- خط ِ تیره -

آپلود عکس

عَزیزٌ عَلیَّ اَن اَری الَخَلقَ و لا تُریَ

سخت است بر من که همه را ببینـــم و تـــــو را نـــبینــم 

It is in to lerable for me to see the people and not to see you

 

 

 

به بدلی جات حساسیت دارم به بهار هم

عیــار جفتــــ شان پایین است

ربیــع الانام و نضرة الایام

بهــــار ِ  من توئی

~~~~~~~~~~~

بهــــار ِ من

بازدمــ ت را به دل ِ زمستان زده ی  من  بــِدم

گوشه ی چشمی را

خرج ِ من ِ سرما زده ی ِ دور از راهـــ ت کن

تا نهال ِ خشک و بی شکوفه ام

با " تــــو " جوانه بزند



 گویند بــــــهاری شد و گل آمد و دی رفت /// ما بی تــــــــو ندیدیم ، که کی آمد و کی رفت 

 

 

+سال نو با تاخیر مبارک : ) انشاالله سر میزنم به دوستان

+ به هرکسی که این پست را خواند به شدت توصیه میکنم آخرین کتاب سید مهدی شجاعی " کمی دیرتر " را بخواند!

+ خودم میدانم چقدر درد میگذارم بر دل ِ دردمندت اما دل است دیگر گاهی برایت خیلی تنگ میشود بهار من ...

+ امسال را ، من سال ِ " نزدیک شدن به تو " نام گذاری میکنم حتی یک قدم ...

+ کمک کن مرا تا لیاقت دیدنت را پیدا کنم . دستم را بگیر تا اوج آسمان ، من بدجوری زمینی ام !!

| ز. عین |

 

او گفت : چه بســیار عصیانــَ ت کردم و عقابــ َم نکردی

خداوند به پیامبـــر وحی کرد

به آن بنده ام بگــو :

چه بسیار عقابــ َت کردم و تــو متوجه نشدی ؛

آیا حلاوت مناجاتــ  َم را از تــو سلب نکردم ؟! ..

( پیامکی از یک دوست)

 

 ~~~~~~~~~~~

به یاد داشته باش !

هر لذتی که از حــــرام می چشی

پروردگارت لذتی شیرین تر از حـــلال را ، از تــو خواهد گرفت

و ذائقه ات تغییر خواهد کرد

اگر طعم ِ شیرین ِ مناجات را مدت هاست نچشیده ای ؛

فکر کن !

(منبعش را نمیدانم)

 

 ~~~~~~~~~~~

و دارم فکر میکنم

کدام شیرینی ای از حرام میتواند جایگزین نگــــاه پر عطوفت تو

بر بنده ای خطا کار چون من باشد ؟!...

(خودم ... مخاطب همه حرف های بالا ! )

 

 

+ خدا جان، لطفا ً اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ ، صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ

+-خط تیره-یک ساله شد !(پیشنهادات ، انتقادات و اینا را به صورت کامنت های بدون اسم یا با اسم و یا خصوصی پذیراییم . )

+نام مادر را که یدک بکشی همراهت و نگاه پرعطوفت علمدار سایه سرت شده باشد و تو را از نگاه ها محفوظ بدارد اما بدانی آنقدر رو سیاهی که شرمنده صاحب اسمت شده ای میفهمی که باید یا اسمت را عوض کنی یا هرچه سریع تر رسمت را ... دعــــا ...

+« هذا یوم الجمعه »

| ز. عین |

 

از سفید تا سیاه یک طیف رنگی گسترده است

از روشنایی تا تاریکی ، نورهای مختلفی را می توان تجربه کرد

از تعریف یک انسان خوب تا یک انسان بد آدم های زیادی را می توان شناخت

 

*

 

دسته بندی به سفید و سیاه راحت است

کارت وقتی سخت می شود که بخواهی ب روشن ترین برسی در این طیف گسترده

لمس روشنایی و ترس تاریکی برایمان قابل فهم است

اما رسیدن به نوری که در آن بتوان راه را از بیراه تشخیص داد زمان می برد

باید درک درستی از روشنی واقعی داشت تا پی روشنایی کاذب نرفت

کلیت هایی هست برای تعریف یک انسان خوب و شریف و انسانی ب خلاف ِ آن

 

*

 

این روزها باور نکن کسی بیاید راست راست در چشمت نگاه کند و بدت را بگوید و دشمنی اش را علنی کند / این روزها دور دور ِ نامردیست / مثل شخصیت های پلشت کارتون های کودکی مان دشمنی شان را از چشم هایشان نمی توان خواند / اتفاقا خیلی هم مهربانند / دوست تر از هر دوستی خود را نشان می دهند / سنگ ولایت را به سینه می زنند / اما ب وقتش چوب هم لای چرخ نظام می کنند / ب حمد لله که این کشور امام زمان است و با این کار ها روزی دست خود را رو می کنند / پیراهن های یقه آخوندی هم می پوشند اما کیف های دستشان انگلیسی ست/شاید خوب تر که ببینی کمربند ماسونی اش را هم ببنی / بصیرت این وقت ها به کار می آید / که رهبرمان سید علی می گوید بصیرت یعنی اینکه بدانی شمر که امام زمانش را به قتل رساند همان جانباز صفین است / امام هم بارها تاکید کرده است ملاک بودن حال فعلی را / اصلا حرف هایم این نیست / یکی چون من باید حواسش برای انتخاب باشد / باید حواسم را بیشتر جمع کنم به آقایانی که مستغرق ِ حب ِ ولایت خود را می دانند حتی کارهای خوبی هم در کارنامه هایشان است ، از چه لحاظش که مفهوم است ؟ / آن معلوم الحالانی که این روزها مهره ی سوخته اند ، روزی در این نظام به خیالمان خدمت می کردند / بودند که " پروانه ها می نویسند " می ساختند و حال امروز نامه سرگشاده ها  می نویسند / بودند کسانی که به خیالمان ترور شدند در راه آرمان های نظام مقدسمان اما جان سالم به در بردند برای روزهای مبادا / بودند کسانی که صلاحیتشان تایید شد اما ... / بودند بودند بودند .. نه !! هنوز هم هستند پس حواسمان به انتخاب هایمان باشد که مسئولیم در قبالشان / وظیفه ما اول به طور جدی و پر شور شرکت در انتخابات است و ترغیب دیگران به این امر / و دیگری مطالعه و بررسی صحیح از میان گزینه های در دست رس / حتی باید به این سطح رسید که بین بد و بدتر ،بد را انتخاب کرد / و در آخر این نوشته ها که شاید کسانی آن را تند بخوانند یا حتی بی انصافی و یا اینکه این نوشته را سی یا سی ترین نوشته خط تیره بدانند / خود و شما را توصیه می کنم به بصیرت بصیرت و بصیرت

 

~~~~~~~~~~~

 

+ « اگر در صلاحیت شخص یا اشخاصى تمام افراد و گروهها نظر موافق داشتند

ولى رأى دهنده تشخیصش بر خلاف همه آنها بود، تبعیت از آنها صحیح نیست. »

امام خمینی (ره)

 

+ « انتخاب نامزد اصلح نیز در میان نامزدهای صالحی که صلاحیت آنها تایید می‌شود

دارای اهمیت فراوانی است. »

مقام معظم رهبری – امام خامنه ای ( حفظه الله )

 

+ «خلاف آنکه بسیاری می پندارند ، آخرین نبرد ما – به مثابه سپاه عدالت-

نه با دموکراسی غرب که با اسلام آمریکایی است

 که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپاتر است. »

سید شهیدان اهل قلم – شهید آوینی

 

+ « بازخوانی ـ یک وصیت »

 

| ز. عین |

 

مـــهربانـــا

این دستی کــه به دامان ِ گنـــاه دراز شده را کوتاه کــن

دستی دگــر بده تا تمنا کنـــم تـــو را ...

.

.

.

خدایا مرا به خاطر گناهانی که در طول روز

باهزاران قدرت عقل توجیهشان میکنم ببخش

«شهید مصطفی چمران»

 .

.

 

 

+این مدتی ک کمرنگ بودم خواندم همه وبلاگ های دوستان رو ، بی صدا بودم . حالمان ناخوب است . دعــــا ..

+اینجا (+) بوی سیب می آید ... مسافر است به کربلایش ...

| ز. عین |

از صبح که می دانستم قضیه قم رفتن کنسل است . بهانه برای اشک ریختن داشتم . از ساعت ۱۲ رادیو را روشن کردم و کلنجار که «رادیو معارف» را پیدا کنم. پیدا که شد اذان میگفتند. صدای رادیو را کم کردم و نماز خواندم . بعد نماز حرف های امام را پخش می کردند راجع به انتخابات مجلس . همه اش را گوش کردم با دقت . تمام که شد رادیو را خاموش کردم و رفتم از اتاق بیرون.

حوالی همان ۲:۳۰ دقیقه که قرار بود اختتامیه «بوی ِ سیب» را پخش کنند روشن کردم اینکه چطور رادیو معارفم شده بود رادیو اقتصاد را من یکی نمیدانم. دوباره سرچ کردم موج رادیو معارف را ۹۶ اف ام یا ۱۰۷۱ ای ام. ساعت شده بود ۳:۱۰ دقیقه.تازه رادیو معارف هم ارتباط برقرار کرده بود با آنجا.محل برگزاری اختتامیه.قم ، مرکز فقهی ائمه اطهار ، سالن آیت الله العظمی فاضل لنکرانی.(اینقدر بین لحظاتی که مدعوین به سکوی نمایش بیایند این را تکرار کرد که حفظ شدم).روی ِ تخت دراز کشیده بودم و گوش میدادم.اولین نفر ک حرف زد یکی از مسئولین رادیو معارف بود.گوش میدادم اما دل تو دلم نبود اینکه من جز اسامی برندگان نیستم را که میدانستم. اما آنجایی بیشتر دلم بی تاب شد که شنیدم از بین ِ کسانی که آنجا هم حضور دارند قرعه کشی می کنند برای ِ کربلا. اصلا بغضم شکست ، سرم را فرو کردم در بالشت و صدای گریه آرامم و صدای رادیو که آن آقا از اهمیت پرداختن به مساله عاشورا در فضای مجازی میگفت. 

بگذار خلاصه بگویم از اینجایش را . از اینکه از وزیر فرهنگ و ارشاد هم قول گرفتند که تعداد برندگان کربلا را بیشتر کنند .شد ۱۴ نفر . از اینکه من هی بیشتر میمردم . از اینکه شروع کردند اسامی را گفتن.از ریز نوشته ها شروع کردند. برندگان را نه نمیشناختم. اما سید محمد اینجا شایسته تقدیر شد.اولین اسم آشنایی بود که میشناختم.از هیجان دیگه روی تخت نشسته بودم و سرم رو تا ۵ سانتی رادیو جلو آورده بودم و زل زده بودم بهش.اما بعد چشمم رو بستم و حال برنده ها رو تصور میکردم . لبخند رو صورتشون رو . شادیشون رو ، اشک شوقشون رو .

حال ِ من یکی شاید از حال تمام افراد آن سالن بد تر بود.این که صداها را میشنیدم و چشم بسته گاهی تصورم میکردم.هنوز نشسته بودم روی تخت و با آن حال وصف شده نزدیکِ رادیو . یک هو ارتباط قطع شد با سالن همایش. آن آقاهه که نمیدانم کی بود داشت حرف میزد از بوی سیب و همکار عزیزش ک در سالن میخواستند ارتباط مستقیمی با او داشته باشند. کلافه شده بودم تا دوباره با آن همکار  ارتباط وصل شوند ۵دقیقه ای طول کشید . سوالی پرسیده شد و و جواب ِ همکار ِ عزیز آن آقا ک مستقر بود در سالن همایش . دیگه گوشم را چسبانده بودم به رادیو . چشمم را هم بسته بودم که همه حواسم باشد به صدای مجری که پس زمینه صدای گفتگوی آن آقا و همکار عزیزش بود.

اسم شافی را شنیدم داشتم بال درمی آوردم . فقط نفهمیدم کربلا بود یا سوریه از بس ک حرف زدند.یاد حرف های خودم و شافی در چند روز قبل افتادم.پیامک داده بود که بیا برویم اختتامیه بوی سیب. از آن کامنت عجیب غریبم ک یک هزارم حال ِ دردمند این روزهایم را نشان داده بود میگفت بیا قم برای اختتامیه.شاید اگر میرفتم حال الانم هنوز اینی نبود که هست. اینها بماند. در یکی از پیامک ها گفتمش که« انشاالله کربلای بوی سیب نصیبت».گفت «من از بوی سیب گرفته ام آنچه می خواستم را ، ح سین را ...»من یکی خوب میدانستم باز هم از آن تندیس ها می بری.شافی خواستی بروی زیارت ِ خواهرش . بیا اینبار قبل سفر من امانتی بدهم ببری مثل قبل ِ کربلایم ...

آن آخر ها با تلاش فراوان تری اسم بانوی ترنج را هم شنیدم. او هم کربلایی شد.همین مواقع بود که آن آقا از همکار عزیزش خاست که از سالن بیرون برود که صدایش را بهتر بشنود و این یعنی مراسم برای من تمام .

چند ساعت بعد سایت بوی سیب سر میزنم.سید محمد هم کربلایی شده . بانوی ترنج هم . شافی ِ دل هم زیارت خواهر ِ عشق نصیبش شده.گوارای وجودتان که وقتی این چنین با عشق قلم میزنید برای ارباب.وقتی این چنین ناز میخرید.سید محمد هنوز هم پاسپورت نداری ؟ سپهرا تو چه ؟ یاد آن شبی که زهیر میگفت تو بر بالین مادر مقتل میخواندی افتادم.صبوری کردی از غم نبودنش.غم ِ دلت را ندیدی در برابر غم خواهر ارباب ، خوب خریدند تان. شافی تو ح سین گرفته بودی از بوی سیب ، دیدی چطور خواهرش دعوتت کرد.گوارای وجودتان،قلمتان ، نفس هاتان ، جان هایتان در این راه استوار باشد.

فقط یک خواهش دارم این روزها که دل هاتان حتما زودتر مشرف می شود تا پای ِ جانتان برای یکی مث ِ من که حال جاماندگان ِ بی بال و و پایی را دارند که نفس هم کم آورده اند ، دعا می کنید . من پای ِ رادیو جای تک تکتان حتی آن ها که نمیشناختم مردم و زنده شدم . خواستید از ارباب تشکر کنید شما را قسم به همان بوی ِ سیب ِ حریمش ما جاماندگان را هم دعا کنید ...

 

 الرحمن باز هم کربلایی دارد آن هم از جنس بوی سیب ...
خوب مزد نوکریتان را گرفتید ...

گوارای وجودتان ...

 

بعدن نوشت :من هنوزم دارم گریه میکنم ، این رفقایم هم بوی سیب را استشمام می کنند و من گریه میکنم گریه میکنم ... نوشتان باد گوارای وجودتان ، به رسم رفاقت مارا دعا ... دربیابان طلب ، طهورا

| ز. عین |

 

یک وقت هایی خدا در کتابـَـش از معجزات ِ موسی می گوید و خطابـَـش می کند که  :

... « یا موسی لا تَخَفْ اِنّی لا یَخافُ لَدَیَّ المُرْسَلوُنَ » ...

... «ای موسی! نترس، که رسولان در نزد من نمی‏ترسند» ...

***

وقتی با عشق بخوانیــ َش

می شود مرهم ِ زخم هایــَت

و تعبیرش در دل طوفانیــت این است که

... « عیبی نداره ؛

عــزیزم من که هستــم

مثل همان وقت هایی که برای موسی پشتیبان بــودم » ...

***

کاش امشب موسی بشوم در خواب ؛

و خدایی که می گوید :

...« یاموسی ! لا تخف ... نترس عزیر دلـــم »...

 

 ~~~~~~~~~~~

پــ . نــ :

گاهی لغزیدن بهانه ی خوبی است

برای فشردن دستی که دوستش داری

خدایا پشتیبانم باش ...

| ز. عین |

 

+ : حالـــ م خوب نیست ، اومدم سید الکریم

( صبح پیامکش رو دیدم . )

- : دیشب چی شده بودی ؟

+ : شب آخر ِ صفر بود ، امشب پیراهن سیاهمو در میارم ، غم نداره ؟

- : ...

ـــــــــــــــــــــــــــــ

دعا نوشت : انشاالله خود ِ حضرت زهرا مزد عزاداریتو بدن ، مثل مصطفای شهید با لباس مشکیت پر بکشی (+)

+ « دارالجـــ ـــنون »

| ز. عین |

 

~~ امشب نمیدانم برای ِ گذشتن این روزهای آخر صفر باید خوشحال باشم که میرسیم به بشارت آمدن ربیع یا ناراحت برای ِ اینکه جامه ی سیاهم را در می آورم ... ~~

 

~~امشب دلم تنگ آن مُـــحرمی ست که رفت و من هنوز هم مَـــحرم نشدم

مَــحرم ها را اربعین بردند با خودشان ... مثل ِ مصطفای شهید~~

 

~~کرم ِ این خاندان را خوب میشناسم و سهم هل اتی یمان را ، منی که کربلایم را از دستان پر صلابت علمدار و نگاه پر مهر امام الرئوف گرفته ام ، باید مدینه رفته ها را فرا بخوانم مثل آن روزی که کربلا رفته ها را از سر ِ درد صدا می زدم ~~

 

~~امشب دومین شب ِ دومین ماه زمستان ، یاد آن شب هایی از محرم که بیرون از مسجد ِ ارک در آن سرمای ِ استخوان سوز جمعیت را میدیدم و زیر لب با خودم میگفتم إنَّ لِقَتلِ الحُسَین (ع) حَرارَة فی قُلوبِ المُومِنینَ لاتَبرُدَ أَبَدا ، دلــــ م را میسوزاند ~~

 

~~حسنین.علیهم السلام.سرهای مبارکشان را بر سینه پیامبر گذاشته بودند ، مادرشان فاطمه .سلام الله علیها. میرفت تا کودکانش را از روی سینه پدر ِش که بی تابی میکردند کنار ببرد.پیامبر نگذاشت .میگفت که بودن حسنین باعث می شود آرام تر جان بدهم . سه ساله تو هم خوب میدانستی این را انگاری ، سر بابا را که در آغوش گرفتی حتما گفته ای حالا راحت تر جان میدهم~~

 

~~امشب ، شب ِ بیست و هشتمین روز از صفر دلم برای ِ مدینه ی ِ نرفته ام تنگ شده ~~

~~دلم هوای روزهای اول محرم وشب های دهه اول را کرده،هوایی ِ روضه های اربابم شده ام  ~~

~~ دلـــ م حرم حضرت ضامن را میخواهد، آتش ِ عشقش مارا از گزند باد و باران و برف مصون میدارد ~~

~~ پیامبر رحمتم بگو من اجر رسالتت را خوب داده ام یا خون کرده ام دل ِ آخرین یادگارت را ~~

~~ بعد از پیامبر خاتممان چه آوردند بر سر پسر عم و دخترش.مگر غیر مودت چه خواسته بود ازشان~~

~~بی حرمتی را از کوچه یاد گرفتند ، حرف بزن پسر بزرگ فاطمه در کوچه چه شده بود ؟ ~~

~ زهر سهمگین تر بود برای از پادرآوردنت یا آن رازی که فقط چشمهای ِ تو درد ِ نظاره اش را چشیده بودند~

~~ برای بی مادری که روزشماری نمیکنند امان از روزشمارهایی ِ که درد میگذارد بر دل ِ آدم ~~

~~نمیدونم چرا دلــــ م شور ِ فاطمیه را میزند در این شب ِ اولی ِ نبودن ِ نبی~~

~~ خداحافظ آی پارچه سیاه های عزای ِ پسر ِ فاطمه ~~

.

.

.

+

ادامه دارد این دلانه ها دلتنگی ها و دردواره ها ...

 

| ز. عین |

 

پیشانی نوشت :

امیــدوار کرده است این دلــ ِ غرق ِ گناهــ م را

تیک ِ حضور ِ حـُـ ـر در میان ِ یاران ِ حـ سین .ع.

 

~~~~

می گویند حــ ُـــــر تنها شهید ِ دشت ِ نینواست که سرش را از تنــ ش جدا نکردند

می گویند بنی تمیم سر رسیده اند و نگذاشته اند

اما من می گویــ م سرش مصون مانــد

ب ِ سبب پارچه ای ک پســر ِ فاطمه (سلام الله علیها) ب ِ سرش بست

~~~~

یاابن الحسن

یوسف ِ گمگشته ی ِ فاطمه (سلام الله علیها)

بیا پارچه ای را ب ِ سرم ببند ک ِ هوایی

جز هـــوای ِ تو هـــوایی ام نکند

~~~~

 

روزی که شـود اذا الســــماء فطـــــرت

وانـــگه که شــود اذا النجـــوم کـــدرت

من دامـــن تـــو بـگیرم انـــدر سئلـــت

گویــــم صنـــما ، بای ذنـــب قــتـــلت؟

عشــق ِ تــو مرا الســت منکم ببعیـــد

هجـــر ِ تـــو مـــرا ان عذابی لشــــدید

بر کنـج ِ لبــت نوشته یحیـــی و یمیــت

من مات من العشق ، فقد مات لشهید

 شیخ بهایی

 

آخر نوشت :

کشته ی ِ غمزه ی ِ خود را به زیارت دریاب

زانکه بیچــاره همان دلـــ نگرانـ ست که بود

 

| ز. عین |

./چهارشنبه 21 دی ساعت حدودا ً یازده هستش و من و دوستم سوار ماشین میشیم به مقصد دانشگاه برای ِ تحویل پروژه کارآموزی. با توجه به این نکته که تحویل پروژه همون ساعت یازده هست و ما تا دانشگاه چیزی حدود ِ 45 دقیقه فاصله زمانی و چندین کیلومتر فاصله مکانی داریم .تا دقیقه های آخر دنبال امضا و کارای پرینتش بودیم. با روحیه بالا سوار ماشین میشیم و زنگ به دوستان میزنیم که اصلا ً نگران نباشید ماهم نیستیم به استاد بگید خودمونو میرسونیم .از اون طرف خط هم اطمینان میگیریم که بیاین عجله نکنید دیر نشده …

./چهارشنبه 21دی ساعت یازده و ربع. خیالمون راحت شده که دیرم برسیم اشکال نداره. نشستیم به حرف زدن. یه جای راه که ، راه ِ اصلی دوشاخه میشه و باریک تر.میبینیم همون راهم بستن به قدر رد شدن یه ماشین. پلیسا ی گارد ویژه دارن ماشینا رو بادقت میبینن.ماشینای مشکوک رو هم چک میکنن.تو فکر خودمم ک چی شده و چرا اینجوری میگردن.که یهو دوستمو میبینم رنگ به صورت نداره. میگه «چی شده؟»گفتم« لو رفتیم ، خوب شد با ماشین تو نیومدیما الان میخواستن پیادت کنن منم ک اعصاب ندارم میخوام برم پروژمو تحویل بدم اون وقت باید درگیر میشدم با پلیسای زحمت کش».میخنده رفیق ِ ترسوی ِ ما . اصلا ب ِ خیالم هم نرسید ترور ...

./چهارشنبه 21 دی ساعت چهار ِ بعد از ظهر میرسم خونه ،میشینم پای دستگاه تا ی ِ سری به خط تیره و وبلاگ دوستان بزنم و هی میرسم به ی ِ اسم .«مصطفی احمدی روشن»یه چیزایی میفهمم تا میرسم به اصل خبر. کلمه ها جلوی چشمم رژه میرن.../چهارشنبه 21دی/ساعت8:30صبح/ترور/رو به روی دانشگاه علامه/انرژی هسته ای/دانشگاه شریف/استاد خوشوقت/متولد1358/یک فرزند4ساله/همش این کلمه جلو چشممه.شهید شهید شهید شهید ...

./چهارشنبه 21 دی.حالم اصلا ً خوب نیست.خبرگزاری های بیشتری خبر رو بازتاب میدن.وبلاگا اکثرا ً دارن محوریت این موضوع آپ میشن.بغض داره خفم میکنه.از خودم. از این خود ِ خودم خیلی دلگیرتر میشم .

./پنج شنبه 22دی.صبح که بیدار میشم میدونم باید یه جا برم.این بغض ِ گره خورده ب ِ حنجرم باعث ِ گلودردم شده.پیامکش میاد.«مراسم وداع با شهید .ساعت19:30.دانش گاه شریف».زودتر میرسم یک ساعتی.قسمت زنونه بچه های دانش گاه شریف همه مشغول کارن.یه عده میز جلوی در رو درست میکنن.یه عده خرماها رو برای پذیرایی آماده میکنن.نه هنوز وقت شکستن بغضم نیست.وضو میگیرم میام بهشون میگن«میشه منم بهتون کمک کنم؟».دایره ای نشستن.حدودا 15تا دختر دانشجو و خانوم.یهو همشون باهم سرشون رو آوردن بالا.سکوت شد . یکیشون گفت«اگه دستت تمیزه آره بیا ، برا شهید ِ بیا توام کمک کن»صداش همینجوری تو گوشمه. برای ِ شهید ِ .شهید شهید شهید شهید ...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانشگاه شریف.کارا تموم شد.مداح میاد.کمیل شروع میشه.نشستم برا بدبختی خودم گریه میکنم.برای بدبختی خودم که از دیروز و باخبر رفتن "او"بیشتر فهمیده امش.سرو صدا ها دم درب ورودی زیاد شده .یکی از محارم شهید اومده.مادرش...پاشدم وایستادم.مثل کوه بود هنوز با صلابت.همه رو یه جوری نگاه میکرد انگار بخواد تشکر کنه که اومدید.هی خواستم برم بگم.من...من...آخه بگم چی ؟بگم ما که نمیشیم برات مصطفی ِ شهیدت .ماکه جای خالی پسرت رو پر نمیکنیم.ما که حال شمارو نمیفهمیم. میخواستم برم قول بدم بهش بگم نمیذاریم این مملکت بی مصطفی ها بمونه.میخواستم برم بگم ماها هممون میخوایم بشیم خار تو چشمششون میخواستم برم بگم ... اما نرفتم ...اما نگفتم ... فقط اشک اشک اشک ...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانش گاه شریف.یکی از خواهرای شهید اومد.گرفتنش دو نفر دارن میبرنش.یهو دیدم ایستاد و از پله های مسحد بالا نرفت.سرش رو گذاشته بود به ستون.سرش رو بلند کرد.اون ور ستون رو نمیدیدم.نگاهشیه جا ثابت موند.دستش رفت چسبای پوستری که به ستون بود رو باز کرد.پوسترو بغل کرد. کشون کشون بردنش تو مسجد...یه خواهر دیگش اومد.نمیتونستن ببرنش.گفت«ولم کنید میخوام عکسشو بغل کنم».قاب عکسو برداشت بغل کرد.دیگه نتونستن ببرنش بالا تو مسجد. همون پایین موند...

./پنج شنبه 22دی.مسجد ِ دانش گاه شریف.هرچیزی که دیدم بیشتر برام روضه بود.صدای مداحو دیگه نشنیدم .آخرای کمیل بود.از مسجد زدم بیرون ...

./جمعه 23دی .دانشگاه تهران .بعد از نماز جمعه.حال مردم عجیب غریبه.شایدم ...این جماعت ِ پیروی ِ پسر ِ فاطمه از بذل جان برای ِ تداوم نظام شان ک مبتنیست بر همان اصولی ک ِ اربابشان قیام کرد ابایی ندارند که مادرش آنگونه می ایستد و میگوید برای خدا دادیم پسرم فدای ِ رهبر ...

./جمعه 23دی.مراسم تشییع شهید.هوا خیلی بارانیست .مصطفی احمدی روشن سلام مارا هم ب ِ آقایمان برسان هرچند من...مصطفای ِ شهید با اینگونه رفتنت زلزله انداخته ای به جان ِ جامعه ی ِ صغیره دلــــ م .بر دل ِ منی که نه به علم نه به عمل و نه به ایمان آنی نیستم که آقایم میخواهد...لبخند امام ِ زمانت را دیدی؟مگر نه ؟ مارا هم دعا کن که بتوانیم بر سر قولمان بمانیم که گفته ایم اگر این کشور مصطفی ای را داد هنوز هم هستند مصطفی ها ... هرچند من یکی راه زیاد دارم اما دعایم کن تو عند ربهم یرزقونی...

 

 

رَبِّ زِدنی عِلمَــــاً و إِیمانــــاً وَ عَمَــــلاً صالِحــــاً وَ أَلحِقنی بالصّالِحین...

منـــم میخوام برسم ب ِ اونجــا که ی ِ لبخند ب ِ لب ِ امام زمانــ م بیارم ...

دعــــــــــا ...

+

   1358ـــ 1390
چه خط تیره ی زیبایی از خود بجا گذاشت... 
مصطفای ِ شهید خطش روشن است!
او برای پرواز هم بال داشت هم سری در سودای پرواز!

(کامنت بی تعارف)

 بخوانید : مشق های ِ علوی

| ز. عین |

 

داری مثل هر روز کارهای روزانت رو انجام میدی و بی خیال همه جا سرگرم کارتی که یک دفعه یک صدایی از تو خیابون توجهت رو به خودش جلب می کنه.

 

                                                                      ....« لا اله الا الله

لا اله الا الله » ...

 

می ری سمت پنجره.یه جمعیت سیاه پوش رو می بینی که کنار ماشین مخصوص حمل جنازه وایستادند و دارن گریه می کنن .  پسری که  شونه هاش می لرزه و تحمل این درد رو نداره مادرشو اروم می کنه .تقریبا حالت گرفته میشه .فاتحه ای زیر لب میخونی و پنجره رو میبندی.

 

میری TV رو روشن می کنی .دینگ دینگ اخبار رو میشنوی و همون طور که دوباره میری سرکارت اخبارم گوش میدی. سرت پایینه صدای تلویزیونم بلند.«هنرمند بزرگ کشور جناب فلان به علت بهمان فوت کردند . مرگ این هنرمند عالی قدر را به جامعه ی هنری کشور و مردم هنردوست ایران تسلیت می گوییم»دوباره ناخودآگاه سرت رو آوردی بالا و داری بلند بلند فکراتو میگی:«ای بابا این که جوون بود .یعنی فکرشو میکرد»دوباره از کارت عقب میفتی.

 

چند دقیقه بعد برمیگردی سر کارت و هنوزم بدجوری فکرت مشغوله . تو همین فکرهای خودتی که تلفن زنگ می زنه. «الو . به به سلام ...» دوست ِ صمیمیته. با هم حرف میزنین از خودت می گی اون از خودش می گه .جمله ی معروف دیگه چه خبر از دهنت بیرون نیومده که دوسته شریفت می گه: «فلانی رو یادته .اره همون دوستم.اره بیچاره دیروز باباش بالای پله ها بوده سکته می کنه و می افته . سرش می خوره به دیوار و... الفاتحه !!!»

 

میگذره و شب می شه . شام رو با خانوادت خوردی و رفتی نشستی به درس خوندن ، یک دفعه یکی صدات میکنه .« بیا. بیا یه گزارش جالب.گزارش از غسالخونه..» دیگه حرف های اون گزارشگر رو نمی فهمی. فقط اون جنازه رو می بینی که داره دست غسال ها شکلات پیچ میشه تا به اخرین سفر زندگیش بره.خیلی نزدیکه.خیلی. آمــــاده ای یا نــه ؟!...

 

 

کل نفس ذائقه الموت و ثم الینا ترجعون 

 

.

.

.

.

زمان امتحان ها ک ِ می شود

از قیامت

و شب اول قبر

بیشتر یاد می کنم

 

 

 

| ز. عین |

 

پیشانی نوشت :

اَللّـهُمَّ اِنّی اُجَدِّدُ لَهُ فی صَبیحَةِ یَوْمی هذا

وَ ما عِشْتُ مِنْ اَیّامی عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فی عُنُقی ، لا اَحُولُ عَنْها وَ لا اَزُولُ اَبَداً

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باید هر صباح جای ِ  عهد خواندن ، عــ هـــد ببنــدم با امامـــ ـــم ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

دلــ نوشت :

اَللّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ السّابِقینَ اِلى اِرادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ

 شهید زین الدین: در زمان غیبت به کسی منتظر می گویند که منتظر شهادت باشد

+

]عکس[

| ز. عین |

 

« در قضایای نهــم  ِ دی ، عاشــ ـــــورا به کمک ملت آمد / امام خامنه ای  »

 

گرامیداشت حماسه ۹ دی در مسجد ارک تهران

پنج‌شنبه شب مصادف با شب شهادت حضرت رقیه (س)

با سخنرانی حجت‌الاسلام علم‌الهدی

دعای پر فیض کمیل نیز توسط حاج منصور ارضی قرائت می‌شود

(+)

***

آهای همه ی ِ شمایی که می گویید چرا مراسم ِ ۹دی ِ تان خلاصه شده است در یک مسجد

جرئیتش را دارید بار ِ دیگر سمت ِ حریم ولایت بیایید و اعتقادات مارا ب ِ بازی بگیرید

تا در آتش ِ خشم انقلابی ِ امت حزب الله، باقی مانده تان نیز بسوزد

| ز. عین |

 

به – نُــه ِدی- ک نزدیک می شویــم ، ولایت مداریــ م بیشتر درد می گیرد !!

از غفلت ِ ما عاشــ ـــورای ِ ۸۸ پدید آمد

خدارا شکر دیر نرسیدیــ م

اگرنه ؛ از دست داده بودیم اتمام ِ دینـِــ مان را  ...

 

~~~~

 

ولایی ب ِ هوش باش !

بیشتر از این هایی که شمشیر را از رو بسته اند ، برای این نظام

باید از آن هایی که خود را « ذوب ِ در ولایت » معرفی میکنند ؛ ترسید !!

این کشور ، مار ِ در آستین  کم نداشته و ندارد...

تا ولایت ِ ولی ، ولایت ِ فقیه را پشتیبانیم

که انشاالله صبح نزدیک است …

 

 

~~~~

روزها به طور طبیعی و به خودی ِ خود مثل همند.این انسان ها هستند این اراده ها و مجاهدت هاست که یک روزی را از میان روزهای دیگر برمیکشد و آن را مشخص می کند و مثل یک پرچمی نگه می دارد تا راهنمای دیگران باشد. روز دهم محرم فی النفسه با روزهای دیگر فرقی ندارد. این حسین بن علی - علیه السلام – است که به این روز جان می دهد. روز نهم دی هم از همین قبیل است. این مردمند که ناگهان با یک حرکت روز نهم دی را هم متمایز می کنند.

امام خامنه ای – ۱۹/۱۰/۱۳۸۸

 

| ز. عین |

 

نشسته است تمام شب را ب ِ بحث از انتظار و شرایط منتظر

و لاف و لاف و لاف ...

کنتور ک ِ ندارد همینطور می گوید!!

×××

نور ِ خوشید از لاب ِ لای پرده اتاقـ ش میاد و چشمـ ش رو اذیت می کنه

ب زور چشمـ ش رو باز می کنه

همه اتاق روشن شده

چند لحظه نگاهـ ش ب ِ سقف خیره می مونه

حس می کنه باز هم نفسـ ش بالا نمیاد

سرش رو می بره زیر ِ پتو

« آخ ؛ نمازم ...»

×××

اَینَ الشُّمُوسُ الطّالِعَةُ ؟!..

 

اگر با آمدن ِ خورشید از خواب بیدار شویم ...

نمازمان قضاست ...

پــ . نــ : مخاطب خاص دارد ... خودم را می گویـــ م

آن جریان انحرافی که می گویند " منـــ م "

منی که از تو منحرف شدم

[لینک]

 

| ز. عین |

...« هذا یوم الجمعة »...

پیامک می دهد :

 

ای منتظـــر !

گر عاشقی ، دگر تو مــرنجان امام  ِ خویش

اندوه ِ کـــرب و بلا و اســـــارت ، مگر کم است ؟!...

 

می خواهم نباشم ...

 

×××××

 

آقا بیا و مـــــردانگی کن در حقـــ م

مـــ ـــرا بشکن و خراب کن

و از نو حبیب بساز برای درد های غربتــَ ت

تا شاید یک روزی من هم خطاب نامه ای شوم از تو

مثل همان ها که ارباب به حبیبش نوشت

«من الغریب الی  الحبیب»

 

آقا من نه ندبه خوان ِ خوبی هستم

و نه پای عهد هایم نشسته ام

این درد ِ بی لیاقتی دارد مـــ ـــرا می کُشد

فریاد ِ « هل من ناصـــر ینصرنی »َ ت بلند است

و من هنوز برای جدت می گویم «یالیتنی کنت معکم...»

مگر نه اینکه امروز عاشورا و اینجا کربلایست؟!...

می دانم هنوز آنی نیستم که می خواهی

 

بیا آقای من

دستی بکش به این دل ِ سیاهـــ م

حبیب هم نشوم

اما می دانی که

نام ِ حضرت ِ مـــــادر را بر من نهاده اند

و ارثیه مــــــادری ِ تان سایه ی ِ سرم شده است

می خواهم « حره » ات شوم ...

و در آغوش ولایتــ ت تبری بجویم از همه دنیا و مافی هایش ...

بیا و مردانگی کن دستـــ م را بگیر و از این منجلاب بیرون بکش ...

 

 

بیا حضرت ِ باران ، نفس کم آورده ام ...

من از دست ِ خود ، به فریاد آمده ام ...

 

پنهان مکن جمال خود از عاشقان ِ خویش

... 

| ز. عین |

 

پیشانی نوشت : کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

روز عاشورا بود// برخلاف سال های دیگه برای ِ ظهر عاشورا مقابل مسجد حضرت علی (علیه السلام) منتظر دسته های بزرگ ِ سینه زنی ِ هئیت دیوانگان حسینی نموندیم. راه افتادیم سمت مسجد صاحب الزمان که از اونجا همراه باشیم باهاشون.چون میدونستم این روز ِ عاشورا فرق داره با عاشوراهایی که به عمرم دیده بودم.

 

روز عاشورا بود// راه افتادیم از کوچه های فرعی تا برسیم به خیابان آزادی. هنوز صد متری مونده بود تا برسیم به خیابون که صداشون رسید. « یا حسین...میر حسین...». فکر نمیکردم روز عاشورایی بخوان از این غلطای زیادی بکنن. همه وجودم از عصبانیت می لرزید. گروه پنج نفریمون که همه هم خانوم بودیم رسید به خیابان آزادی. ما رو که دیدن جمعیت صداشون بلندتر شد. اونا سمت انقلاب میرفتن و ما برعکسشون.

 

روز عاشورا بود// وقتی ما چندتا خانوم چادری رو دیدن. شروع کردن سروصدا کردن،بلند شعار دادن.بوق زدن.هو کردن. ناسزا گفتن...

روز عاشورا بود// اولین نفر که شروع کرد به شعار دادن ، مامان بود. دستش رو برد بالا و بلند گفت :«یا ابا عبدالله...». دلم قرص شد تو اون جمعیت به حضورش، هرچی نباشه انقلاب برا نسل ِ اونا بود نه برای ِ من ِ انقلاب ندیده ی ِ جنگ ندیده. بعد از اون دختر عمه ام بلند گفت:«مرگ بر منافق...».صدام از خشم میلرزید :«مرگ بر ضد ولایت فقیه...»

 

روز عاشورا بود// دستش رو گذاشته بود رو بوق و ریتم گرفته بود باهاش. سرم رو تا پنجره ماشینش پایین آوردم :«عروسی باباته؟». بعد ِ حرف من یه پیرزن همون حوالی حرف زشتی بهم زد.یهو یه صدای آشنا شنیدم که جوابش رو دادو دست منو گرفت و گفت:«آخه شما اینجا چیکار میکنید؟» عموم اومده بود.

 

روز عاشورا بود// بعد اینکه عمو اومد کسی جرئت نکرد به ماها حرفی بزنه. من اون موقع فهمیدم یه دختر روز عاشورا عموش باشه هیچ کسی حق جسارت بهش رو پیدا نمیکنه. اگه اون عمو ،قمر بنی هاشم هم باشه که دیگه ...بمیرم برای دخترای ِ ارباب... هی میگفتن اگه عمومون بود...

 

روز عاشورا بود// بابا ماها رو تا خونه رسوند.ولی تا عصر که مردای خونه ِ ما برگردن هیچ کس دل تو دلش نبود.

روز عاشورا بود// بیشتر فهمیدم که چادرم سلاحی ِ که سیاهیش چشم خیلی ها رو کور کرده ...

روز عاشورا بود// همه جا رو دود گرفته بود، خیلی جاها رو آتیش زده بودن ...

روز عاشورا بود// خیلی از اتفاقای عاشورا برام تداعی شد ...

روز عاشورا بود// قلبم تیر میکشید...

 

دو سال ِ قمری پیش یه روز عاشورایی بود که ...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پــ . نــ :

این متن یه چند تا جمله داره که آتیشم میزنه

بابا ما رو رسوند خونه...

عمو اومد...

 

| ز. عین |

مقصود توئــــــی ... 

اطــــلاعیه

بسمه رب الحـ سـ یـ ن

جنبـــش ِ بیــــداری ِ مـُــحــــرم

فقط شـــــــور  ِ حســـــینـی را نـــه

شـــــعور  ِ حســــینــی را نیز دریابــــــــــــــیم

.

.

حـی علی العـــــزا

حـی علی البــــکاء

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

شیعه یعنی کسی که علی را مشایعت کند، یعنی انسان با « لفظ » شیعه نمی شود، با « حرف » شیعه نمی شود، با «حب و علاقه ی فقط» شیعه نمی شود؛ پس با چه چیز شیعه می شود ؟!.. با مشایعت ؛ مشایعت یعنی همراهی. وقتی کسی می رود شما پشت سر و همراه او می رود، این را « مشایعت » می گویند؛ شیعه علی یعنی مشایعت کننده ی عملی ِ علی.

( انسان ِ کامل – شهید استاد مطهری )

.

.

.

بعد از غدیـــر

نوبت پسر  ِ علی است که راهی کربــــلاست

لبـــاس ِ مشکی َت را بپـــوش

شـــال عزایــَ ت را بینـــداز

اصلا ً تا خود عاشــورا

به یــاد ِ لــب ِ تشنه یِ پسر ِ فــاطمه

لب به آب نـــزن

نذر کن نماز ِ باران ببــــارد برای ِ علی ِ اصغر

به یاد ِ مصیبت ِ بی بی زینب

شب را تا به سحـــر مــجیــر بـــخوان

که شاید بـــلا این دفعه از سر ِ حــ ســ یــ نــ ش بگذرد

خیمه ای آتش نگیرد

صورتی نیلی نشود

گوشواره ای کشیده نشود

اما یادت نرود

کوفیان همه دل هاشان با حـ سـ یـ ن بود

و شمشیــــرهاشان علیه ش

پس ببین داری پسر ِ علی را مشایعت میکنی تا کربلا

یا فقط نظاره گری ؟!...

.

.

.

 

پــ . نــ :

مخاطب خاص دارد ... خودم را می گویم ...

گر مرد ِ رهی میان ِ خون باید رفت ...

``````````

``````

```

`

ببار ای بارون

ببار

 

| ز. عین |

 

دوباره می گویمــَ ت علمـــ ــدار

می خواهــــ م بشوم عباسی ترین – ز ه ر ا –

دستگیری ام می کنی ؟!...

 

این بیرق ِ علمـــــدار ِ ...هنوز رو زمین نیفتاده ... 

 

من ِ خاک بر سر، منی که این روزها دیگر زائر الحـ سـ یـ ن هم محسوب نمی شوم. من!! علمدار می شنوی من!! لال مونی گرفته بودم. این کربلایی تازه برگشته نگذاشت.بس ک زنگ زدم و خاموش بود.بس که زنگ زدم و برنداشت. فهمیدم ، من ِ بی لیاقت، دیگر زائر نیستم. فهمیدم این دنیا و روزمرگی هاش سفت یقه م را چسبیده. فهمیدم ... فهمیدم بیچارگی ام را ...

یادت می آید یل ِ ام البنین، آن روزی را که گفتم زهرایی شدن از من و کار ِ عباسی کردن از تو. گفتم میراث مادر را پاس داشتن از من، کربلایی شدنم از تو. یادت می آید امید ِ دل ِ کودکان حسین. یادت می آید عطشم را ؟!.. یادت می آید روزهایی را که من ِ کم ترین بنا رو گذاشتم به ناله کردن. که حواست هست؟ قرارمون پس چی شد؟ منو انگاری نمیبینی؟ خوب گذاشتید بی حیایی کنم و بعد لالـــ م کردی، همون روزی که تاریخ سفر و فهمیدم. وای که چقدر گله ات را کردم پیش خواهر... اما من یکی یادم نبود تو دستت را میدهی اما قولت قول است... یادم رفته بود تو عباس ابن علی ای... یادم رفته بود تو پاسبان خیام حسینی... محرم حسینی... همه کس حسینی...

همین ها مرا کشت، وقتی پایم به کربلا رسید.آنجا تا برسم به حرمت مُردم اما نفس میکشیدم. مُردم اما می دیدم. مُردم اما پاهایم به سختی مرا می کشید به سمتت. آنجا عنایت و بزرگی از تو بود و حقارت و کوچکی از من.آنجا مردن از من بود و زنده کردن از تو.آنجا نفس کم آوردن از من بود . نفس دادن با تو. آنجا بودن از تو بود و نبودن از من. میخواستم نیست شوم. بمیرم و چشم در چشم نگویم السلام علیک یا عباس... خوب مرا کشتی به پای عشق ِ حسینت...

خوب مرا کشتی همان روزهای قبل سفر را میگویم. روزهایی که توصیه های رفقا زیاد میرسید بهم ... زائر کربلا هر چیزی رو گوش نمیده هر حرفی رو نمیزنه هر منظره ای رو نمیبینه ...زائر حسین با وضو باش همیشه... و من ترسو که پای مقتل و ناحیه برو نبودم نشستم به مقتل خواندن... به خواندن و خواندن و خواندن... سخت میگذشت.عطشم از همیشه بیشتر... دلم از همیشه ترسان تر که من دست خالی برم بگم چی.. برم بگم برا چی راهم دادین... یادته آقای دلـــ م؟؟.. همون موقع هابود که خواب دیدم ... من ِ کربلا ندیده خواب دیدم اومدم کربلا و حرم شما... من و کربلا... من و حرم سقا... من و کلیداری ِ ... ای خداااااااااااااااااااااا... یه موقع هایی آدم هوارم بزنه فایده نداره... هی با خودم میگفتم من رو چه به رفتن به کربلا... من و چه به حرم علمدار... من و ... خوب مرا کشتی به پای عشقت برادر ِ عشق ...

از هتل تا باب القبه حرم حضرت ِ عشق ، پنج دقیقه بیشتر راه نبود. اما برایم بی ادبی بود که یک راست بروم به حرم ارباب و از شما اذن نگیرم. اگر از باب القبله نمیرفتم از سمت چپ می رفتم ک یک پیچی بود و بعد از آن پیچ، گنبد و گلدسته های حرم ت معلوم می شد... یعنی همه عشقم بود آن لحظه که سلام بدهم.که اجازه بگیرم. که برسم به بین الحرمین. بیایم تا آن وسط ها. هی دو طرف را نگاه کنم.مردد شوم. دل بدهم. جان بدهم.به طرفین سلام بدهم. و همان جا کسب اجازه کنم برای کنار شش گوشه... و بعد از آن جا بیایم و دوباره عاشق شوم کنار ضریحت... جان بگیرم برای دوباره رفتن به پایین شش گوشه...

میدانی علمدار در این روزهایی که بوی محرم پیچیده است در کوچه و پس کوچه های شهرمان... این روزهایی که شاید فرقم با یک سال قمری قبل ترش همان سفر کربلایم باشد... خیلی می ترسم .دلهره دارم برای این محرم.حالم شبیه آن پیچیست که می آمدمش و میدانستم به قدم چهارم نرسیده گنبدت را می بینم. اما حال این روزهایم این است که انگاری این پیچ تمام نمی شود... هرچه بیشتر می آیم حس میکنم دور تر شدم ام ... آقای دلــــ م می ترسم نرسم ... آقایی کن دوباره در حقـــم – ز ه ر ا – را خودت عاشق کردی خودت عطشش را بیشتر کردی ... آقا دستگیری ام کن دوباره و دوباره و دوباره ... من را برای حـ سـ یـ نـت خرج کن ...

.

.

.

ای داروی درد های ما بـــوی ِ پیراهنــت // یا حضرت مشکل گشا دستـــ م به دامنـــت ...

(+)

 

| ز. عین |

 

مشــــهد / کـــربلا / مشـــهد

و سفر ِکربلایم از مشهد الرضا شروع می شود و در مشهد الرضا به پایان می رسد

و در این سفر ِ آخر من می مانم و زبان قاصرم

شکسته تر از قبل می ایستــ م رو به رو ِ ِ گنبد ِ طلایی َ ش و می گویــ م

زبان شکر ندارم بگو چه چاره کنم ؟!...

هوایــم کن، هوایی ام ، دوباره کــــربلاییم ...

غـــروب ِ روز دلــــ گیری دلـــ م غرق ِ پریشـــانی

هـوا هم مثل چشمم سرخ بود و خیس و بارانـی

من و دلـــ تنگی و غربت ، دلــی غرق ِ پریشــانی

نمی دانستـــ م از کِــی آمـدم بیرون، کجـا هستم

نمی شد پیش ِ این مردم نشست و درد و دل کرد

نمی شد قفل ِ غم ها را شـکست و درد و دل کرد

که ناگـه آمد از نزدیکی ام آوای ِ زیبای ِ دلــ انگیزی

کـه گـــویی بـــنـــد بر این رشـــتـه های پـاره میزد

تــــو گویی که خــــدا از عــــرش بهر هر کسی که

گشته آواره میزد و یا از بهر هر بی چــــاره ای میزد

نمیدانستـ م از کی آمدم بیرون، کجـــا هستم،دلــ م پر غم

که ناگه دیدم آن جا را، ز بس که غـــرق غـم بودم نفهمیدم

چگونه نزدیک حرم بودم و نزدیک اذان بود و آوایی دل انگیزی

 که گویی حـــق از عـــــرش بهر مــــردم بیچـــــــاره میزد

اذان بود و حــــرم نقــــاره می زد

دلـــ م طاقت نیاورد ایستـــاده نه

به روی سنگ فرش صحـن افتادم

صدا دادم : سلام ای ضامن آهـو

ببین بیچــــاره ام آقـــا

بــرس بر داد من آقـــا

که من بیچــاره ام آقــا

که ناگه یک کبوتر با صدای بالــ های خود سکوتـ م را شکست

کبـــوتر ناز و سرمست کنار ِ حوض ِ آن صحن ِ حــرم بنشست

کبـــوتر تشنــه بود و آب می خورد

دلــ ِ من بین ِ سینه تاب می خورد

صدایــ ش کردم و گفتم :کبــوتر خوش به حالــ ت

چــه جایی می زنی پــــــر خـــــوش به حالـــ ت

دلـــ م میخواست آقــا مثل تو اینجا به من هم لانه می داد

خــودش با دســت های مهربانــش به من هم لانه می داد

دلـــم می خواست من هم مثل تو پـــرواز می کردم

بــه روی ِ گنــــــبد زردش پـــــــرم را بــــاز می کردم

و یا با بـــال هایـــ م پرچم سبز حرم را ناز می کردم

کبــــــــــوتـــر دارم از تـــــو یـــــک ســـــوالــی

کبوتر راستی جایی جز این صحن و سرا رفتی؟!

اگــــر رفـــــتی بگــــو کــــه تا کجــــا رفتـــی؟!..

چـــــــه می دانــــی که ــ دردم ــ چیســــت ؟!..

اصلا ً تا به حالا تو به عمرت کـــــربلا رفتی؟!..

کــبــــوتــــر از سر شب تا کنون در فکر آنجایـــم

اگر که جـان ندادم چون که من هم پیش آقایـم

کبـــــوتـــر تویی که لانه ات بر عرش دنیــاست

تویـــی که صاحبــــ ت فــــــرزند زهـــــــراست

بــــرو پیشش بگو آقـــــا گدایـت بی قرار است

از آن روزی که رفته کـــــربلا چشم انتظاراست

برو پبشش بگو آقا گدایت سخت اندر شو رو شین است

برو پبشش بگو آقا گدایت سخت دلتنگ ِ حـ سـ یـ ن است

 

 

 

****

 

 

پــ . نــ :

من سلام میدهم ، مادرم تکرار می کند

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

السلام علیک یا شمس الشموس

السلام علیک یا انیس النفوس

السلام علیک یا اباالجواد

.

.

.

اسم جوادت را که می آورم هق هق امانش را می برد

آقا به جوادت ...

.

.

.

وداع // خروجی باب الجواد //استودعک الله و علیک منی السلام  یا ابالجواد

بعد از زیارت کاظمین بیش تر دوست دارم اینجوری صدات کنم :یا ابالجـــواد

 

 

 

| ز. عین |