- خط ِ تیره -

آپلود عکس

وقتی رسیدم خونه. پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد. اما حال ِ روحم خوب بود. دوربین و کیف و سه پایه را میگذارم توی ِ اتاق و در همین حین جواب ِ سوال های مامان و بابا و فاطمه را میدهم. آخرهای کار، خیلی سریع اتفاق افتاد. نه نماز خوانده بودم، و نه شام خورده بودم. نماز را که خواندم، آزاده تلفن کرد.«بگو ببینم؛ چطور بود امروز؟» برایش توضیح میدهم که خسته ام اما حالم خیلی خوب است. میگوید«همیشه همینطوره، خستگی کارهایی که آدم دوستشون داره هم رضایت بخشه.»

نماز را که خواندم. همان جا. کنار سجاده. دراز کشیدم. شاهد** را برمیدارم و عکس هایی را که گرفته ام، مرور میکنم. به عکس های طاها میرسم. بازیگر ِ نابازیگر 16ساله ی فیلم. نقش شهیدی را قرار بود بازی کند. به امروز فکر میکنم، به اینکه در عین خسته بودن حالم خوب است، اما به خودم میگویم نباید الان تصمیمی بگیرم. فقط همان حرفی که به آزاده زدم را با خودم مرور میکنم. «تجربه ی خوبی بود.» واقعن هم خوب بود. به طاها فکر میکنم. به بکر بودن 16سالگی اش. به نگاه نجیبش. به سادگی بی پیله اش. یاد سوال های آدم های اطرافم میفتم که وقتی با خبر فارغ التحصیلیم رو به رو میشوند، میگویند: «خب حالا برنامه ت چیه؟» یاد ِ برنامه های خدا برای ِ خودم میفتم. میایم توضیح بدهم، نمیتوانم. شاید اگر بخواهم حرف بزنم جز چند کلمه نامفهوم، بیشتر از دهنم خارج نشود. جهاد ِ زن، فوق لیسانس، حوزه، عکاسی، مادربودن، تربیت نسل، بچه ای که به مادرش افتخارکند، هنرهای زن بودن، جهاد علمی. اما هیچ کدام را نمیگویم لبخند میزنم و میگویم «تا خدا چی بخواد.» رندترهایشان میپرسند «خبریه؟» نمیفهمم چطور بهشان بگویم سعی ام این است که ادامه راه را طوری انتخاب کنم تا منافاتی با خبری بودن نباشد اما باز لبخند میزنم میگویم « نه بابا، کو شوهر؟». کهربایی میگه کات، طاها سریع برمیگرده میگه «باز بد گفتم؟» از پشت ِ لنز لبخندی حواله اش میکنم و فکر میکنم این اضطراب اینکه نکند خراب کرده باشم را منی که دارم 24 ساله میشوم  همیشه خیلی بعدتر از خراب کاری هایم پیدا میکنم. این تازه بودن طاها دلم را بدجوری غلغلک میدهد. 

تا نزدیکی های ِ عصر مامان طاها هم هست. یک جورایی بازیگردان ِ طاها شده. دیالوگ هایش را با او تمرین میکند. بعضی وقت ها حتی صدایش میرود بالا که طاها درست حس بگیرد و بهتر میمیک صورت و دیالوگش را بازی کند. اما ندیدم که یک لحظه ای هم او با مادرش بد صحبت کند. بعد از کلاس چند هفته پیش که حرف زدم با بچه ها،فائزه گفت:« من هم بهش فکر کردم، با اینکه عکاسی رو خیلی دوست دارم اما اگه بخواد جلوی زندگی مو بگیره میذارمش کنار» خوشحالم که چند نفری دغدغه ام را میفهمند و خوب رفقایی هستند. موقع اذان کم کم غذاهای گروه رو میارن، تقریبا بچه های گروه نشستن به غذا خوردن. میبینم طاها نیست. به یکی از بچه ها اشاره میکنم که طاها کو؟ مامانش میگه رفته نماز بخونه. یکی دیگه از بچه ها از اونظرف اتاقی که تو کانون گرفتیم برای فیلمبرداری میگه «قراره شهید شه دیگه» و همه میخندیم البته فکر کنم به ریش ِ نداشته ی خودمان.

به مامانش میگوید نرو من خجالت میکشم. آروم میگه، اما مامانش یک جوری جوابش را میدهد که همه متوجه میشویم. مامانش هم میگه نه تا من هستم تو خوب بازی نمیکنی و میرود. طاها میرود جلو آینه تا دیالوگ هایش تمرین کند. پشت سرش یک جوری میایستم که از توی ِ آینه بتوانم ازش عکس بگیرم. میبینتم. باهمان ذوق و هیجان مخصوص خودش که از صبح ازش دیده م میگه« میشه عکس هامو به خودم هم بدین؟» به شوخی میگم «تو خوب بازی کن ما زود بریم همه عکس هاتو بهت میدم.» دوباره چند تا برداشت میگیریم و یک وقت استراختی میدن. میشینیم به چایی خوردن. حواسم به طاها هست. چایی نمیخورد، یک گوشه ای کز کرده و فکر میکند. دوربین را برمیدارم و ازش عکس میگیرم

برای سکانس آخر تا برداشت 18ام رفتیم. دیگر شب شده بود و همه خسته بودیم. اما همین که به بهترین برداشت رسیدیم همه خوشحال بودیم و جمع شدیم کنار مانیتور تا برداشت را ببینیم، طاها نزدیک ترین آدم به مانیتور بود. تا خودش را دید. بی مقدمه و دوباره باهیجان، با انگشت خودش را نشان داد و گفت«عه من» همین یک حرفش کافی بود تا همه بخندیم و خستگی مان دربرود. 

اگر بگویم اینکه امروز من به عنوان عکاس آنجا بودم، فقط برای ِ این بود که طاهای 16 ساله را از نزدیک ببینم گزاف نگفته ام. طاها گذشته ی من بود. گذشته ی تو. من هیچ وقت خواهر بزرگتر کسی نبودم. اما امروز دوست داشتم خواهر طاها باشم. بهش بگویم «طاها حواست به اولین هات باشه. طاها من نفهمیدم چجوری این 8 سالی که ازت بزرگترم گذشت، بیا و تو بفهم. همیشه همینجوری بمون. حواست به انتخاب هات باشه یک موقع نیاد ببینی یک راهی رو رفتی اما با خودت بگی کاش نمیرفتم...» دوست داشتم تمام حسرت هایم را، که این روزهای آخر قبل تولدم تجربه شان میکنم را برایش لیست کنم و بهش بگویم. اما نشد، نتوانستم. میروم سمتش، آن عکسی را که آن موقع ازش گرفته ام را نشانش میدهم و میگویم:«آقا طاها، لحظات ِ قبل ِ شهادته ها! بعد شهادتت حق ِ انتشارش با خودمه» 



شنبه بیست و ششم مهرماه هزار و سیصد و نود و سه

ز.عین



*اسم فیلم

**اسم ِ دوربینم

پ.ن : میگویند بیست و چهار سال ِ پیش همچین روزی ز.عین متولد شده است! | سی ِ هفت (+)

| ز. عین |

حاشیه بر متن  (۳)

بیست و چهارسال تحمل، نه که نشدنی باشد، سخت است. تبریک می‌گویم. برای این همه تلاش و تحمل. و هم‌چنان تحمل..
| ز- عین |
اگر هم تحمل کردنی ست که هست... پسندم آنچه را جانان پسندد ... ممنونم 
۰۴ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۴ پلڪــــ شیشـہ اے
بهشتی و عاقبت بخیر شوید ان شاءالله ...

چ قدر سریع میگذره ... هرچی جلوتر میره ثانیه ها بیشتر سریع میرن ...
| ز- عین |
ممنونم از دعای خیریت بانوجان

فرصت ها همچون ابر درگذرند.. آخ ...
۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۴ گرافیست کوچولو
خوش به حال ِ‌طاها .. .
این پست و پست های بعدی اش .. خیلی خوب بودن .. خی لی .. . . 
خیلی خوبه ک آدم دغدغه داشته باشه .. و اولویت داشته باشن ... 
:):):)
متولدین مهر شخصیت های متفاوت و جالبی دارن :)

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">