پسرکم، امشب بیشتر از هر شب دیگری بی تاب ِ بودنت هستم. دوست داشتم بودی تا تویی که هنوز زبان باز نکرده ای را در آغوش بکشم و برای ِ فردا آماده ات کنم. صورت به صورتت بگذارم و بگویمت که دیگر آنقدر مرد شده ای تا با پدرت به قسمت مردانه ی هییت بروی. آنقدر مرد شده ای که بفهمی عموها از اینکه تو آن ها را یاد ِ عزیز ِ پسر فاطمه انداخته ای، چنین بی تاب شده اند. آن قدر مرد شده ای که وقتی سیراب از شیر و آرام سپردمت به آغوش پدرت، در نبود من، با دست و پا زدنت دلش را نلرزانی.
سفیدی زیر گلویت را ببوسم و گریه کنم برای سفیدی گلوی دریده شده ی پسر ِ کوچک ارباب در تاریکی، تا فردای روشنی که لباس سیاه ِ عزای ارباب را تنت کردم و به آغوش پدر سپردمت و گفتمش «امشب علی اکبر با تو» نه صدایم بلرزد، نه چشم هایم اشکی شود.
علی اکبرم دوست دارم از همان کودکی خادم ارباب باشی، از همان اولین هفتم محرمی که صدای ِ گریه ات در بلندگو های هییت میپیچد و روضه خوان میشوی. آخر من نذر کرده ام وقتی مادر شدم بمیرم برای ِ دل ارباب، برای ِ دل بانو رباب...