ...

کردستان و ما ادراک کردستان...

شاید روستاهای دیوان دره ی کردستان خیلی محرومیت معیشیتی نداشته باشن . نه اینکه نباشه نسبت به جاهای دیگه ای که در کشور هست و محروم تر هستن. اما فقر فرهنگی بیداد میکرد. اکثریت روستاها حتی صعب العبور ترین روستاها هم تلویزیون جمهوری اسلامی رو نمیگرفتن. فقط و فقط ماهواره و شبکه های ضد انقلاب . ینی از میلیاردها میلیارد درآمد صدا و سیما از تبلیغات ، قسمت کوچیکش سهم ِ این مردمان غرب کشور مرزیمان که افکار و عقایدشان مورد آماج حملات دشمن هست ، نباید باشه ؟! ماها تاثیر کار اولیاء الله خدا رو دیدم تو کردستان . از مسیح کردستان شهید بروجردی تا چمران ها و ... آقایون مسئول کی میخوان به خودتون بیاید ؟!... قضیه کردستان یه معامله دو دوتا چهارتاست. دشمن داره رو اونجا کار میکنه ولی ما ... وقتی بچه نوجون اون روستا از مربی آموزش میپرسه چجوری میشه عضو بسیج شد منم میخوام بسیجی بشم یعنی اینکه تا حالا ندیده این روحیه رو ! یعنی کار کمه . غیر یه گروه 200 نفره ی دانشجو تو دو هفته از سال باید مسئولین کار کنن و نه فقط کار ِ عمرانی . مردم خونگرم و مهمان نواز کردستان رو نباید تنها گذاشت در اون هجمه ی بی امان ... نباید ... و ما ادراک کردستان ؟!...

 

 

+ * زنده باد کردستان ...

+ دلم تنگ ِ دعاهایی که با بچه ها میخوندیم الهی عظم البلاء های بعد نماز جماعتا / دعای کمیلی که خوندیم / دعای توسلی که روزای اول خوندیم و صدای بچه ها رو تا آسمون برد / دلم تنگ ِ برای روحیه خوب ِ بچه ها / کمک کردن به هم / خنده ها ، گریه ها / دلم تنگ ِ / راستی چرا تهران اینقدر بغض داره این روزها برام ...

 

+ عکس هایی از اردو در خبرگزاری ها و یادواره شهدا که سردار نقدی اومده بودن / (+) / (+) / (+) / (+) / (+)

 

+انشالله عکس حسین هم میذارم .. : ) البته توی یکی از عکس های خبرگزاری ها بود 



| ز. عین |

 

" دورت بگردم "

برایــ َ م وقتی معنا شد ؛

که پـــرواز EP 587 ِ  /تهران- مشهد/  حرمـَ ــت را طواف کرد ...



 

+ فرصتی نشد که بیام و به وب دوستان سر بزنم ... اما به شدت! دعاگو بودم در حریم امن ِ رضوی : )

+دو هفته ای نیستم و به نت دسترسی ندارم ؛ حلال کنید /یاعلــــی.علیه السلام/  دعا .... 



| ز. عین |

 

« ...خوش آن دَمــ ـی

که من باشم و حـــرم باشد

و آقایی مهربـــان ... »

مسجد گوهرشاد – اسفند ماه 1390

 

خوشبختی یعنی اینکه سحر یکی از روزهای آخر ماه مبارک به رفیقت اس ام اس بزنی که : "چقد دلم مشهد میخواد..." و وقتی چند ساعت بعد که از خواب بیدار میشی حرف مشهد رفتن شود و بلیط هایی که به یقین میرساندت که مسافری به دیارش ...

خوشبختی یعنی اینکه عید ِ فطر را در کنار امام الرئوف باشی ...

و خوشبخت یعنی من که دوباره زائرت می شوم ...

 

 


+ بال پریدنی اگر بود انشالله نائب الزیارة هستم به شرط لیاقت/ طلب حلالیت و التماس دعا...

+ امام رضا (علیه السلام) :امام مونسی دلسوز ، پدری مهربان وبرادری همدل است ...

 

| ز. عین |