مادر که شدم، مخصوصا پسردار. شبها قبل از خواب، وقتی هنوز چراغخوابش را روشن نکردهام، دوست دارم در یک بازی دو نفره چراغقوه را روی ترسهای شبانهاش بگیرم. همان سایههایی که وقتی من نیستم از ترس هیکلهای وهمآمیزشان، خواب از چشمان معصومش میپرد.
مثلاً بگوید: مامان شبیه هیولاست!
- هیولا چطوریه عزیزم؟
+ بزرگه! قویه!
- به نظرت زورش بهت میرسه؟
به سایه ی روی دیوار که شبیه غول بی شاخ و دمی است که تا سقف رفته نگاه کند بعد چشمان معصومش را به من بدوزد و بگوید: «اوهوم»
«بیا بریم چراغ رو دوباره روشن کنیم و ببینیم سایه چی رو دیده بودیم.» چراغ که روشن شد میبیند سایهی آن هیولای قوی هیکل، همان عروسکی است که در روز ساعتها با آن بازی میکرده.
این بازی را هر شب با پسرکم/ دخترکم تکرار میکنم تا یاد بگیرد بزرگهای وهمانگیز این دنیا اگر مجهز به نور حق باشیم حقیرند و کوچک! آخر بازی توی چشم هایش نگاه میکنم و تا مطمئن نشدم دلش از ترس های کوچکش خالی شده، تنهایش نمیگذارم تا اگر روزی وکیل یا وزیری شد؛ نرود پشت تریبون تصمیم گیری برای مردم سربلندی، جگرِ نداشتهاش را عیان کند و ملتی را حیران! و از ترسِ آن چیزهایی که چراغ قوه های دنیا برایش بزرگ جلوه داده اند جلو جلو وا بدهد و تضمین که آهای ملت این کار را میکنیم چون آنها قویاند و زورگو!
پ.ن:گفت:«نه بنده و نه آقای رئیسجمهور نمیتوانیم تضمین دهیم که با پیوستن به لایحه حمایت مالی از تروریسم مشکلاتمان حل خواهد شد، اما میتوانیم تضمین بدهیم که با نپیوستن به این لایحه آمریکا بهانه مهمی را برای افزایش مشکلات ما پیدا خواهد کرد..» و کسی از دور و با لبخند چراغ قوه را خاموش کرد!