- خط ِ تیره -

آپلود عکس

از پاییز دو سال پیش به دلم مانده که یک کاری کنم. یک کاری که کار باشد. به خیالتان نفهمیدم که وقتی شاهد به دست، آنجا دور و برتان میپلکیدم و بی هیچ فکری عکس میگرفتم، دست به یکی کرده بودید؟ سر آن قضیه ی عباس ها و ابوالفضل ها! نه قربانتان بروم، گیج هستم ولی نه آنقدر که دوزاری کجم نیفتد، مثل همه ی یال و کوپال خیالی ام پیشتان. یا آن بار ِ دیگرش را. یادآوری میکنم که اینطور توپ را به هم پاس ندهید که کار ما نبود. مردد نشسته بودم که، بمانم یا بروم که ساندویچ الویه را دادند دستم. اگر نگران نگاه مردم به خل بازی های دخترک چادر به سری آنجا نبودم و نگران ِ دین و ایمان پسرک های کم ریش و چفیه به گردن. شروع میکردم بلند بلند خندیدن و الویه را لقمه لقمه بین خودتان دست گردان کردن که آخر خوش انصاف ها من بین همان پله هفت و هشت متروی مبدا هم که رفع ِ هوس الویه را از اساس در گلزار ملغی کرده بودم، بساط ِ رو کم کنی را داده اید دست ِ خانومی دست به خیر که الویه کند و بدهد به دستم که از این مجنون ترم کنید؟ شماها که بهتر باید بدانید کار ِ به دل مانده یعنی چه. هه، خوش خیالم. شماها اگر چیزی به دلتان مانده بود که حالا یک گوشه ای همین جاها حسرت بزرگترین به دل مانده یتان را میخوردید. الغرض به دل ماندن چیزی به غایت دردآور است و اگر دیر بشود زمان شدنش حسرت برانگیز. من عکاس نیستم اگر نتوانم فرق هنرمند بودن را با هنرمرد بودن نشان دهم. وقتش شده که بدون دوربین عکاسی ام را شروع کنم. پله ی اول همینجاست که تصویر قبل از ویزور در جایی که شما لابد بهتر میبیندش تصویر شود. خوش مرام ها دست بجنبانید، نمیخواهید که کسی اینجا خیال کند قد ِ یک هوس زودگذر الویه فقط دست برمی آورید؟!



+ دردم گرفت وقتی تیتر یک پوستری برای شهادت سیدمرتضی، همان عنوان پروژه ای بود که دوسال برایش هیچ غلطی نکردم. دردم گرفت. هنرمرد.


| ز. عین |


جان ِ دلم، مرد ِ کوچک من، از حالا که در دنیایم نیستی نگران ِ روزهای بودنت هستم. از پسر ِ بزرگتر بانویی خواستم تا دعا کند برای من، تا در تربیت تو و دیگر برادرانت آنگونه باشم که پیش او و دیگر برادرانش روسیاه نشوم. خواستم تا مادرش برای من و پسرهایم دعا کند. دعای او دلگرمم میکند. تصور کن مادر شیرپسران ِ علوی برای تو و پسران ِ دنیا نیامده ات دعا کند. تصور کن در حرم یل ترین پسرش بخواهی که ام البنین شوی. ام البنین شوی تا برای ِ آخرین پسر فاطمه پیشکشی داشته باشی. او آرزوی ام البنین شدن را خوب میفهمد. او خوب می داند که پسران ِ فاطمه فدایی میخواهند. دعای او دلگرمم میکند. دعای او. دعای ِ مادر ِ پسران، برای ام البنین شدنم.




+کاش در طالع ام نوشته باشند مادر ِ پسران. کاش لیاقت داشتن این خواسته را داشته باشم و اگر ندارم قد و قواره ام اندازه اش شود. | وفات بانو ام البنین - فروردین ِ نود و پنج

| ز. عین |

شما هم دعوتید :)


 روحیّه‌ی جهادی را بر روحیّه‌ی تافته‌ی جدابافته بودن ترجیح بدهید. یکی از خطراتی که گریبان کسانی را که یک امتیازی دارند میگیرد، این است که احساس کنند تافته‌ی جدابافته‌اند، احساس کنند یک سر و گردن از همه بالاترند؛ این خطر بزرگی است، این یک خطر شخصیّتی است، یک بیماریِ شخصیّتی است؛ نگذارید این بیماری در شما رشد بکند و راهش هم این است که کار جهادی و روحیّه‌ی جهادی را در خودتان تقویت کنید. روحیّه‌ی جهادی یعنی کار را برای خدا انجام دادن، کار را وظیفه‌ی خود دانستن، همه‌ی نیروها را در راهِ کارِ درست به میدان آوردن؛ این روحیّه‌ی جهادی است. برای اینکه این روحیّه‌یجهادی در شما تقویت بشود، حضورتان در اردوهای جهادی خیلی خوب است. نگویید وقتمان تلف میشود؛ نه، بیشترین و بهترین استفاده از وقت همین است. درستان را بخوانید، پژوهشتان را بکنید، کارتان را بکنید، در اردوهای جهادی هم که در دوره‌ی سال، چند هفته‌ای انسان را مشغول میکند شرکت کنید. این شما را با متن مردم آشنا میکند، این شما را با مشکلات و معضلات جامعه که غالباً از چشم مسئولین دور میماند، آشنا میکند. بعضی از مسئولین خبر از واقعیّتهای جامعه ندارند، دُور خودشان و یک شعاع محدودی را فقط می‌بینند؛ [اینکه‌] در روستاها چه میگذرد، در شهرهای دور چه میگذرد، در خانواده‌های فرودست چه میگذرد، اینها را اصلاً ملتفت نیستند. این را من در طول این تجربه‌ی طولانی بیست سی ساله، مکرّر تجربه کرده‌ام؛ این را دیده‌ام در بعضی‌ها که به شما عزیزانم دارم عرض میکنم؛ خبر ندارند که چه هست. شما الان جوان هستید، نیرو دارید، حوصله دارید، وقت دارید، گرفتاری زیادی ندارید، از این فرصت استفاده کنید. یکی از فرصتها هم همین اردوهای جهادیاست؛ این اردوهای جهادی بمراتب بهتر از اردوهایی است که متأسّفانه هنوز هم معمول است. با اینکه من هشدار داده‌ام، بعضی‌ها اردو درست میکنند که بفرستند اروپا؛ اردوی دانشجویی به اروپا! یکی از غلطترین کارها این است؛ این اردوی جهادی، از آن بمراتب بهتر و شرافتمندانه‌تر و مفیدتر است. حضور در اردوهای جهادی، تماس مستقیم با مردم، احساس مسئولیّت پیدا میکنید. انسان وقتی خدمت کرد به‌طور مستقیم، خدمت در چشم انسان عزیز میشود؛ نقاط ضعف را پیدا میکنید.


حضرت آقا 

بیست و دو مهر نود و چهار


| ز. عین |

وقت نماز از چاپخانه می آیم بیرون. موقع آمدن مسجدی را همان دور و برها دیده بودم. بعد از نماز به جای تسبیح برداشتن، دستم میرود سمت گوشی. سرچ میکنم شبکه افق + سوگواره ی جاذبه. اسمم را که در لیست برگزیده ها میبینم، انگار که میروم به همان سحری که رو به روی باب السلام ایستادم و دکمه شاتر را زدم. هوای مسجد سبک تر میشود و چشم هایم سنگین تر؛ از حضور بی امان ِ باران ِ دلتنگی. انگار این یک قرار نانوشته ایست میانمان. همان وقت هایی که باید، گرمای ِ وجود میشوی و قوت جان و اگر نه یک روز کاری دوازده ساعته برای نمایشگاه در توانم نبود. ولا جعل الله آخر العهد منی لزیارتکم. چه تعقیباتی شیرین تر از تو، یکی یک دانه ی خدا؛ حسین!..


+اینجا

| ز. عین |
هرجا که خسته از عکس گرفتن، نشسته بودم بالای سر ِ مزار ِ شهیدی، یا نوشته بود «شهید عباس ... » یا «شهید ابوالفضل ... » برای پنجمین بار که تکرار شد، به خودم آمدم. گریه ام گرفت. اول صبح که با دل شکسته وارد بهشت شده بودم قبل از اینکه شاهد1 را آماده کنم برای عکس گرفتن، وقتی مابین قبور شهدا راه میرفتم. زبان به گلایه گشوده بودم که، «مثل اینکه زهر رو فراموش کردین!» باز شرمنده نگاهشان شده بودم.


1. اسم دوربینم
| ز. عین |

اسم منسوب اسمی است که دلالت بر نسبت می کند و علامت آن (یّ = یاء مشدد) می باشد مانند:طهرانیّ – اکبریّ. ساده تر بگویمت یعنی اگر این "یـــاء" بر سر اسمی باشد نسبت دار می شوی با اسم پیشوندش. 

من "عباســ"ــی ام !


| ز. عین |

نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم. اما حس و حال جدا شدن از رخت ِ خواب را نداشتم. ساعت گوشی را نگاه کردم. هشت و نیم بود. فاطمه خدا حافظی کرد و رفت. چشم هایم بسته بود و همچنان بیدار. نفهمیدم چند دقیقه گذشت. صدای بابا از پذیرائی آمد که: « مگه زهرا کلاس نداره، خواب نمونه خانم!» چشم هایم را باز کردم حوالی ساعت نه صبح شده بود. صدای بسته شدن در آمد. یادم آمد که برای بدرقه می رود. مامان همان موقع وارد اتاقم شد. روی ِ تخت کنار من نشست و به قلم و مرکب روی ِ میز اشاره کرد: «مگه کلاس نداری؟ نمیخوای بری؟» شانه بالا می اندازم. مشقی را که استاد برایم نوشته بود تمرین نکردم و به نظرم رفتن ندارد. مامان از اتاقم بیرون میرود. چند دقیقه بعد صدای زنگ خوردن موبایلش می آید. چندبار صدایش میزنم جواب نمیدهد. مجبور میشم از پتو دل بکنم. موبایلش را از روی ِ میز پذیرائی برمیدارم و جواب میدهم. آن سوی خط صدای بابا می آید که حدودا یک ربعی از رفتنش از خانه میگذرد. « به مامانت بگو این ها هنوز راه نیفتادن اگه میخواد بیاد الان بیاد.» مامان را در حال وضو گرفتن پیدا میکنم.» شما هم میخوای بری تشییع شهید باقری؟» سر تکان میدهد. پس صبر کن منم بیام. « زهرا معطل کنی میرم ها من حاضرم» نه کشداری میگویم و سریع میرم لباس هایم را عوض کنم و در همین حین بلند بلند از اتاق میپرسم: « مامان میدونی زن و بچه داشته یا نه؟»

-« نمیدونم» 

-«« آخه یکی دیگه از این مدافع حرم ها که شهید شده یک بچه بیست روزه داشته که ندیده بودتش.»

-«من نمیفهمم اینا که زن و بچه دارن برای ِ چی میرن»

-«خب بقیه ای هم که زن و بچه ندارن، مامان، بابا که دارن. خواهر، برادر که دارن.»

-«مادر پدر فرق داره صبرش برای این اتفاق بیشتره میپذیره میده تو همون راهی که گرفته بچه ش رو»

هیچی نمیگم فکرایی که این مدت تو ذهنم بود فقط پررنگ تر میشه. همسر شهید. فرزند شهید.

-«میدونی بچه یتیم یعنی چی؟ بزرگ کردنش دست تنها چقدر سخته؟»

مکالمه را کش نمیدهم که اگر بخواهم یادآوری کنم باید خود ِ آن روزهایش را مثال بزنم که مثل یک شیر زن وقتی شوهرش کیلومترها دورتر از مرز کشورش در حال جنگ بود صبورانه در کشور جنگ زده خودش بچه هایش را به دندان گرفته بود و بزرگ میکرد و خم به ابرو نمی آورد. شاهد ِ مثالش تمام آن نامه هایی از آن سال ها که پیدا کرده بودم و خوانده بودمشان. باید به آن موقعیت برسم تا بفهممش.

-«بیا شماها بابا سرتون بوده این شدین، بیا دیگه رفتم ها»

میخندم، شاهد را برمیدارم و دنبالش میروم.



+عنوان مصرعی از سعدی -علیه الرحمه-

| ز. عین |


بیست و پنج سالگی ام

فدای بیست و پنج ساله ی شهیدت..



أَلسَّلامُ عَلَیْک َ وَ عَلى أَبْنآئِکَ الْمُسْتَشْهَدینَ

+سی مهر هزار و سیصد نود و چهار هجری شمسی مصادف با هشتم محرم هزار و چهارصد و سی و هفت هجری قمری

| ز. عین |

من 

به فدای ِ 

تو و فرزندان شهیدت

مثلا کوچکترینشان؛ علی اصغر -علیه السلام-



+عنوان از زیارت ناحیه مقدسه

| ز. عین |


پله پله 

تا ملاقات خدا 

با حسین  -علیه السلام-

- با دوستداران حسین -علیه السلام- -


| ز. عین |


خدایا ما را 

از آن محبانش قرار نده 

که بلدند شمشیر هم به رویش بکشند!


| ز. عین |
هنوز این همه وسایل ارتباطی گوناگون نیامده بود و یاهو مسنجر برای خودش بر و بیایی داشت. نشسته بودیم به حال و احوال و از هر دری گفتن. از همین دوستان ِ ندیده ی مجازی ِ باب دل بود. حرفمان رسیده بود به زیارت. اگر هیچ چت دونفره ای را خوب یادم نباشد این قسمت از این حرف ها را خوب یادم مانده. پرسید که چند وقت یک بار روزیم می شود بروم مشهد. با حال ِ خوبی گفتمش: « به لطف امام رضا هر سال میرم، یادم نمیاد سالی نرفته باشم.» با انواع شکلک های ممکن حالیم کرد که تعجب کرده. گفت: «یعنی فقط سالی یک بار؟!» و وقتی جواب بله من را شنید شروع کرد به گفتن این حرف ها که من اگر هر دوماه یک بار نروم دق میکنم و تو چجوری زنده می مونی و همه آن هایی که نباید را گفت و شنیدم و شکستم. یعنی فکر میکنم یک جایی از دلم شکست و اشک هایم ریخت که زیر دست خود ِ امام الرئوف گرم بود چون از آن مکالمه به بعد یاد ندارم سالی را که فقط یک بار زائرش شده باشم...


مربع مربع مربع 


امشب توی ِ هئیت قبل از صحبت های حاج علیرضا حرف از زیارت اربعین شد، گفتم: « تو عتبه اسم ننوشته بودی؟» گفت: « نه عتبه اون هایی که بیشتر از سه بار رفتن کربلا رو نمیبره. » فاطمه پرسید: «مگه چندبار رفتی؟» گفت: «هفت بار» و خجالت کشید انگار که قرار های عاشقانه اش فاش شده باشد. من بخیل نیستم نوش ِ جان ِ تمام عاشقانت ارباب. باشد آقا، روسیاه ها را راه نده، بهانه های نرفتن همان دنیایی ها باشد که این چند سال بود، باشد ارباب، تو نخواهی نمیشود، قبول. اما فقط بدان امشب جایی از دلم شکست که گرمایش را از عزای تو میگیرد،..



+ عالیجناب حافظ -علیه الرحمه-



بعدا نوشت : مژده بده... مژده بده... یار پسندید مرا...
| ز. عین |

(قسمتی از یک نوشته ی بلند برای فرزندم ... فرزندانم... )


میوه ی دلم، گاهی اوقات فکر میکنم گفتن بعضی حرف ها آن قدر بدیهی است که نباید زمانی را که قرار است صرف پرورش روحت کنم با آن حرف ها بگیرم و برایت سیاهه بنویسم اما گاهی آنقدر برایم گران تمام میشود رعایت نکردن همین بدیهیات از جانب بعضی از خلق که ناگزیرم به نوشتن که یادآوری ات کنم تا از تو و خواهر و برادرانت دور باشد هم صف بودن با این جماعت ِ دور از انصاف.

عزیز ِ دل ِ مادر، تو از جانب خدا محترم شمرده شده ای. تو، من و همه ی ما. خدا بنایش را بر تکریم بنده اش گذاشته. حتی اگر بنده ای از بندگانش پای بندگی اش را کج بگذارد، کسی حق ندارد نگاه ِ چپ به او بیندازد. کسی حق ندارد پرده ی آبرویش را بدرد و انگشت نمای خلقش کند. به کسی چه جز خدا؟! حنی اگر بنده اش گناه کار ترین هم باشد بی تاب می شود برای جواب دادن و در اغوش گرفتنش وقتی با عجز بخواندش که " ای خدای پا کج گذاشتگان" . او می پوشاند لنگی پای ِ بنده اش را...

حالا با خدایی چنین کریم و بزرگوار دور از انصاف است که  عده ای نان خدا را میخورند اما قطره ای شباهت به بیکرانگی دریای کرامتش ندارند. در باورم نیست عده ای که میتوانند در حق بندگان خدا چیزی از درشتی و تحقیر و اهانت - حتی در زمان عصبانیت و محق بودن، حتی با ژست های دین پندارانه - کم نگذارند، بتوانند در خلوتشان با خدا راضیا برضایک باشند یا زود و دیر شدن اجابت خواسته هایشان در درگاه خدا به درشتی با بزرگ خالقمان نکشاندشان!!

تمام خواسته ی من از تو این است، اگر مجال این بود که تذکرشان دهی به تمرین کرامت با خلق که بی ارتباط نیست با کرنش کردن در برابر خالق، که تذکرشان دهی و اگر نبود طوری ازشان دوری کنی که بوی ِ ناخوشایند سرکشی شان شامه ی مومنانه ات را آزار ندهد. اگر خواسته یا ناخواسته با افرادی از ایشان نشست و برخاست کردی، در خلوتت برایشان دعا کن و عذرخواه خدا و کرامتی که هدیه ات کرده باش، برای آن وقت هایی که میتوانستی با کرامت و عزت مشغولش باشی و یا وقتت را با افراد کریم و تکریم کننده بگذرانی و حالا صرف این بی اخلاقی ها شده،

جان دلم، باید باشی تا کنار هم «عبس» را مزه مزه کنیم تا بدانی خدا چقدر دوست نمیدارد بنده ای را که با خلقش رفتار درستی ندارد. اگر با این افراد نشست و برخاست نداشته باشی دل من آرام تر است. خدا خودش گفته که گویا دل های آن ها مرده است و سزاوارند به مرگ.



+دلم برای مادرانه نوشتن خیلی تنگ شده بود...

+ بعدا ً نوشت: دو عزیز هستند که نظراتشان برای ِ اینجا همیشه خصوصی است :) مجال دیگری ندارم برای جبران لطفشان. اگر اینجا را میخوانید که میدانم میخوانید. خواستم بگویم دعاگو هستم و شرمنده محبتتان ...



| ز. عین |
آرام نمیشوم تا وقتی که کارهایم را تمام کنم و برای این که بتوانم کارهایم را تمام کنم اول از همه باید دور و برم را مرتب کنم و از آن مهم تر این افکاری که در سرم وول وول میخورند را مرتب کنم و به ترتیت بنشانمشان سر جایشان. همه این کارها را که کنم آرام می شوم. از بچگی همینطور بودم. حتی روزمره ترین کارهایم را می نوشتم، تیک میزدم و خیالم راحت میشد که دارم انجامشان میدهم. تا درس خواندنم تمام نمیشد، به خودم اجازه نمیدادم بروم پی ِ بازی یا اگر میرفتم کوفتم میشد، خیال آن مشق نیمه تمام رهایم نمیکرد، نمیتوانستم بی خیال ِ مهم تر ها شوم. بی خیال نیمه تمام ها، بی خیال کارهایم که بر زمین مانده. هنوز هم همینطورم و دلم لک زده برای ِ کمی بی خیالی ای که آرامش دهد به روزهایم.
نه اینکه بگویم همیشه دنبال مهم ها بودم و در پی کارهای روی زمین مانده، که اگر این چنین بود این روزها کاسه ی چه کنم چه کنم دستم نمیگرفتم و در به در دنبال چه کنم نمیگشتم. ولی اگر هم مشغول مهمی نبودم میفهمیدم که حالا درگیر مستحبی شده ام و واجب را ول کرده ام مثل بچه ای که مادرش بهش گفته باشد تا مشق هایت را ننوشته ای حق نداری طرف بازی بروی و او یواشکی رفته است و تالاپ تلوپ قلبش دیوانه اش کرده که نه از بازی چیزی میفهمد و نه به اصل کارش رسیده.

مربع

همه این حرف های ِ زیادی که دارم میزنم خلاصه اش این می شود که من میفهمم مشغول بازی هستم، سرم را گرم بازی نکن، باورم نمیشود برای آن مهم هایی که قرار است قدم به قدم و دست در دست شان بزرگ شوم هنوز کوچکم میدانی. من خودم میدانم که اینجا جای درستی برای ِ من نیست یک قدم اول با من بقیه اش با خودت، مثل همیشه. 
ای بزرگ مرا گریز بده از این میان مایگی...

*عنوان از جناب آقای قیصر امین پور

| ز. عین |

توت خشک ها را گذاشت روی لباس ها و در ِ چمدان را بست. این چند روز لبخند از روی ِ لب هایش محو نشده بود. بعد از شصت و پنج سال عمر، دوتا آرزوی باقی مانده اش از دنیا قرار بود محقق شوند. یکی اینکه محمد، پسر ته تغاری شان را بفرستند خانه ی بخت. و دیگری اینکه برود زیارت خانه ی خدا. قرار بله برون را گذاشته بودند عید غدیر. که دلشان قنج برود از حاجی آقا و حاجیه خانم های بچه و نوه هایشان و این آخری را هم سر و سامان بدهند. آرزوی دیگری نداشت.در تمام این ساله ها وقتی زندگی بهشان فشار می آورد و ابروهای مردش برای حساب و کتاب زندگی توی هم میرفت. برایش چای میریخت، مینشست کنارش و جوری که غصه پنهان پشت ِ جمله اش را نفهمد، میگفت: -آقا اسماعیل فیش های حج... و هنوز جمله اش تمام نشده جواب می شنید: - حرفشم نزن، اون مهریه ی ِ تو ِ . حالا با مرور چهل و پنج سال زندگی مشترک می دید که هیچ وقت، نگذاشته آب در دلش تکان بخورد. سرش را بالا آورد و به چهره شوهرش که غرق خواندن کتاب بود نگاه کرد. و جوری که تاکیدش بر حاجی جمله اش باشد گفت: -حاج اسماعیل، توت خشک هاتونم گذاشتم برای چایی خوردنتون. لبخند کل صورت مردش را پوشانده بود. : -ممنون حاجیه خانم. و هر دو زدند زیر خنده. قرار بود باهم برگردند. نمیدانست. نمیدانست که حج شوهرش حجة الوداع است.


 + وَمَن یُهَاجِرْ فِی سَبِیلِ اللّهِ یَجِدْ فِی الأَرْضِ مُرَاغَمًا کَثِیرًا وَسَعَةً وَمَن یَخْرُجْ مِن بَیْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلى اللّهِ وَکَانَ اللّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا. (مصحف شریف | سوره نساء | نشانه صد)


پ.ن: تسلیت به تمام خانواده هایی که پارچه نوشت های خیرمقدمشان، سیاه پوش شد.

| ز. عین |

هیچ در باورم نبود به این چهاردیواری ای که به نام شماست، تا به این حد وابسته باشم. یعنی روزمره ی ِ زندگی م طوری پیش رفته بود که خیال نمیکردم ممکن است دوری از آن محل ِ منصوب به شما تا بدین حد درد به جانم بریزد. مثلا شده بود شبهایی از ماه مبارک، دستم نرسیده باشد به آن مناجات های دست جمعی زیر آسمان ارک و گوشه ی اتاق برای خودم حسینیه درست کرده باشم و با قبره فی قلوب من والاه دلم را آرام کرده باشم. اما جبران میشد و میگذشت و نمیفهمیدم برکت است که از سر و کولمان بالا میرود با جمع هایی که به نام شما جمع حساب میشوند!

آن روزی که در کلاس، سر مجموعه ی عکس میم نشستیم به حرف زدن، و اینکه چطور ایده اش را اجرایی کند، مستند یا چیدمان و غیره و ذلک. وقتی که استاد خواست تا از ترس هایمان بگوییم تا شاید به میم کمک کند برای ِ بهتر به تصویر کشیدن ترس ها در مجموعه اش. اولین نفر آقای قاف بود که خیلی خلاصه ترسش را گفت : « میترسم رام ندن ». و در برابر چشمان متعجب استاد که اصولا ً وقتی ماها از عقایدمان حرف میزنیم یک جوری جالبی نگاهمان میکند ادامه داد که می ترسد روزی برسد که به هر دلیلی نتواند در مجلس روضه حاضر شود. البته پر واضح بود که این ترس، ترس ِ غریبی ست برای ِ استاد. ولی هرطوری بود ماهم سعی کردیم ترس آقای قاف را به استاد بفهمانیم. همان لحظه ها هم در دلم میگفتم خب ممکن است بعضی وقت ها نشود، ولی با این همه صوت از منبر گرفته تا روضه و شور و واحد، مگر می شود کسی ترس از دست دادنش را داشته باشد. خیال همان روزهاست، شاید روزی که ترس آقای قاف را شنیدم، ترسِ راه داده نشدن را به خوبی نمیفهمیدم، ترس غریب ماندن، دور ماندن!

حالا دیشب بعد از مدتی که برگشته ام، اذن ورودم دادید، به قول آقای قاف راهم دادید. و من انگار بعد از عمری تشنگی به چشمه رسیده باشم. فاطمیه اول در هول و ولای سفر بود و چندین هفته بعد از فاطمیه دوم آمده بودنم مصادف شده بود با غمی که هنوز به دلم مانده بود. آن روزهای اول سالی در به در دنبال مراسمی بودم در سرکنسولگری و دریغ از یک برنامه و هربار که سایتشان را چک میکردم، غیر تبریک عید چیزی نداشتند. دیشب از وقتی از خانه راه افتادیم دل توی ِ دلم نبود. از سر ِ کوچه ی بهروز که جدا شدیم از هم، نرم نرم رفتم تا این قندهایی که در دلم آب میشود را ذخیره کنم. دلم برای ِ همه چیز هییت دوست داشتنی ام تنگ شده بود. هنوز خلوت بود و مراسم شروع نشده بود. چشم چرخاندم دور تا دور و به هرکس نگاهم گریه میخورد لبخند میزدم. دوست داشتم بروم جلو دست بگذارم روی شانه شان و بگویم: چقدر شکر میکنید تنفس در هوای اینجا را؟ یک جایی زیر پنکه سقفی هییت نشستم. وسط های روضه که چادر به صورتم کشیده بودم و هق هق بلند گریه ام را لا به لای عزاداری هم هییتی ها بلند کرده بودم، نسیمی آمد و چادر و صورت خیسم را نوازش کرد. و من در دلم میگفتم اینجا چه کم از بهشت دارد؟!





| ز. عین |


- در ماه خدا -

بمیرید پیش از آن که بمیرید... **

به عزت و شرف لا اله الا الله 





*عنوان مصرعیست از جناب مولوی | دیوان شمس 

** « مُوتُوا قَبل أنْ تَمُوتُوا » |  بحارالانوار، ج 72، ص 59. 


| ز. عین |

حقیقت این است که دلم برای نوشتن بدجوری تنگ شده است. دلم برای عکاسی کردن هم تنگ شده اما نه به قدر نوشتن. شاید جفتشان بخواهند لحظه و حسی را برایمان ثبت کنند و به اشتراک بگذارند. اما تفاوت بنیادینی دارند که این تفاوت باعث شده ادبیات جز هنرها باشد و عکاسی چون خلقی ندارد، نه! گفتن این حرف برای کسی مثل من که عاشق عکاسی ست اعتراف بزرگی محسوب می شود!

اما فکرش را بکن به جای ثبت یک اتفاق، یک لحظه ناب که در عکس می آید آن را بنویسی. اگر تا مرز حقیقت بخواهیم پیش برویم هیچ کدام برتری ای بر دیگری ندارند. پیکسل به پیکسل و حرف به حرف قد میکشند رو به روی ِ هم. شاید اگر بخواهی تمام حقیقتی را که پیکسل ها میخواهند برایت بگویند را حرف کنی و کلمه به کلمه کنار هم بچینی نتوانی تمام حرف های ِ پیکسل ها را بزنی، پس در حقیقت برد با تصویر است تا نوشته! اما تا وقتی که پای خیال به ماجرا نکشیده شده باشد. اینجا جایی ست که پیکسل ها کم می آورند. 

فکرش را بکن دست در دست کلمات بروی و سرت را بگذاری روی همان کاشی ای که صدای درد و دلت را شنیده بود، کلمه است دیگر پایش که بند ِ تو نیست که نبردت به آن سحری که خنکای نسیم رد اشک اذن دخول گرفته ات را جان داده بود، حرف حرف شان زنده اند که میتوانی بوی ِ سفیدی یاس روزهای سفید را بشنوی از نوشته های سال ِ گذشته ات. با عشق کنار هم چیده میشوند که مثل نسیم میپیچند لا به لای موهای ِ لیلایت و دلت را برایش تنگ تر میکنند. زندگی میبخشند که میتوانند صورتی ِ شکوفه ی قلب عاشق این روزهای ماه ِ خدایم را مثل خنده ی سرخوشانه ای تحویل عزیزانم دهم. وه که اگر پای خیال باز شود با همین کلمات میشود دوباره عاشق شد، می شود خدا را دید، میتوان نور شد...




+شاید که نه حتما میتوانم عکس این نوشته را برای عکس ها و پیکسل ها هم بنویسم، 

اما چه میشود کرد وقتی پای دلتنگی درمیان باشد!

+عنوان مصرعی ست از جناب قیصر امین پور -خدایش رحمت کناد-

| ز. عین |

همه ی برنامه ی این روزها در این چند جمله خلاصه می شود. نه، خلاصه میشد. کامپیوتر را روشن میکردم. برخلاف پی سی خودم جای گوگل کروم، موزیلا را انتخاب میکردم. وای و یو و بعد خودش یوتیوپ را اول همه می آورد. انتخاب میکردم. بعد در نوار جستجوی یوتیوب میزدم واو ، ضاد، عین خودش آن زیر میرها مینوشت «وضعیت سفید» انتخاب میکردم و شماره مربوط را میزدم. هر روز دوتایی، یکی میدیدم. غیر امروز که نشستیم و پشت سرهم هفت قسمت آخر را دیدیم. سی و شش، سی و هفت، سی و هشت، سی و نه، چهل، چهل و یک، چهل و دو.... و تمام.

اینجا امروز آخر هفته بود. یکشنبه ای که هیچ برایم حال جمعه نداشت. حالا ساعت دو بامداد است و دلم بدجوری حال و هوای غروب جمعه دارد. این که چرا وضعیت سفید را سه سال پیش که تلویزیون نشان میداد ندیدم را نمیدانم. این که چرا این همه تکرارش را صدا و سیما گذاشت و بازهم ندیدم را هم نمیدانم. اینکه چرا بعد این همه سال اینجا نشستیم و دیدیم را هم نمیدانم. اما از حالا دلم تنگ شده برای امیرمحمد گلکار که این روزهای آخر بدجوری بزرگ شده بود. دلم تنگ شده برای شهید امیر گلکاری که در بهشت پاگیرم کرده بود و فاتحه ای نه که مهمانش کنم مهمانش بودم.

اصلا دلم تنگ شده برای خود بهشت که شاهد به دست بروم و خلوتی صبح پنج شنبه ای را نوش کنم. دلم برای آن صبح پنج شنبه ای که بابا بردتم آنجا تنگ شده. سر مزار شهید غلامعلی، مزار آن دوتا برادری که اسمشان یادم رفته، سر مزار بیشتر هم محله ای ها که مرصادی بودند. سر مزار شهید یاسینی بابا چقدر حرف داشت از جلسه شان، سر مزار شهید صیاد... از اشک های بابا... که میدانم به چی فکر میکرد. اصلا دلم برای بابا تنگ شده. دلم برای پیام وایبر همین چند شب پیشش بعد قرائت بیانیه لوزان که صب بیدار شدم و دیدم، تنگ شده. نوشته بود: « من یک بار در مرداد هزار و سیصد و شصت و هفت وقتی پنصد و نود و هشت تحمیل شد حال بدی که دیشب داشتم تجربه کرده بودم ......» حتی دلم برای مرداد شصت و هفت هم تنگ شده که نبودم. برای دوسال بعدترش که سال من می شود. برای سه سال بعدترش. اه لعنت به سه سال بعدترش. برای میم. برای فاطمه، برای عمه عمه گفتن های برادرزاده ام که دلم را میبرد، برای بچه ی زهرا و امین که دنیا نیامده رفت، برای داداش حمید، برای اینکه یکی از «ما چهارتا» هستم ، برای مهدیه که بدجوری رفیق است برای محمدحسن ِ معصومه که خاله ام کرده ، برای خود ِ معصومه که دوست دارم جای ِ خواهر نداشته اش باشم، برای دروغ هایی که فکر میکردم راست بودند، برای نامردی هایی که توهم مردی گرفته بودند برایم، دلم تنگ شده دلم تنگ شده دلم تنگ شده دلم تنگ شده ... دلم تنگ شده برای خودم... دلم تنگ شده برای خودم که یک روزی بیاید تا اشتباهاتم را پشت سر بگذارم و بدجوری بزرگ شوم مثل روزهای آخر امیرمحمد گلکار...



بامداد هفدهم فروردین نود و چهار - استانبول

| ز. عین |

« اکسکیوزمی، لیرا اور دلار؟!» معلوم بود عرب است. داشت از مامان میپرسید قیمت ها به لیر ترکیه است یا دلار. از همان عقب تر که ایستاده بودم و به خرید مامان نگاه میکردم آن ها را هم دیده بودم. همراه همسرش مشغول دیدن لباس ها بود. مخاطبش را مامان قرار داده بود، میدانستم که مامان متوجه سوالش نشده. همان طوری بی حوصله رفتم جلو اتیکت لباس را نگاه کردم و بدون نگاه کردن به آن آقا گفتم: «فیفتین لیرا» و روی لیر اش تاکید کردم. حالا آن مرد عرب من را مخاطب قرار داد و پرسید: « آر یو ترک؟» قبل از اینکه بخواهم در ذهنم حلاجی کنم که باید جوابش را بدهم یا نه مامان گفت ایران. انگار گل از گلش شکفته باشد خیلی صمیمی در حالی که لبخندی صورتش را پوشانده بود گفت: « اهلاً و سهلاً» برایم خوش آیند نبود این مکالمه که گفت: « آی فرام عراق» کمی مکث کرد و با لبخند معناداری ادامه داد: «کربلا» انگار خودش هم میدانست دست گذاشته روی ِ نقطه قوت دلم در آن برهوت غربت. حالا به وضوخ داشتم او را نگاه میکردم اما با اشکی که توی ِ چشمم جمع شده بود چیزی غیر حرم را نمیدیدم. فقط در پاسخ تشکرش توانستم به او و همسرش لبخند بزنم. در حالی که داشتند از مغازه خارج میشدند به همسرش با اشتیاق داشت توضیج میداد که ما ایرانی بودیم. دوست داشتم بدوم دنبالشان و به آن مسافران کربلایی بگویم وقتی برگشتید به آقایم بگویید هیچ در باورم نبود که در مغازه ای از خیابان استقلال، توریستی ترین نقطه این شهر مرا لایق دیدار بداند. دوست داشتم بگویم به آقایم بگوید کاش قرارِ رو به روی ضریحمان زودتر از باور من باشد. به وسعت کرم خودش که تا خیابان های استانبول نیز دنبالم آمده بود...



| ز. عین |