- خط ِ تیره -

آپلود عکس

۹ مطلب با موضوع «مادرانه» ثبت شده است

مادر که شدم، مخصوصا پسر‌دار. شب‌ها قبل از خواب، وقتی هنوز چراغ‌خوابش را روشن نکرده‌ام، دوست دارم در یک بازی دو نفره چراغ‌قوه را روی ترس‌های شبانه‌اش بگیرم. همان سایه‌هایی که وقتی من نیستم از ترس هیکل‌های وهم‌آمیزشان، خواب از چشمان معصومش میپرد.

مثلاً بگوید: مامان شبیه هیولاست!

- هیولا چطوریه عزیزم؟

+ بزرگه! قویه!

- به نظرت زورش بهت میرسه؟

به سایه ی روی دیوار که شبیه غول بی شاخ و دمی است که تا سقف رفته نگاه کند بعد چشمان معصومش را به من بدوزد و بگوید: «اوهوم»

«بیا بریم چراغ رو دوباره روشن کنیم و ببینیم سایه چی رو دیده بودیم.» چراغ که روشن شد میبیند سایه‌ی آن هیولای قوی هیکل، همان عروسکی است که در روز ساعت‌ها با آن بازی می‌کرده.

این بازی را هر شب با پسرکم/ دخترکم تکرار می‌کنم تا یاد بگیرد بزرگ‌های وهم‌انگیز این دنیا اگر مجهز به نور حق باشیم حقیرند و کوچک! آخر بازی توی چشم هایش نگاه میکنم و تا مطمئن نشدم دلش از ترس های کوچکش خالی شده، تنهایش نمیگذارم تا اگر روزی وکیل یا وزیری شد؛ نرود پشت تریبون تصمیم گیری برای مردم سربلندی، جگرِ نداشته‌اش را عیان کند و ملتی را حیران! و از ترسِ آن چیزهایی که چراغ قوه های دنیا برایش بزرگ جلوه داده اند جلو جلو وا بدهد و تضمین که آهای ملت این کار را میکنیم چون آن‌ها قوی‌اند و زورگو‌!


پ.ن:گفت:«نه بنده و نه آقای رئیس‌جمهور نمی‌توانیم تضمین دهیم که با پیوستن به لایحه حمایت مالی از تروریسم مشکلاتمان حل خواهد شد، اما می‌توانیم تضمین بدهیم که با نپیوستن به این لایحه آمریکا بهانه مهمی را برای افزایش مشکلات ما پیدا خواهد کرد..» و کسی از دور و با لبخند چراغ قوه را خاموش کرد!

| ز. عین |

"شما توی اون اتاق آماده بشید، من هم الان میام." این ها را خانم دکتر گفته بود. چادر و روسری ام را گذاشتم روی صندلی گوشه ی اتاق. بارانی طوسی ام را هم درآوردم و رویشان گذاشتم. روی تختِ توی اتاق دراز کشیدم. دست بردم و دکمه های پیراهنم را باز کردم. دکتر آمد، باید به پهلوی چپم میخوابیدم. همین که با دکتر چشم توی چشم نبودم کفایت میکرد. سرِ دستگاه را ژل زد، با حرکت دستگاه روی بدنم، اتاق پر شد از صدای قلب. چشمانم پر از اشک شد. فرق است بین زنی که با وضعیت تقریبا مشابه ای صدای قلب فرزندِ در میان جان نشسته اش را میشنود، با دختری که صدای قلبِ خورد و خسته ی بیست و هفت ساله ی خودش را در اِکو. کاش بودی.


| ز. عین |


جان ِ دلم، مرد ِ کوچک من، از حالا که در دنیایم نیستی نگران ِ روزهای بودنت هستم. از پسر ِ بزرگتر بانویی خواستم تا دعا کند برای من، تا در تربیت تو و دیگر برادرانت آنگونه باشم که پیش او و دیگر برادرانش روسیاه نشوم. خواستم تا مادرش برای من و پسرهایم دعا کند. دعای او دلگرمم میکند. تصور کن مادر شیرپسران ِ علوی برای تو و پسران ِ دنیا نیامده ات دعا کند. تصور کن در حرم یل ترین پسرش بخواهی که ام البنین شوی. ام البنین شوی تا برای ِ آخرین پسر فاطمه پیشکشی داشته باشی. او آرزوی ام البنین شدن را خوب میفهمد. او خوب می داند که پسران ِ فاطمه فدایی میخواهند. دعای او دلگرمم میکند. دعای او. دعای ِ مادر ِ پسران، برای ام البنین شدنم.




+کاش در طالع ام نوشته باشند مادر ِ پسران. کاش لیاقت داشتن این خواسته را داشته باشم و اگر ندارم قد و قواره ام اندازه اش شود. | وفات بانو ام البنین - فروردین ِ نود و پنج

| ز. عین |

(قسمتی از یک نوشته ی بلند برای فرزندم ... فرزندانم... )


میوه ی دلم، گاهی اوقات فکر میکنم گفتن بعضی حرف ها آن قدر بدیهی است که نباید زمانی را که قرار است صرف پرورش روحت کنم با آن حرف ها بگیرم و برایت سیاهه بنویسم اما گاهی آنقدر برایم گران تمام میشود رعایت نکردن همین بدیهیات از جانب بعضی از خلق که ناگزیرم به نوشتن که یادآوری ات کنم تا از تو و خواهر و برادرانت دور باشد هم صف بودن با این جماعت ِ دور از انصاف.

عزیز ِ دل ِ مادر، تو از جانب خدا محترم شمرده شده ای. تو، من و همه ی ما. خدا بنایش را بر تکریم بنده اش گذاشته. حتی اگر بنده ای از بندگانش پای بندگی اش را کج بگذارد، کسی حق ندارد نگاه ِ چپ به او بیندازد. کسی حق ندارد پرده ی آبرویش را بدرد و انگشت نمای خلقش کند. به کسی چه جز خدا؟! حنی اگر بنده اش گناه کار ترین هم باشد بی تاب می شود برای جواب دادن و در اغوش گرفتنش وقتی با عجز بخواندش که " ای خدای پا کج گذاشتگان" . او می پوشاند لنگی پای ِ بنده اش را...

حالا با خدایی چنین کریم و بزرگوار دور از انصاف است که  عده ای نان خدا را میخورند اما قطره ای شباهت به بیکرانگی دریای کرامتش ندارند. در باورم نیست عده ای که میتوانند در حق بندگان خدا چیزی از درشتی و تحقیر و اهانت - حتی در زمان عصبانیت و محق بودن، حتی با ژست های دین پندارانه - کم نگذارند، بتوانند در خلوتشان با خدا راضیا برضایک باشند یا زود و دیر شدن اجابت خواسته هایشان در درگاه خدا به درشتی با بزرگ خالقمان نکشاندشان!!

تمام خواسته ی من از تو این است، اگر مجال این بود که تذکرشان دهی به تمرین کرامت با خلق که بی ارتباط نیست با کرنش کردن در برابر خالق، که تذکرشان دهی و اگر نبود طوری ازشان دوری کنی که بوی ِ ناخوشایند سرکشی شان شامه ی مومنانه ات را آزار ندهد. اگر خواسته یا ناخواسته با افرادی از ایشان نشست و برخاست کردی، در خلوتت برایشان دعا کن و عذرخواه خدا و کرامتی که هدیه ات کرده باش، برای آن وقت هایی که میتوانستی با کرامت و عزت مشغولش باشی و یا وقتت را با افراد کریم و تکریم کننده بگذرانی و حالا صرف این بی اخلاقی ها شده،

جان دلم، باید باشی تا کنار هم «عبس» را مزه مزه کنیم تا بدانی خدا چقدر دوست نمیدارد بنده ای را که با خلقش رفتار درستی ندارد. اگر با این افراد نشست و برخاست نداشته باشی دل من آرام تر است. خدا خودش گفته که گویا دل های آن ها مرده است و سزاوارند به مرگ.



+دلم برای مادرانه نوشتن خیلی تنگ شده بود...

+ بعدا ً نوشت: دو عزیز هستند که نظراتشان برای ِ اینجا همیشه خصوصی است :) مجال دیگری ندارم برای جبران لطفشان. اگر اینجا را میخوانید که میدانم میخوانید. خواستم بگویم دعاگو هستم و شرمنده محبتتان ...



| ز. عین |

دخترکم 

پای ِ تمام زنانگی هایت؛

مردانه بایست ...



+ ما به زنانی نیازمندیم که اراده ها را تقویت کنند و مقتدرانه بایستند و این احتیاج به تمرین و تربیت ِ شامل و کامل دارد. 

( امام موسی صدر)


| ز. عین |

پسرکم، امشب بیشتر از هر شب دیگری بی تاب ِ بودنت هستم. دوست داشتم بودی تا تویی که هنوز زبان باز نکرده ای را در آغوش بکشم و برای ِ فردا آماده ات کنم. صورت به صورتت بگذارم و بگویمت که دیگر آنقدر مرد شده ای تا با پدرت به قسمت مردانه ی هییت بروی. آنقدر مرد شده ای که بفهمی عموها از اینکه تو آن ها را یاد ِ عزیز ِ پسر فاطمه انداخته ای، چنین بی تاب شده اند. آن قدر مرد شده ای که وقتی سیراب از شیر و آرام سپردمت به آغوش پدرت، در نبود من، با دست و پا زدنت دلش را نلرزانی.

سفیدی زیر گلویت را ببوسم و گریه کنم برای سفیدی گلوی دریده شده ی پسر ِ کوچک ارباب در تاریکی، تا فردای روشنی که لباس سیاه ِ عزای ارباب را تنت کردم و به آغوش پدر سپردمت و گفتمش «امشب علی اکبر با تو» نه صدایم بلرزد، نه چشم هایم اشکی شود.

علی اکبرم دوست دارم از همان کودکی خادم ارباب باشی، از همان اولین هفتم محرمی که صدای ِ گریه ات در بلندگو های هییت میپیچد و روضه خوان میشوی. آخر من نذر کرده ام وقتی مادر شدم بمیرم برای ِ دل ارباب، برای ِ دل بانو رباب...



| ز. عین |

(قسمتی از یک نوشته ی بلند برای فرزندم ... فرزندانم... )


میوه ی ِ دلم، کاش بودی. کاش بودی تا دستان ِ ظریف و چشمان ِ دنیا ندیده ات را میبوسیدم و مست ِ بوی ِ بهشتی گیسوانت، نوازشت میکردم و برایت قصه ها میگفتم. قصه از تمام  راه هایی که رفتم و بی راهه بود. از تمام درهایی که زدم و آغوش باز و دست مهربانی به انتظارم ننشسته بود. برای ت از قصه بی رحمی ِ دنیا میگفتم. عزیزکم، میدانم که تلخ است، میدانم که دلگیر است اما باید که بسان ِ پازهری در جانت بنشیند برای ِ زهر ریزی های ِ این عروس خوش خط و خال. باید بدانی مادرت تاب ِ درد کشیدن تو را در پس بی راهه رفتن  ندارد. باید بگویمت تا فردا روزی، نبینم عمق چشمان ِ شیشه ای ات بیشتر و بیشتر شده. 


منتظرم تا خوابِ ناز به چشم هایت بیاید تا آهسته تر در گوشت نجوا کنم، که مادرت اشتباه زیاده داشته، درد ِ بی تجربگی زیاد کشیده، که اگر گه گاه یادش نمیرفت که همه چیز دست اوست و باد به غبغب نمی انداخت تا به خیال ِ خام ِ خودش امورش را تدبیر کند، کمتر درد میکشید، کمتر زمین میخورد، و بیشتر بندگی میکرد، جان دلم، دست تقدیرت به دست اوست، غم، خوشی، سلامتی، بیماری، عافیت ... همه و همه را به اندازه ی ِ وسعت جانت نصیبت میکند و پله پله میرساندت به خیر به خودش.


پاره ی ِ تنم، راضی باش به رضایت ِ بزرگ یگانه ای که اگر نباشد هیچ نداریم، راضی باش... 


| ز. عین |

(قسمتی از یک نوشته ی بلند برای فرزندم ... فرزندانم... )


جان ِ دل ِ مادر!

اگر توانستی در پس عیب های دیگران، لنگ زدن ِ پای ِ بندگی خودت را ببنی، سرت را بالا بگیر و خدارا شکر کن که دیده گانت بیشتر از آن که دنبال ِ خوراک ِ حرامی برای افکارت باشد، پاسبان ِ ایمان توست، که کمبود هایت را برایت به تصویر می کشد.


و اگر چنین بودی -که به دعای مادران برای ِ فرزندانشان ایمان دارم و می گویم که این گونه ای- از عیب هایت نترس، بلند شو، کمر همت را سفت ببند تا اول نقص هایت را جبران کنی و بعد از خدا بخواهی که به دستت گرمایی و  به کلام و نگاهت قدرت نفوذی دهد که دست خدا شوی تا دست گیری از آن ها که در راه بندگی لنگ میزنند، سعی کن آن قدر با کلام خدا و بزرگانش مانوس شوی که کلامت طعنه زند به کلامشان، تا صدایت صدای خدا شود برای در راه ماندگان، و بخواه نگاهت همیشه ی ِ همیشه بر حلال های طیب و طاهرش بماند تا به وقت ِ نیاز، روح ِ مومنان زخم خرده را طوری نوازش کند که گویی فرستاده ای از خدایی برایشان...


جان ِ دلم خوب بمان برای خدا خوب بمان ... 


+ مادرانه - یک 

| ز. عین |

(قسمتی از یک نوشته ی بلند برای فرزندم ... فرزندانم... )


و بدان!

در وسط معرکه و کارزار است که دلت را می توانی محک بزنی. برکنار ماندن و نگاه کردن تو را متقی نمیکند. تا مادامی که در التهاب ِ رفتن و ماندن، گفتن و نگفتن، خواستن و نخواستن دست و پا میزنی، نمیتوانی خود را بسنجی. نمیفهمی مرد میدان عمل هستی یا نه. شور ِ رفتن، التهاب خواستن و شوق ِ گفتن است که عیار تو را نشان می دهد.


و بدان!

در پس این شور و شوق و التهاب است که یک به یک به چاله های روح ت و دست انداز های ایمانت پی میبری، بی دغدغگی از بی غیرتی ست. پس از من به نصیحت قبول کن که بروی، بخواهی و بجنگی در معرکه تا بتوانی ضعف روح و بی حالی ایمانت را جبران کنی که اگر نکنی، اگر خود را به کارزار نرسانی به خیال پاک بودن و پاکباز ماندن، عمر را به هدر میدهی و جوانی ات را بر باد ...



دست ِ دلم برایت میلرزد
برای مادر گفتن َ ت
برای ِ جسم َ ت
برای ایمان َ ت
برای ِ بودن َ ت

من مادر بودن را به ارث برده ام ...


| ز. عین |