- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

وقتی رسیدم خونه. پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد. اما حال ِ روحم خوب بود. دوربین و کیف و سه پایه را میگذارم توی ِ اتاق و در همین حین جواب ِ سوال های مامان و بابا و فاطمه را میدهم. آخرهای کار، خیلی سریع اتفاق افتاد. نه نماز خوانده بودم، و نه شام خورده بودم. نماز را که خواندم، آزاده تلفن کرد.«بگو ببینم؛ چطور بود امروز؟» برایش توضیح میدهم که خسته ام اما حالم خیلی خوب است. میگوید«همیشه همینطوره، خستگی کارهایی که آدم دوستشون داره هم رضایت بخشه.»

نماز را که خواندم. همان جا. کنار سجاده. دراز کشیدم. شاهد** را برمیدارم و عکس هایی را که گرفته ام، مرور میکنم. به عکس های طاها میرسم. بازیگر ِ نابازیگر 16ساله ی فیلم. نقش شهیدی را قرار بود بازی کند. به امروز فکر میکنم، به اینکه در عین خسته بودن حالم خوب است، اما به خودم میگویم نباید الان تصمیمی بگیرم. فقط همان حرفی که به آزاده زدم را با خودم مرور میکنم. «تجربه ی خوبی بود.» واقعن هم خوب بود. به طاها فکر میکنم. به بکر بودن 16سالگی اش. به نگاه نجیبش. به سادگی بی پیله اش. یاد سوال های آدم های اطرافم میفتم که وقتی با خبر فارغ التحصیلیم رو به رو میشوند، میگویند: «خب حالا برنامه ت چیه؟» یاد ِ برنامه های خدا برای ِ خودم میفتم. میایم توضیح بدهم، نمیتوانم. شاید اگر بخواهم حرف بزنم جز چند کلمه نامفهوم، بیشتر از دهنم خارج نشود. جهاد ِ زن، فوق لیسانس، حوزه، عکاسی، مادربودن، تربیت نسل، بچه ای که به مادرش افتخارکند، هنرهای زن بودن، جهاد علمی. اما هیچ کدام را نمیگویم لبخند میزنم و میگویم «تا خدا چی بخواد.» رندترهایشان میپرسند «خبریه؟» نمیفهمم چطور بهشان بگویم سعی ام این است که ادامه راه را طوری انتخاب کنم تا منافاتی با خبری بودن نباشد اما باز لبخند میزنم میگویم « نه بابا، کو شوهر؟». کهربایی میگه کات، طاها سریع برمیگرده میگه «باز بد گفتم؟» از پشت ِ لنز لبخندی حواله اش میکنم و فکر میکنم این اضطراب اینکه نکند خراب کرده باشم را منی که دارم 24 ساله میشوم  همیشه خیلی بعدتر از خراب کاری هایم پیدا میکنم. این تازه بودن طاها دلم را بدجوری غلغلک میدهد. 

تا نزدیکی های ِ عصر مامان طاها هم هست. یک جورایی بازیگردان ِ طاها شده. دیالوگ هایش را با او تمرین میکند. بعضی وقت ها حتی صدایش میرود بالا که طاها درست حس بگیرد و بهتر میمیک صورت و دیالوگش را بازی کند. اما ندیدم که یک لحظه ای هم او با مادرش بد صحبت کند. بعد از کلاس چند هفته پیش که حرف زدم با بچه ها،فائزه گفت:« من هم بهش فکر کردم، با اینکه عکاسی رو خیلی دوست دارم اما اگه بخواد جلوی زندگی مو بگیره میذارمش کنار» خوشحالم که چند نفری دغدغه ام را میفهمند و خوب رفقایی هستند. موقع اذان کم کم غذاهای گروه رو میارن، تقریبا بچه های گروه نشستن به غذا خوردن. میبینم طاها نیست. به یکی از بچه ها اشاره میکنم که طاها کو؟ مامانش میگه رفته نماز بخونه. یکی دیگه از بچه ها از اونظرف اتاقی که تو کانون گرفتیم برای فیلمبرداری میگه «قراره شهید شه دیگه» و همه میخندیم البته فکر کنم به ریش ِ نداشته ی خودمان.

به مامانش میگوید نرو من خجالت میکشم. آروم میگه، اما مامانش یک جوری جوابش را میدهد که همه متوجه میشویم. مامانش هم میگه نه تا من هستم تو خوب بازی نمیکنی و میرود. طاها میرود جلو آینه تا دیالوگ هایش تمرین کند. پشت سرش یک جوری میایستم که از توی ِ آینه بتوانم ازش عکس بگیرم. میبینتم. باهمان ذوق و هیجان مخصوص خودش که از صبح ازش دیده م میگه« میشه عکس هامو به خودم هم بدین؟» به شوخی میگم «تو خوب بازی کن ما زود بریم همه عکس هاتو بهت میدم.» دوباره چند تا برداشت میگیریم و یک وقت استراختی میدن. میشینیم به چایی خوردن. حواسم به طاها هست. چایی نمیخورد، یک گوشه ای کز کرده و فکر میکند. دوربین را برمیدارم و ازش عکس میگیرم

برای سکانس آخر تا برداشت 18ام رفتیم. دیگر شب شده بود و همه خسته بودیم. اما همین که به بهترین برداشت رسیدیم همه خوشحال بودیم و جمع شدیم کنار مانیتور تا برداشت را ببینیم، طاها نزدیک ترین آدم به مانیتور بود. تا خودش را دید. بی مقدمه و دوباره باهیجان، با انگشت خودش را نشان داد و گفت«عه من» همین یک حرفش کافی بود تا همه بخندیم و خستگی مان دربرود. 

اگر بگویم اینکه امروز من به عنوان عکاس آنجا بودم، فقط برای ِ این بود که طاهای 16 ساله را از نزدیک ببینم گزاف نگفته ام. طاها گذشته ی من بود. گذشته ی تو. من هیچ وقت خواهر بزرگتر کسی نبودم. اما امروز دوست داشتم خواهر طاها باشم. بهش بگویم «طاها حواست به اولین هات باشه. طاها من نفهمیدم چجوری این 8 سالی که ازت بزرگترم گذشت، بیا و تو بفهم. همیشه همینجوری بمون. حواست به انتخاب هات باشه یک موقع نیاد ببینی یک راهی رو رفتی اما با خودت بگی کاش نمیرفتم...» دوست داشتم تمام حسرت هایم را، که این روزهای آخر قبل تولدم تجربه شان میکنم را برایش لیست کنم و بهش بگویم. اما نشد، نتوانستم. میروم سمتش، آن عکسی را که آن موقع ازش گرفته ام را نشانش میدهم و میگویم:«آقا طاها، لحظات ِ قبل ِ شهادته ها! بعد شهادتت حق ِ انتشارش با خودمه» 



شنبه بیست و ششم مهرماه هزار و سیصد و نود و سه

ز.عین



*اسم فیلم

**اسم ِ دوربینم

پ.ن : میگویند بیست و چهار سال ِ پیش همچین روزی ز.عین متولد شده است! | سی ِ هفت (+)

| ز. عین |


هنوز اولین باری که به احترام بزرگتری از صندلیم در اتوبوس بلند شدم را یادم هست. مامان از من خواست که بلند شوم. دقیق یادم نیست چطور این کار را کرد. اما از آن دست مادرانه هایی ست که هرچه ته دلم را میگردم میبینم طوری دلم را راضی کرده بود که از آن روز به بعد چه مامان بود و چه نبود، من یاد گرفته بودم که باید ایستاد پای ِ سفیدی مو و لرزش دست و احترامشان را تمام قد حفظ کرد. اولین نماز جماعت سه نفره مان را با مامان و بابا هم خوب یادم هست. تو اتاق وسطی ِ خانه ی ِ قدیمی مان. بابا میخواست قامت ببندد و مامان با «صبرکن... صبر کن ماهم بیایم...» مرا هم وارد این بازی ِ عاشقانه کرد. چادر سر کردیم و پشت سر بابا نماز خواندیم. آن نماز برایم به اندازه راه راه های سفید پیراهن آبی و سفید بابا - که سر نماز تنش بود- روشن است.

آن شب قدرهایی که خواب چشم هایم را میربود قبل از قرآن سرگرفتن و وقتی بیدار میشدم که سرم روی ِ پای مامان بود و قرآنی روی ِ سرم و اشک هایی که از آسمان صورت ِ مامان روی ِ صورتم میریخت و خدا را به دردانه ای از دردانه هایش قسم میداد. آن اولین عید فطرهایی که تجربه شان میکردم و زمستان بود و سرد. اینکه چشم بسته و خواب آلود اما با عشق مامان لباس روی ِ لباس تنم میکردم تا برویم مصلی برای نماز ِ عید. بیست و دو بهمن هایی که از افق ِ قلم دوش بابا تجربه کرده بودم تا بعد تر دست در دست بادکنک و بابا! روز قدس هایی که بعد از نماز و هلاک از تشنگی ِ روزه های کودکانه، سرگرم سوال های بابا بودم که «اگه گفتی ماشین رو کدوم طرف پارک کردیم» تا تشنگی یادم برود. از حرم امام رفتن ها، که پر از بازی بود. با کلی بچه ی دیگر که آن جا باهم دوست میشدیم به صف میشدیم تا از آن سطح شیب دار مرمری ِ توی حرم سر بخوریم و کیف کنیم. و همیشه توی حرم به محمدکاظم غبطه بخورم که چطور میتواند سکه را روی سنگ ها بچرخاند تا کلی وقت بچرخد و بچرخد من نمیتوانم. از آن روزهای قبل مدرسه ام که همیشه بابا روزهای پرکاری داشت اما یادم نمیرود که مینشست پای ِ ناز ته تغاری ش و بذر اصول و فروع دین را به شیرینی ِ قند در دلم میکاشت.

از اولین «یاعلی» هایی که در جانم نهادند، برایِ توان ایستادن،از اولین چادر سر کردن ها که همیشه ی ِ خدا بابا وقت ِ چادر سر کردن بیشتر و بیشتر قربان ِ خوشگلی دخترش میرفت. اولین بارها که دست در دست شان هییت رفتم، سیاه پوشیدم، گریه کردم، از هییت های سوم امام که همیشه محرم ها خانه مان برپا بود، از هییت های خانگی نهم ماه مامان بزرگ. هییت های بیست و یکم رمضان عمو که کل خانه چند طبقه زنانه و مردانه و آشپزخانه هییت میشد، از شله زرد پختن های عمه. نذری های ِ تاسوعای آقاجون و ... همه شان را فقط نه به یاد که به جان از بر هستم.


                                                                             مربع مربع مربع


رفقا! تو قصه هر کدوم از ما، پر ِ از این قبیل خاطرات که مثل قند میمونن و با یادآوریشون شیرین میشیم. همه ی ماهایی که الان هییتی بودن و مذهبی بودن و چادری بودن و مخلص کلام امام حسینی علیه السلام بودنمون رو مدیون همین مامان و بابایی هستیم که یه روز با قدم های کوچیک ما راه اومدن تا برسیم دم در ِ حسینیه اش. که با عشق و اعتقاداتشون زندگی کردن رو یادگرفتیم و به همت و غیرت این دوتا فرشته ی زمینی ِ خداست که محب شدیم و بقیه ش به غیرت و مرد راه بودن خودمون و منوط به احترام گذاشتن به همین دونازنین زندگی مون هست که اگه نبودن هیچی نبودیم ماهم.


القصه که محرم نزدیک ِ خیلی هم  نزدیک. این روزها باید زیاد نگاهشون کنیم، باید زیاد بشنویمشون که قرار ِ روزگار به این ِ که عصای ِ این روزهاشون باشیم نکنه به هوای ِ کارهای به ظاهر درستی که میکنیم نازک ِ دل ِ نازنین شون رو بشکنیم که رضایت خدای ِ حسین علیه السلام و خود ارباب به رضایت شون گره خورده. بیاین رزق امسال محرممون رو تو دعای عاقبت بخیری مامان و بابامون بگیریم که اگر نبودند حسینی که هیچ، هیچ نبودیم ... 



| ز. عین |

چهارم مهر روز من است؛ روز ِ من ِ تو! من عباسی ام

[ چند روایت معتبر از یک دلدادگی ِ دیرینه]



« زهرا، فامیلیت رو نمیدونم، بگو این فرم رو برات پر کنم.» مربی تربیتی دبیرستانمان بود. به اسم کوچک مرا میشناخت و نه بیشتر. گفتم:«عباسی». یکهو سرش را آورد بالا، نگاهم کرد، چشم هایش برق میزد. انگار چیز جدیدی را کشف کرده باشد. « چه اسم و فامیل قشنگی داری دختر.»کمی مکث کرد و لبخند زنان ادامه داد:  « زهرا عباسی»

اولین بار بود که کنارهم اینطور دیدم زهرا عباسی بودنم را. انگار حلاوت دیگر داشت زهرایی که با عباسی بودن معرفی ش کامل می شد. 


مربع


تلویزیون داشت مصاحبه ای نشان میداد که در آن از مردم میپرسید، ارادتان به کدام یک از شخصیت های واقعه عاشورا بیشتر است. سوال بیخودی به نظرم آمد. اما در گوشه ای از ذهنم راهی غیر عباسی شدن نبود برای ِ شرف یاب شدن به خیمه ارباب..


مربع


حال جفتمان تعریفی نداشت. اما دلداری ها بوی ِ بهارنارنج میداد. همان موقع که به وقت ِ درد برای هم پیامک میکردیم « دلم عباس دارد، غم ندارد» و لازم نبود حرف ِ دیگری به میان بیاید، همین که آقا بود کفایت میکرد.


مربع


شهید گمنامی را شاهد گرفتم. اراده بر کاری کردم و در عوض خواسته ای را تمنا.  از همان آقایی که به نامش منسوب بودم. عجزم را در خواهشی پنهان کردم. که اگر این کار را میکنم برای این است که آن لطف را در حقم کنید. نام مادرش را بردم برای ِ محکم کاری. چهارم مهر بود آن روزی که من به قولم عمل کردم همان روزی که در دفتر جیبی کوچکم نوشتم: « و امروز فقط خدا بود و هیچ نبود» و منتظر اربعین شدم و وفای به عهد حضرتش. اربعین آمد و رفت و دیدم نه! خبری نیست از آن آقایی که خیلی از مرام ش میگفتند که به نام به او منسوب بودم. گلایه ام را بردم پیش ِ خواهرش... [اشتباه ِ محض بود کارم، میدانم.]


مربع


هماهنگی ها که انجام شد و تاریخ راهی شدنمان قطعی. آب شدم از شرمندگی ِ وفای به عهد عمو، از شرمندگی گلایه هایی که کرده بودم. چهارم مهر ِ سال بعد قرارمان بود آن روزی که راهی شدم و این طور هم لبخند رضایت شان از کارم را دیدم هم کربلایی شدم و هم عباسی...


مربع


دیشب تمنای ِ نگاهشان را داشتم، که اگر هیچ ندارم دلخوش همین عباسی بودنم، حس کردم که نیستند یا بد کرده ام و تنبیه م می کنند. راست میگفت این خانواده کسی را مدیون خودشان نمیگذارند. اول منبر که با نام شان شروع شد فهمیدم که هستند، فهمیدم که میبینندم، تمام حرف های منبر را انگار برای حال ِ رو به مرگ ِ من میگفت واعظ، از رشد آدمی به هنگام درد اما هیچ نگفتن! امروز با مرور حرف های دیشب،هق هق  گریه هایم را آرام میکردم، سرم را که بالا آوردم و نگاهم گره خورد به عکس ِ خوش رقصی های پرچم گنبدش، یادم آمد امروز چهارم مهر است یادم آمد که صاحب دارم، یادم آمد که من عباسی م...


مربع


آهای اهل عالم من عباسی م ...


| ز. عین |