- خط ِ تیره -

آپلود عکس

تا ته خیابون رو یک نفس دوید و پیچید تو آخرین کوچه ی سمت راست. پاهاش دیگه جون ِ وایستادن نداشت. سرش رو تکیه داد به دیوار. تو کوچه پرنده هم پر نمیزد. اونقدر صدای قلبش بلند بود از هیجان و دویدن، که دیگه هیچ صدایی رو نمیشنید. بد جایی رو برای ِ فرار انتخاب کرده بود. اینجوری راحت پیداش میکردن. نفسشو حبس کرد تا شاید صدای پای اونایی رو که دنبالش هستند رو بشنوه. افاقه نکرد. گوش هاش جز صدای کر کننده قلبش چیزی رو نمیشنید. ضربان قلبش از ترس این نبود که شاید بگیرنش. نگران امانتی ای بود که دستش سپرده بودن تا برسونه دست آدمایی که باید. دستشو کشید روی بلیزش. هنوز همون جا بود. خیالش راحت شد. فقط باید میرسوندش دست بقیه. آروم سرش رو آورد تا ابتدای دیوار کوچه. سرک کشید و تو خیابون رو نگاه کرد. هنوز نرسیده بودن به کوچه ای که اونجا قایم شده بود. مطمئن بود اونا نمیخوان این حرفا برسه به مقصد. خودش مهم نبود اما نامه... خدا خدا میکرد یک راهی پیش پاش پیدا کنه تا قبل اینکه دیر بشه. برگشت توی ِ کوچه رو نگاه کرد در ِ یک خونه ای باز بود. در باز و یک پله هایی رو به بالا.پله ها رو سه تا یکی میکرد و میرفت. نمیدونست به کجا میرسه ولی دلش روشن بود. ته راه نور دیده بود. وقتی رسید بالا انگار رسیده باشه ته دنیا. همه آدم های دنیا رو میدید. دست برد زیر پیرهنش و پاکت نامه رو درآورد. رهاش کرد تو آسمون. یک دونه نامه ش شد دوتا ، سه تا، هزارتا، هزار هزارتا... دیگه دستشون هم بهش میرسید از چیزی نمیترسید. حرف های امامش رو رسونده بود به اهل عالم. نامه ها داشتن چرخ میخوردن تا برن و برسن به دست های رو به آسمون و تشنه ی حقیقت... نامه ها داشتن مخاطب هاشونو پیدا میکرد... صدای قدم هایی رو شنید، ولی این صدا دیگه از ته ته قلبش بود، همون ضربان قلبش بود... لبخند زد و به نامه هایی که داشتن چرخ میخوردن تو آسمون نگاه کرد... 





امر کن ، بى خانمانت مى شویم

راز بگشا ، محرمانت مى شویم


تو سلیمان جهانى ، رهبرم!

هدهد نامه رسانت مى شویم ...


زهرا هدایتى/



| ز. عین |

دخترکم 

پای ِ تمام زنانگی هایت؛

مردانه بایست ...



+ ما به زنانی نیازمندیم که اراده ها را تقویت کنند و مقتدرانه بایستند و این احتیاج به تمرین و تربیت ِ شامل و کامل دارد. 

( امام موسی صدر)


| ز. عین |

پسرکم، امشب بیشتر از هر شب دیگری بی تاب ِ بودنت هستم. دوست داشتم بودی تا تویی که هنوز زبان باز نکرده ای را در آغوش بکشم و برای ِ فردا آماده ات کنم. صورت به صورتت بگذارم و بگویمت که دیگر آنقدر مرد شده ای تا با پدرت به قسمت مردانه ی هییت بروی. آنقدر مرد شده ای که بفهمی عموها از اینکه تو آن ها را یاد ِ عزیز ِ پسر فاطمه انداخته ای، چنین بی تاب شده اند. آن قدر مرد شده ای که وقتی سیراب از شیر و آرام سپردمت به آغوش پدرت، در نبود من، با دست و پا زدنت دلش را نلرزانی.

سفیدی زیر گلویت را ببوسم و گریه کنم برای سفیدی گلوی دریده شده ی پسر ِ کوچک ارباب در تاریکی، تا فردای روشنی که لباس سیاه ِ عزای ارباب را تنت کردم و به آغوش پدر سپردمت و گفتمش «امشب علی اکبر با تو» نه صدایم بلرزد، نه چشم هایم اشکی شود.

علی اکبرم دوست دارم از همان کودکی خادم ارباب باشی، از همان اولین هفتم محرمی که صدای ِ گریه ات در بلندگو های هییت میپیچد و روضه خوان میشوی. آخر من نذر کرده ام وقتی مادر شدم بمیرم برای ِ دل ارباب، برای ِ دل بانو رباب...



| ز. عین |
سر به زیر برو، و سر به زیر برگرد. جوری سرت را بینداز پایین، آرام و بی صدا بیا و برو که چشمان صیقل داده شده ات، محو دنیا نشود. آرام و بی صدا بیا و کنجی از بهشت اش بنشین، سر به زیر اشک بریز، سر به زیر بر سر و سینه ات بزن، و آرام و خمیده سرت را بینداز پایین و برگرد. شاید آقایت بیرون مجلس منتظرت ایستاده باشد که: «ارفع راسک... »

| ز. عین |

این شب ها بعد از هییت، که قرار میگذاری با پدرت که «دم ِ در، بعد از سینه زنی» تا دست در دست هم برگردید خانه. از دورتر که پدرت را دیدی و دلت غنج رفت برای ِ پیراهن ِ مشکی و محاسن ِ صورتش که رو به سفیدی نهاده، در دلت که گفتی « شکر خدا نان ِ شب ما حسین -علیه السلام-  شد.»، همان لحظه که دلت خواست بگویی «فدات بشم» یک جوری ِ که خدای ِ حسین -سبحان الله- هم بشنود، بگو: « بابی انت و امی و نفسی یا اباعبدلله »...


| ز. عین |

پیراهن ِ مشکی

شال ِ عزا 

برای محرم آماده میشوم؛

گوشواره هایم را درمیاورم ... 



یادت می آید روزهای در مدینه | دو گوشواره داشتم حالا سه نقطه ... علی اکبر لطیفیان

| ز. عین |

وقتی رسیدم خونه. پاهام از خستگی ذوق ذوق میکرد. اما حال ِ روحم خوب بود. دوربین و کیف و سه پایه را میگذارم توی ِ اتاق و در همین حین جواب ِ سوال های مامان و بابا و فاطمه را میدهم. آخرهای کار، خیلی سریع اتفاق افتاد. نه نماز خوانده بودم، و نه شام خورده بودم. نماز را که خواندم، آزاده تلفن کرد.«بگو ببینم؛ چطور بود امروز؟» برایش توضیح میدهم که خسته ام اما حالم خیلی خوب است. میگوید«همیشه همینطوره، خستگی کارهایی که آدم دوستشون داره هم رضایت بخشه.»

نماز را که خواندم. همان جا. کنار سجاده. دراز کشیدم. شاهد** را برمیدارم و عکس هایی را که گرفته ام، مرور میکنم. به عکس های طاها میرسم. بازیگر ِ نابازیگر 16ساله ی فیلم. نقش شهیدی را قرار بود بازی کند. به امروز فکر میکنم، به اینکه در عین خسته بودن حالم خوب است، اما به خودم میگویم نباید الان تصمیمی بگیرم. فقط همان حرفی که به آزاده زدم را با خودم مرور میکنم. «تجربه ی خوبی بود.» واقعن هم خوب بود. به طاها فکر میکنم. به بکر بودن 16سالگی اش. به نگاه نجیبش. به سادگی بی پیله اش. یاد سوال های آدم های اطرافم میفتم که وقتی با خبر فارغ التحصیلیم رو به رو میشوند، میگویند: «خب حالا برنامه ت چیه؟» یاد ِ برنامه های خدا برای ِ خودم میفتم. میایم توضیح بدهم، نمیتوانم. شاید اگر بخواهم حرف بزنم جز چند کلمه نامفهوم، بیشتر از دهنم خارج نشود. جهاد ِ زن، فوق لیسانس، حوزه، عکاسی، مادربودن، تربیت نسل، بچه ای که به مادرش افتخارکند، هنرهای زن بودن، جهاد علمی. اما هیچ کدام را نمیگویم لبخند میزنم و میگویم «تا خدا چی بخواد.» رندترهایشان میپرسند «خبریه؟» نمیفهمم چطور بهشان بگویم سعی ام این است که ادامه راه را طوری انتخاب کنم تا منافاتی با خبری بودن نباشد اما باز لبخند میزنم میگویم « نه بابا، کو شوهر؟». کهربایی میگه کات، طاها سریع برمیگرده میگه «باز بد گفتم؟» از پشت ِ لنز لبخندی حواله اش میکنم و فکر میکنم این اضطراب اینکه نکند خراب کرده باشم را منی که دارم 24 ساله میشوم  همیشه خیلی بعدتر از خراب کاری هایم پیدا میکنم. این تازه بودن طاها دلم را بدجوری غلغلک میدهد. 

تا نزدیکی های ِ عصر مامان طاها هم هست. یک جورایی بازیگردان ِ طاها شده. دیالوگ هایش را با او تمرین میکند. بعضی وقت ها حتی صدایش میرود بالا که طاها درست حس بگیرد و بهتر میمیک صورت و دیالوگش را بازی کند. اما ندیدم که یک لحظه ای هم او با مادرش بد صحبت کند. بعد از کلاس چند هفته پیش که حرف زدم با بچه ها،فائزه گفت:« من هم بهش فکر کردم، با اینکه عکاسی رو خیلی دوست دارم اما اگه بخواد جلوی زندگی مو بگیره میذارمش کنار» خوشحالم که چند نفری دغدغه ام را میفهمند و خوب رفقایی هستند. موقع اذان کم کم غذاهای گروه رو میارن، تقریبا بچه های گروه نشستن به غذا خوردن. میبینم طاها نیست. به یکی از بچه ها اشاره میکنم که طاها کو؟ مامانش میگه رفته نماز بخونه. یکی دیگه از بچه ها از اونظرف اتاقی که تو کانون گرفتیم برای فیلمبرداری میگه «قراره شهید شه دیگه» و همه میخندیم البته فکر کنم به ریش ِ نداشته ی خودمان.

به مامانش میگوید نرو من خجالت میکشم. آروم میگه، اما مامانش یک جوری جوابش را میدهد که همه متوجه میشویم. مامانش هم میگه نه تا من هستم تو خوب بازی نمیکنی و میرود. طاها میرود جلو آینه تا دیالوگ هایش تمرین کند. پشت سرش یک جوری میایستم که از توی ِ آینه بتوانم ازش عکس بگیرم. میبینتم. باهمان ذوق و هیجان مخصوص خودش که از صبح ازش دیده م میگه« میشه عکس هامو به خودم هم بدین؟» به شوخی میگم «تو خوب بازی کن ما زود بریم همه عکس هاتو بهت میدم.» دوباره چند تا برداشت میگیریم و یک وقت استراختی میدن. میشینیم به چایی خوردن. حواسم به طاها هست. چایی نمیخورد، یک گوشه ای کز کرده و فکر میکند. دوربین را برمیدارم و ازش عکس میگیرم

برای سکانس آخر تا برداشت 18ام رفتیم. دیگر شب شده بود و همه خسته بودیم. اما همین که به بهترین برداشت رسیدیم همه خوشحال بودیم و جمع شدیم کنار مانیتور تا برداشت را ببینیم، طاها نزدیک ترین آدم به مانیتور بود. تا خودش را دید. بی مقدمه و دوباره باهیجان، با انگشت خودش را نشان داد و گفت«عه من» همین یک حرفش کافی بود تا همه بخندیم و خستگی مان دربرود. 

اگر بگویم اینکه امروز من به عنوان عکاس آنجا بودم، فقط برای ِ این بود که طاهای 16 ساله را از نزدیک ببینم گزاف نگفته ام. طاها گذشته ی من بود. گذشته ی تو. من هیچ وقت خواهر بزرگتر کسی نبودم. اما امروز دوست داشتم خواهر طاها باشم. بهش بگویم «طاها حواست به اولین هات باشه. طاها من نفهمیدم چجوری این 8 سالی که ازت بزرگترم گذشت، بیا و تو بفهم. همیشه همینجوری بمون. حواست به انتخاب هات باشه یک موقع نیاد ببینی یک راهی رو رفتی اما با خودت بگی کاش نمیرفتم...» دوست داشتم تمام حسرت هایم را، که این روزهای آخر قبل تولدم تجربه شان میکنم را برایش لیست کنم و بهش بگویم. اما نشد، نتوانستم. میروم سمتش، آن عکسی را که آن موقع ازش گرفته ام را نشانش میدهم و میگویم:«آقا طاها، لحظات ِ قبل ِ شهادته ها! بعد شهادتت حق ِ انتشارش با خودمه» 



شنبه بیست و ششم مهرماه هزار و سیصد و نود و سه

ز.عین



*اسم فیلم

**اسم ِ دوربینم

پ.ن : میگویند بیست و چهار سال ِ پیش همچین روزی ز.عین متولد شده است! | سی ِ هفت (+)

| ز. عین |


هنوز اولین باری که به احترام بزرگتری از صندلیم در اتوبوس بلند شدم را یادم هست. مامان از من خواست که بلند شوم. دقیق یادم نیست چطور این کار را کرد. اما از آن دست مادرانه هایی ست که هرچه ته دلم را میگردم میبینم طوری دلم را راضی کرده بود که از آن روز به بعد چه مامان بود و چه نبود، من یاد گرفته بودم که باید ایستاد پای ِ سفیدی مو و لرزش دست و احترامشان را تمام قد حفظ کرد. اولین نماز جماعت سه نفره مان را با مامان و بابا هم خوب یادم هست. تو اتاق وسطی ِ خانه ی ِ قدیمی مان. بابا میخواست قامت ببندد و مامان با «صبرکن... صبر کن ماهم بیایم...» مرا هم وارد این بازی ِ عاشقانه کرد. چادر سر کردیم و پشت سر بابا نماز خواندیم. آن نماز برایم به اندازه راه راه های سفید پیراهن آبی و سفید بابا - که سر نماز تنش بود- روشن است.

آن شب قدرهایی که خواب چشم هایم را میربود قبل از قرآن سرگرفتن و وقتی بیدار میشدم که سرم روی ِ پای مامان بود و قرآنی روی ِ سرم و اشک هایی که از آسمان صورت ِ مامان روی ِ صورتم میریخت و خدا را به دردانه ای از دردانه هایش قسم میداد. آن اولین عید فطرهایی که تجربه شان میکردم و زمستان بود و سرد. اینکه چشم بسته و خواب آلود اما با عشق مامان لباس روی ِ لباس تنم میکردم تا برویم مصلی برای نماز ِ عید. بیست و دو بهمن هایی که از افق ِ قلم دوش بابا تجربه کرده بودم تا بعد تر دست در دست بادکنک و بابا! روز قدس هایی که بعد از نماز و هلاک از تشنگی ِ روزه های کودکانه، سرگرم سوال های بابا بودم که «اگه گفتی ماشین رو کدوم طرف پارک کردیم» تا تشنگی یادم برود. از حرم امام رفتن ها، که پر از بازی بود. با کلی بچه ی دیگر که آن جا باهم دوست میشدیم به صف میشدیم تا از آن سطح شیب دار مرمری ِ توی حرم سر بخوریم و کیف کنیم. و همیشه توی حرم به محمدکاظم غبطه بخورم که چطور میتواند سکه را روی سنگ ها بچرخاند تا کلی وقت بچرخد و بچرخد من نمیتوانم. از آن روزهای قبل مدرسه ام که همیشه بابا روزهای پرکاری داشت اما یادم نمیرود که مینشست پای ِ ناز ته تغاری ش و بذر اصول و فروع دین را به شیرینی ِ قند در دلم میکاشت.

از اولین «یاعلی» هایی که در جانم نهادند، برایِ توان ایستادن،از اولین چادر سر کردن ها که همیشه ی ِ خدا بابا وقت ِ چادر سر کردن بیشتر و بیشتر قربان ِ خوشگلی دخترش میرفت. اولین بارها که دست در دست شان هییت رفتم، سیاه پوشیدم، گریه کردم، از هییت های سوم امام که همیشه محرم ها خانه مان برپا بود، از هییت های خانگی نهم ماه مامان بزرگ. هییت های بیست و یکم رمضان عمو که کل خانه چند طبقه زنانه و مردانه و آشپزخانه هییت میشد، از شله زرد پختن های عمه. نذری های ِ تاسوعای آقاجون و ... همه شان را فقط نه به یاد که به جان از بر هستم.


                                                                             مربع مربع مربع


رفقا! تو قصه هر کدوم از ما، پر ِ از این قبیل خاطرات که مثل قند میمونن و با یادآوریشون شیرین میشیم. همه ی ماهایی که الان هییتی بودن و مذهبی بودن و چادری بودن و مخلص کلام امام حسینی علیه السلام بودنمون رو مدیون همین مامان و بابایی هستیم که یه روز با قدم های کوچیک ما راه اومدن تا برسیم دم در ِ حسینیه اش. که با عشق و اعتقاداتشون زندگی کردن رو یادگرفتیم و به همت و غیرت این دوتا فرشته ی زمینی ِ خداست که محب شدیم و بقیه ش به غیرت و مرد راه بودن خودمون و منوط به احترام گذاشتن به همین دونازنین زندگی مون هست که اگه نبودن هیچی نبودیم ماهم.


القصه که محرم نزدیک ِ خیلی هم  نزدیک. این روزها باید زیاد نگاهشون کنیم، باید زیاد بشنویمشون که قرار ِ روزگار به این ِ که عصای ِ این روزهاشون باشیم نکنه به هوای ِ کارهای به ظاهر درستی که میکنیم نازک ِ دل ِ نازنین شون رو بشکنیم که رضایت خدای ِ حسین علیه السلام و خود ارباب به رضایت شون گره خورده. بیاین رزق امسال محرممون رو تو دعای عاقبت بخیری مامان و بابامون بگیریم که اگر نبودند حسینی که هیچ، هیچ نبودیم ... 



| ز. عین |

چهارم مهر روز من است؛ روز ِ من ِ تو! من عباسی ام

[ چند روایت معتبر از یک دلدادگی ِ دیرینه]



« زهرا، فامیلیت رو نمیدونم، بگو این فرم رو برات پر کنم.» مربی تربیتی دبیرستانمان بود. به اسم کوچک مرا میشناخت و نه بیشتر. گفتم:«عباسی». یکهو سرش را آورد بالا، نگاهم کرد، چشم هایش برق میزد. انگار چیز جدیدی را کشف کرده باشد. « چه اسم و فامیل قشنگی داری دختر.»کمی مکث کرد و لبخند زنان ادامه داد:  « زهرا عباسی»

اولین بار بود که کنارهم اینطور دیدم زهرا عباسی بودنم را. انگار حلاوت دیگر داشت زهرایی که با عباسی بودن معرفی ش کامل می شد. 


مربع


تلویزیون داشت مصاحبه ای نشان میداد که در آن از مردم میپرسید، ارادتان به کدام یک از شخصیت های واقعه عاشورا بیشتر است. سوال بیخودی به نظرم آمد. اما در گوشه ای از ذهنم راهی غیر عباسی شدن نبود برای ِ شرف یاب شدن به خیمه ارباب..


مربع


حال جفتمان تعریفی نداشت. اما دلداری ها بوی ِ بهارنارنج میداد. همان موقع که به وقت ِ درد برای هم پیامک میکردیم « دلم عباس دارد، غم ندارد» و لازم نبود حرف ِ دیگری به میان بیاید، همین که آقا بود کفایت میکرد.


مربع


شهید گمنامی را شاهد گرفتم. اراده بر کاری کردم و در عوض خواسته ای را تمنا.  از همان آقایی که به نامش منسوب بودم. عجزم را در خواهشی پنهان کردم. که اگر این کار را میکنم برای این است که آن لطف را در حقم کنید. نام مادرش را بردم برای ِ محکم کاری. چهارم مهر بود آن روزی که من به قولم عمل کردم همان روزی که در دفتر جیبی کوچکم نوشتم: « و امروز فقط خدا بود و هیچ نبود» و منتظر اربعین شدم و وفای به عهد حضرتش. اربعین آمد و رفت و دیدم نه! خبری نیست از آن آقایی که خیلی از مرام ش میگفتند که به نام به او منسوب بودم. گلایه ام را بردم پیش ِ خواهرش... [اشتباه ِ محض بود کارم، میدانم.]


مربع


هماهنگی ها که انجام شد و تاریخ راهی شدنمان قطعی. آب شدم از شرمندگی ِ وفای به عهد عمو، از شرمندگی گلایه هایی که کرده بودم. چهارم مهر ِ سال بعد قرارمان بود آن روزی که راهی شدم و این طور هم لبخند رضایت شان از کارم را دیدم هم کربلایی شدم و هم عباسی...


مربع


دیشب تمنای ِ نگاهشان را داشتم، که اگر هیچ ندارم دلخوش همین عباسی بودنم، حس کردم که نیستند یا بد کرده ام و تنبیه م می کنند. راست میگفت این خانواده کسی را مدیون خودشان نمیگذارند. اول منبر که با نام شان شروع شد فهمیدم که هستند، فهمیدم که میبینندم، تمام حرف های منبر را انگار برای حال ِ رو به مرگ ِ من میگفت واعظ، از رشد آدمی به هنگام درد اما هیچ نگفتن! امروز با مرور حرف های دیشب،هق هق  گریه هایم را آرام میکردم، سرم را که بالا آوردم و نگاهم گره خورد به عکس ِ خوش رقصی های پرچم گنبدش، یادم آمد امروز چهارم مهر است یادم آمد که صاحب دارم، یادم آمد که من عباسی م...


مربع


آهای اهل عالم من عباسی م ...


| ز. عین |

رفتم خانه شان؛ مثل همیشه ای که خراب میکردم و نیاز داشتم کسی بدون اینکه چیزی بگویم، حالم را بفهمد. نشسته بود پای گل میز ِ دوست داشتنی اش. گل میز را که دیدم -یاد ِ تو افتادم- دوباره بغض گلویم را گرفت. داشت کتاب میخواند و دلم نیامد چیزی بگویم. حرف هم که نمیتوانستم بزنم. لااقل تو بهتر میدانی بغض که راه ِ گلویم را ببندد دیگر هیچ حرفی راحت از گلویم بیرون نمی آید.

هیچ وقت رابطه مان نوه-پدربزرگی نبود. شاید چون نوه آخر بودم و همه کودکی هایم را در خانه آن ها گذرانده بودم. می نشستیم ساعت ها باهم مشاعره میکردیم، او از حفظ و من یکی در میان با تقلب های ِ خودش و این کتاب و آن کتاب را ورق زدن پا به پایش پیش میرفتم. نشانی همه زخم های دلم را داشت و همه راه های ِ به زبان آمدنم را. کوچک تر که بودم، وقت ِ ناراحتی لب ورمیچیدم و میرفتم روی ِ پله های حیات مینشستم. به هوای ِ آب دادن شمعدانی هایش میامد کنارم. یکی از گل ها را مخاطب قرار میداد و میگفت: «منم میگم حق با لیلاست» و گوش هایش را طوری میبرد سمت گل که انگار میخواهد جوابی ازشان بشنود. همین که می آمد جمله دوم را بگوید، «آقاجون ِ» کشداری میگفتم و با لوس ترین حالت ممکن میرفتم قانع ش کنم که گل ها حرف نمیزنند. و آقاجون مثل همیشه فاتحانه میگفت: «اگه این حرف نمیزنه پس لیلای من بگه چی شده» و من لو میدادم درد ِ دلم را.

بزرگتر که شدم مدل های ِ دیگری که خودم هم نمیفهمیدم، میفهمید که دردی پیچیده به جانم و حتی حرفی نزده مرا میبرد سمت لب ریز شدن. گمانم دیگر از وقتی فهمیدم بی سپر میشوم پیش آقاجون، کمتر می آمدم دیدنشان. مگر وقت هایی که میدانستم فقط حالم را او میفهمد و شمعدانی هایش!

رفتم نشستم روبه رویش. این سمت گل میز. «آقاجون چی میخونی؟» سرش را بلند کرد. کمی زل زد به چشم هایم و گفت « چشم های ِ لیلا رو. چه بلایی سرشون آوردی؟ » دوباره زده بود به قلب ِ هدف. های های ِ گریه ام شروع شد و خرد خرد گفتم:  «آقاجون شک کردم، از ایمان رسیدم به شک... به قسم ِ راستم شک کردم آقاجون...یه حرفایی شنیدم که یقینم رفته، داره ایمانم به باد میره، شک روی ِ شک، آقاجون من با یقین بسم الله گفتم.. ولی حالا بهش شک کردم ...»

آرام تر که شدم بلند شد. کتابش را گذاشت توی قفسه ی کتابخانه پشت سرش. کتاب دیگری را برداشت. فکر کردم جوابم را میخواهد از آن کتاب بدهد دستم. اما کتاب را به من نداد. رفت سمت بالکن و از پله ها رفت توی ِ حیات. مبهوت حرکتش بودم. هیچ وقت بی جوابم نمیگذاشت. پشت سرش رفتم تو حیات. دیدم نشسته و شروع کرده کتاب جدید را خواندن. چند دقیقه ای همانطور ایستادم و نگاهش کردم.هیچ نمیگفت، طاقت نیاوردم.«آقاجون اصلا شما شنیدین من چی گفتم؟»

نگاهش را از روی ِ کتاب برداشت. گفت: « بله جانم، گفتی چند وقتی محاسبه نفس نکردی.بله ؟» و دوباره مشغول کتاب خواندن شد.

 



مَن أَصلَحَ فیما بَینَهُ و َبَینَ اللّه  أَصلَحَ اللّه  فیما بَینَهُ وَ بَینَ النّاسِ

+عنوان مصرعی از جناب نظری

| ز. عین |

(قسمتی از یک نوشته ی بلند برای فرزندم ... فرزندانم... )


میوه ی ِ دلم، کاش بودی. کاش بودی تا دستان ِ ظریف و چشمان ِ دنیا ندیده ات را میبوسیدم و مست ِ بوی ِ بهشتی گیسوانت، نوازشت میکردم و برایت قصه ها میگفتم. قصه از تمام  راه هایی که رفتم و بی راهه بود. از تمام درهایی که زدم و آغوش باز و دست مهربانی به انتظارم ننشسته بود. برای ت از قصه بی رحمی ِ دنیا میگفتم. عزیزکم، میدانم که تلخ است، میدانم که دلگیر است اما باید که بسان ِ پازهری در جانت بنشیند برای ِ زهر ریزی های ِ این عروس خوش خط و خال. باید بدانی مادرت تاب ِ درد کشیدن تو را در پس بی راهه رفتن  ندارد. باید بگویمت تا فردا روزی، نبینم عمق چشمان ِ شیشه ای ات بیشتر و بیشتر شده. 


منتظرم تا خوابِ ناز به چشم هایت بیاید تا آهسته تر در گوشت نجوا کنم، که مادرت اشتباه زیاده داشته، درد ِ بی تجربگی زیاد کشیده، که اگر گه گاه یادش نمیرفت که همه چیز دست اوست و باد به غبغب نمی انداخت تا به خیال ِ خام ِ خودش امورش را تدبیر کند، کمتر درد میکشید، کمتر زمین میخورد، و بیشتر بندگی میکرد، جان دلم، دست تقدیرت به دست اوست، غم، خوشی، سلامتی، بیماری، عافیت ... همه و همه را به اندازه ی ِ وسعت جانت نصیبت میکند و پله پله میرساندت به خیر به خودش.


پاره ی ِ تنم، راضی باش به رضایت ِ بزرگ یگانه ای که اگر نباشد هیچ نداریم، راضی باش... 


| ز. عین |

(قسمتی از یک نوشته ی بلند برای فرزندم ... فرزندانم... )


جان ِ دل ِ مادر!

اگر توانستی در پس عیب های دیگران، لنگ زدن ِ پای ِ بندگی خودت را ببنی، سرت را بالا بگیر و خدارا شکر کن که دیده گانت بیشتر از آن که دنبال ِ خوراک ِ حرامی برای افکارت باشد، پاسبان ِ ایمان توست، که کمبود هایت را برایت به تصویر می کشد.


و اگر چنین بودی -که به دعای مادران برای ِ فرزندانشان ایمان دارم و می گویم که این گونه ای- از عیب هایت نترس، بلند شو، کمر همت را سفت ببند تا اول نقص هایت را جبران کنی و بعد از خدا بخواهی که به دستت گرمایی و  به کلام و نگاهت قدرت نفوذی دهد که دست خدا شوی تا دست گیری از آن ها که در راه بندگی لنگ میزنند، سعی کن آن قدر با کلام خدا و بزرگانش مانوس شوی که کلامت طعنه زند به کلامشان، تا صدایت صدای خدا شود برای در راه ماندگان، و بخواه نگاهت همیشه ی ِ همیشه بر حلال های طیب و طاهرش بماند تا به وقت ِ نیاز، روح ِ مومنان زخم خرده را طوری نوازش کند که گویی فرستاده ای از خدایی برایشان...


جان ِ دلم خوب بمان برای خدا خوب بمان ... 


+ مادرانه - یک 

| ز. عین |

از خدا که پنهان نیست 

از خلق ِ خدا چه پنهان ؟!

دلتنگت َم ...


+دلتنگی| خوشه ی انگور سیاه است| لگد کوبش کن| لگد کوبش کن| بگذار سر بسته بماند| مستت می کند| این اندوه...       شمس لنگرودی 

| ز. عین |

شب که می شود هوس میکنم گشت بزنم میان کوچه و پس کوچه های این شهر. قصد مقصد معلومی، به سرم نیست. فقط میخواهم برم تا شاید این درد ِ سوزان ِ کشنده ی ِ راه گم کردگی را درمان بیابم. غریب م در شهر. همه غریبیم. چند روز دیگر باید بار و بنه را برداریم و برویم شهر مجاور. حالا با این حال ِ درمانده که نه خانه ی آشنایی در این شهر برای خود پیدا کرده ام. نه به یادگار، اثری را ماندگار کرده ام. کجا روم؟ امروز کسی به نصیحت -انگار در خواب بودم- به گوشم رساند که مادری را بیابم. میگفت جوان است. میگفت ... آه لعنت به این حواس ِ ناجمع -حتما که خواب بودم آن موقع-


تنها چیزی که به یادم مانده این است که گفت تا مادر را پیدا نکرده ای، تا دست به چادرش نشده ای، تا دوان دوان در این کوچه پس کوچه ها دنبالش ندویده ای و مادر خطابش نکردی، آن شهر دیگر هم که بروی روزگارت همین است که درمانده ی کوچه پس کوچه ها باشی، بی هیچ نشانی  ِ آشنایی. گمانم که میگفت نشانی های آشنا دست این مادر است. میگفت برو و به التماس بخواه که کمکت کند، دست بر سرت بکشد، میگفت بنشین همان جا برای پسر کوچکش گریه کن، میگفت محال است وقتی اشکت برای پسرش را دید، دست خالی ردت کند... 


+ زبان عرب ها به مدت زمانی که طول می کشد تا کره ماه یک دور کامل به دور زمین بچرخد «شهر» می گویند.


| ز. عین |

روزها 

نبودنت بغض می شود 

شب ها؛ اشک !

+

| ز. عین |

(قسمتی از یک نوشته ی بلند برای فرزندم ... فرزندانم... )


و بدان!

در وسط معرکه و کارزار است که دلت را می توانی محک بزنی. برکنار ماندن و نگاه کردن تو را متقی نمیکند. تا مادامی که در التهاب ِ رفتن و ماندن، گفتن و نگفتن، خواستن و نخواستن دست و پا میزنی، نمیتوانی خود را بسنجی. نمیفهمی مرد میدان عمل هستی یا نه. شور ِ رفتن، التهاب خواستن و شوق ِ گفتن است که عیار تو را نشان می دهد.


و بدان!

در پس این شور و شوق و التهاب است که یک به یک به چاله های روح ت و دست انداز های ایمانت پی میبری، بی دغدغگی از بی غیرتی ست. پس از من به نصیحت قبول کن که بروی، بخواهی و بجنگی در معرکه تا بتوانی ضعف روح و بی حالی ایمانت را جبران کنی که اگر نکنی، اگر خود را به کارزار نرسانی به خیال پاک بودن و پاکباز ماندن، عمر را به هدر میدهی و جوانی ات را بر باد ...



دست ِ دلم برایت میلرزد
برای مادر گفتن َ ت
برای ِ جسم َ ت
برای ایمان َ ت
برای ِ بودن َ ت

من مادر بودن را به ارث برده ام ...


| ز. عین |

تقدیم به موج وبلاگی « ابد والله ما ننسی خمینی... »

.

.

.

من، یک جوان نسل سومی وقتی آمدم که دیگر نبودید. که شاید از همه حسرت های زندگی ام این باشد که چرا زودتر نبودم که یکبار بتوانم چشم هایتان را سیر نگاه کنم. که میشد از آن چشم ها عصاره ی اشدا علی الکفار و رحما بینهم را چشید. بزرگتر که شدم در مواقع حساس حلاوت حرف های آقا آتش دل های ما را خاموش میکرد اما هنوز یک جای کار میلنگید. من هنوز سرچشمه را نداشتم. من حضورتان را درک نکرده بودم که هیچ، حتی نشناخته بودمتان. نفهمیده بودم چطور شد که جوان های نسل قبل را عاشق و شیدا کرده بودید. ما نسل جوان ِ جنگ نچشیده ی انفلاب ندیده، قدر دان نعمت ولایتی که شما سر راهمان گذاشتید نیستیم اگر که نفهمیم چطور و به چه سختی دو نسل قبل ما، لای گلوله و خون در افشانی های شما را به گوش هم میرساندند. و حالا ما با یک کلیک در خامنه ای دات آی آر، منت میگزاریم سر اهل عالم که ما اهل ِ ولایتی م و گوش به فرمان رهبر.

اینکه منت بر سرم گذاشته شد و با صحیفه شما آشنا شدم را هرچه بر درگاه خدا سپاس بگذارم، کم بوده است. که کم میاوردم میان واژگانی که روح الله خمینی را برایم ترسیم میکرد. در عین آرامش، صلابتتان؛ در عین سکونِ کلمات،شورتان؛ منقلبم میکرد. و وقتی مینشستم پای حرف بابا که بهتر بفهمم آن روزها را که شما بوده اید و آن ها چشیده اند. وقتی چشم هایش برق میزد از هیجان آن روزها، از شما گفتن و از اینکه چه کرده اید، بیشتر میفهمیدم جذبه ی ولایتتان را، و نفوذ کلام ِ تان را که ولی زمان شان بودید. وقتی بابا همان جوان ِ بیست ساله میشد و برام میگفت از آن روزها، میفهمیدم که جفای ِ بزرگیست نشناختن و قدر ندانستن ِ ما جوانان عافیت طلب بعد انقلاب، که حیف میکنیم و قدر نمیدانیم سید علی را. هرچه بیشتر بر شما عاشق شدم با دانستن آن روزهای سخت، عشقم بر حضرت آقا هم بیشتر شد و وظیفه را بر گردنم سنگین تر حس کردم.

حالا بار امانت شما به دوش همین نسل جنگ نچشیده ی انقلاب ندیده است. که اگرچه شما را ندیده اما دل در گرو راهتان نهاده و همگام با جانشین خلفتان ان شا الله پیش می رود تا همان وعده الهی را تحقق ببخشد که شما نزدیک دانستیدش... دعای مان کنید حضرت روح الله که بار امانتتان را سالم به مقصد برسانیم ... دعایمان کنید ...

.

.

.

صاحبان گهواره ها نقش بی بدلیلی در تاریخ دارند!  درست از زمانی که گهواره ی موسی را به نیل سپردند تا در مسیر تاریخ نقش کاخ  فرعون زمان را بر آب کند تا به دشت بی آب کربلا برسد و  قطره های خون سرباز درون گهواره ی حسین علیه السلام کنکره های عرش را متبرک کند و نیل حادثه همچنان جاری باشد تا آنجا که سربازان خمینی از گهواره ها برخاستند و طاغوت زمان را زیر قدم هایشان در کوچه ها و خیابان های شهر به پستوی بدنامی فرستادند! در خاطر تاریخ هست که سربازان روح الله  با بازوان خسته برگشته از جنگ چطور مستانه پیکر بی جان حضرت جان را تا جوار فرزندان خلفش تا نزدیکی های عرش بدرقه کردند...حالا در بیست و پنج سالگی عروج ملکوتی خمینی کبیر چشم ها بازهم به سمت صاحبان گهواره هاست!!  تا صاحبان رشید امروزشان باقدم های استوار خود باز هم چشم تاریخ را شاهد بگیرد که جوانان امروزعاشقانه تر بی آنکه پیر مراد را ببینند مرید اویند. و بر همان عهدی که پدرانشان بستند،هستند.

 

و عده ی ما پیاده روی دلدادگان رو ح الله

حرکت از خیابان حرم حضرت عبدالعظیم حسنی به سمت مرقد مطهر امام روح الله

زمان 14 خرداد بعد از نماز صبح

و زمین زیر گام های فرزندان روح الله به یاد خواهد آورد که وقت مهیا شدن برای ظهور است....



چشم انتظار قلم هایتان پیش از قدم هایتان برای شرکت در موج وبلاگی « ابد والله ما ننسی خمینی... » هستیم ...


دیگر فرزندان روح الله : 

حضرت دل | بازتاب نفس صبحدمان | متفاوت |حواریون ذاهب | عرق سرد | ما همه رهسپاریم |ارحم الرحماء |




بازتاب موج وبلاگی و مراسم پیاده روی دلدادگان روح الله در :

تسنیم | فارس | نسیمعنقاء نیوز | شبکه اطلاع رسانی دانا حرف تو |مرصاد |








| ز. عین |


نفرین؟! در مرامم نیست

اما این بغض های نشکسته و این آه های گاه و بی گاه ...

می ترسم دامنت را بگیرد؛ فرار کن !.. 



*عنوان بیت شعریست از جناب فاضل نظری


| ز. عین |


خدای ِ روزهای سفید 

اگر با سه روز میشود این قدر با تو زندگی کرد

پس ما چرا کل سال مُرده بودیم ؟! ... 



+ روز ِ فراق را ننهد در شمار ِ عمر ...


| ز. عین |


رب اشرح لی صدرک

ذکر گرفته ام 

که مبادا؛ از من دلتنگ تر باشد ...



*عنوان، مصرع شعری ست از رضا احسان پور

| ز. عین |